خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بله برون

یه نکته ی مهم : حامد داره این مطلب رو میخونه، و مسلمن نوشتن یه سری چیزا سخت میشه. باید در انتخاب کلمات و جملات دقت کنم...پس ببخشید اگه مطلبم جالب نبود (بابا پنجعلی درونم میگه : نیست که قبلن مطلبات خیلی جالب بودن!!! )در پرانتز :شاید دلیل قهر طولانی مدتِ من با وبلاگم هم همین باشه!پنج شنبه شب حامد اینا اومدن خونمون برای اجرای مراسمی موسوم به "بله برون"!شایدم اسمش یه چیز دیگه باشه یا بقیه یه چیز دیگه بگن، ولش خیلی مهم نیست! مهم اصل موضوعِ مراسمه!!خب اون وسایلی که با هم خریده بودیم کادو شده برام آوردن به علاوه یه انگشتر به اسم "نشون" و یه سرویس طلا.بقیه مراسمم شوخی و خنده و حرف و بحث راجع به مهریه و محدوده محرمیت و این حرفا بود.بعدشم یه صیغه محرمیت یک ساله خوندیم که قبلش مهریه براش تعیین شد.همین!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ترمیناتور

بعد اومدن به کرمان رفتم دکتر و از بینی ام عکس گرفتم و نشون دکتر دادم. اولش گفت وای این بینی دیگه بینی نمیشه برات! یه لحظه هنگ کردم ولی فهمیدم داره شوخی میکنه. گفت طوریش نیست و خیالت راحت ولی محض احتیاط عکسشو نشون یه دکتر متخصص بده.بعد کلی پول که بابت آژانس دادم و دکتر رفتن الکی، برگشتیم خونه.بینی ام ورم کرده بود و قوز در آورده بود و پشت چشمم کبود بود!خلاصه دیگه تا آخر هفته نرفتم دانشگاه و همه کلاسامو پیچوندم. چهارشنبه نمایشگاه شروع شد و رفتیم کمک بچه ها. آقای زند نبود و فقط آقای نظام آبادی اومده بود اونم که همش پی علاف بازی بود...پنجشنبه رفتیم آزمایش خون دادیم و اومدیم خونه و دم در طاهره خانوم قرار خرید هم گذاشت!!!شنبه صبح رفتم دانشگاه و فقط کلاس حل تمرین مبانی علوم ریاضی رو شرکت کردم.یکشنبه صبح امتحان دادم و ساعت حدود ده بود که سوار اتوبوس شدم و اومدم کرمان. با آژانس اومدم خونه و خسته و کوفته رفتم کارامو انجام دادم (لباس شستن و این کارا...). عصر هم نمایشگاه نرفتم و طاهره رو فرستادم به جای خودم.صبح دوشنبه طاهره خانم و حاج رضا اومدن دنبالم و من با زن داداش رفتیم خرید بله برون.ظهر رسیدیم خونه و من عصرش رفتم نمایشگاه و شب که رسیدم خونه فهمیدم قرار گذاشتن واسه پنجشنبه که داداشم سرکار نباشه و توی مراسم باشه.دعواها و بحث ها و منت های عروس و آبجی بماند...نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی مطمئنم ناراضی نبودم :)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

آتییش!!!

یکشنبه صبح سر کلاس مبانی علوم ریاضی حالم بد شد. فهمیدم داره حالم بد میشه چون مثل دفعه های قبلی بدنم داغ شد و انگار توی معده ام آتیش گرفته بود...اومدم بلند شم از کلاس برم بیرون که چشمام سیاهی رفت و وقتی چشمامو باز کردم دیدم بچه ها دورمو گرفتن و هی صدام میزنن. بعدش با نفیسه رفتم بیرون کلاس و رفتیم درمانگاه. از اونجایی که با صورت خورده بودم زمین و عینکم روی صورتم بود، پیشونیم و اَبروم و روی بینی ام و زیر چونه ام زخم و زیلی شده بود و بینی ام کلی خون اومد. جالب اینکه اصلن عینکم آخ نگفت! فقط یه اپسیلون خش برداشت. بعد وصل کردن سِرُم تو حال خواب و بیداری بودم تا تموم شد و خواستیم بریم خوابگاه که دوباره چشمم سیاهی رفت و حالم بد شد. این دفعه درد معده هم اضافه شد و فقط از درد ناله میکردم...بقیش ولش کنین مثل دفعه های قبلی همش درد بود و عذاب! عصرش مامان و بابام و خواهرم سمانه اومدن دنبالم و رفتیم کرمان.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

عذاب

بعضیا خوب بلدن آدمو اذیت کنناس میده و هزار تا تیکه بهت میندازه!!!زنگ میزنی بپرسی چی شده جواب نمیده...بعدش میگه حوصله حرف زدن ندارم...میگی خب چی شده؟میگه هیچی خسته ام میخوام بخوابم...دعواش کنی بد وبیراه میگه...منطقی جوابشو بدی جواب نمیده یا میگه ولش کن...هیچی نگی میگه پس راسته فلان و بهمان...آخه من چه بدی به تو کردم؟؟؟
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نارنگی

سرما خورده ام بدجووووووووووووررر!انقد تب داشتم که میرفتم صورتمو میشستم به اتاق نرسیده صورتم خشک بود!!!!دوتا کلاس داشتم نتونستم برم...هر دوتا هم تخصصی!از ساعت 3 عصر که نتونستم برم کلاس، تا 7 خوابیدم.کلی دلم میوه میخواست ولی حال نداشتم برم بشورم و بخورم...آخرش رفتم نارنگی خوردم...خیلی چسبید!شام نخوردم هنوز...کلی خسته ام...رفتم کتابخونه دانشگاه دوتا کتاب گرفتم بخونم بعد رسیدن به خوابگاه فهمیدم هردوتاش اتفاقی نویسنده اشون یه نفره!  "ن.ا"
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

دنیا با چشمای من

وقتی هنوز عینکی نشده بودم فک می کردم همه دنیا رو این شکلی که من می بینم می بینن! تار و محو...البته وقتی عینکی شدم فهمیدم من اون موقع دنیا رو تار و محو می دیدم!!!وقتی عینکی شدم دوستش نداشتم...عینکو از بچگی دوس نداشتم...برعکس اکثر بچه ها (حتی نی نی کوچولوها که معمولا جذب عینکم میشن) من از عینک متنفر بودم!!!کلن عینک چیز مزخرفیه! به نظرم باید فقط لنز اختراع میشد! که دیگه یه موجود بی وجودِ مسخره جلوی چشمت روی بینی ات نباشه!امروز ناهار پیتزا سفارش دادیم و طبق معمول من حتی نتونستم نصفشو بخورم! با سه تا تیکه سیر میشم! :(قبلش رفته بودم حموم و قبل تَرِش اتاقو جارو زدم و قبل تَرتَرِش کلی با مهشاد وسط اتاق جنگولک بازی در آوردیم! ^__^مهشاد دلش گرفته...رضووو ولش کرده رفته! :(دلم برای مامانم تنگ شده...دلم برای گریه کردن تنگ شده...بعضی وقتا بدجوری بغض میکنم...خداروشکر گنده بک دست از سرم برداشت!ولی سودابه دیگه نه زنگ زد و نه اس داد...میخواستم حداقل ازش خدافظی کنم :'(پ.ن:خدایا کمکم کن...دارم پرپر میشم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نفس کشیدن سخته

یکی دو روزیه که گلو درد شدیدی دارم به حدی که صبح ها که بیدار میشم اصلن نمی تونم نفس بکشم چه برسه به حرف زدن...امروز صبح کلاس نداشتم و چون بدنم درد می کرد و احساس بی حالی داشتم، تا نزدیک یازده خوابیدم. بعدش بیدار شدم که برم سر کلاس حل تمرینی که با مهرداد داشتم. خلاصه بیخیال صبحانه شدم و تصمیم گرفتم یه دفعه برم سلف برای ناهار. قبلش مهرداد پیام داد که کلاس امروزه یا نه و کجاست. منم جوابشو دادم و ازش پرسیدم کی میاد اونم گفت 12. منم با آرامش لباس پوشیدم و رفتم سلف. از شانسم غذایی که رزرو کرده بودم خورش بادمجون بود!! :| من بدبخت هم با این وضع گلوم خوردمش!بعد غذا رفتم دانشکده فنی که دیدم کلاسی که قرار بود بریم اونجا برای حل تمرین اشغال شده. توی راهرو مهرداد  رو دیدم و قضیه رو گفتم، البته صدام از ته چاه در میومد!!! اونم گفت بریم کارگاه. رفتیم کارگاه و تازه مستقر شده بودیم که یهو یک نفر اومد گفت ما احتیاج به سیستم داریم شما برید یه جای دیگه!!!خلاصه باز هِلِم هِلِک پاشدیم رفتیم یه کلاس دیگه...دیگه این دفعه هیشکی نیومد بیرونمون کنه و مهرداد درسشو شروع کرد. کلن این بشر بدون شوخی روزش شب نمیشه!در طول کلاس خداروشکر فقط یه دفعه مجبور شدم به خاطر سرفه و نفس تنگی برم بیرون. بقیشم حرف که می زدم چون صدام یواش بود مهرداد نمی شنید منم گفتم صدام در نمیاد...البته بازم نشنید!!! منم بیخیال شدم و با دست اشاره کردم که بیخی!!پ.ن:بعد این کلاس مبانی علوم ریاضی داشتم که امتحان داشتیم. ولی استاد برگه هارو نگرفت گفت برید حلشون کنید بعد بیارید ^_^
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

گریه

دلم گریه میخواد...انقد گلومم میخاره و میسوزه که نمی تونم درست نفس بکشم...خسته ام...فردا امتحان دارم و هیچی نخوندم!امشب مراسم شهادت حضرت زهرا (س) گذاشتن و دلم بدجور هوای گریه داره...شدید دلم میخواد برم...مهرناز خوابیده و گفت شاید نیاد! اسما ولی میاد.مهشاد پیش دوستشه و گفت خودش کلی غصه داره و بیاد اینجور مراسما حالش بدتر میشه...بهش گفتم اگه بیاد آرووم میشه!دیگه هیچی برام جذاب نیست...نه مسابقه ای سی ام...نه جمع بچه های ای سی ام...نه جمع دوستای خودم...نه بچه های اتاق...نه خانواده ام...نه حتی استرسی و ذوقی برای حامد دارم...اولین سالیه که دلم می خواد عید بشه و زودتر برم از این دانشگاه لعنتی! ولی به بعدش که فک می کنم که چقد میانترم و امتحان و سوال و جواب در انتظارمه دلم نمی خواد این عید اصلن از راه برسه...حتی اگه بخواد اولین عید متاهلیم باشه...!دیشب با مریم السادات رفتیم شهر و کلی خرید کرد! منم فقط به خاطر یه جاروی هزار و پونصدتومنی، نصف رفسنجون رو گشتم.آخرشم اون جارویی میخواستم پیدا نکردم و مجبور شدم این جاروی مسخره (موسوم به جاروی خرمایی!!!) رو بخرم! پ.ن:از یکی که خوشم بیاد خیلی بهش توجه میکنم و در نتیجه همش تو دانشگاه میبینمش!مثلن راننده آژانسی که دیشب مارو رسوند خیلی مهربون بود و کلی کمکمون کرد...از دیروز تا حالا سه بار دیگه توی دانشگاه دیدمش!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

عروسیه

دیشب عروسی خواهرم بود و مهشاد هم اومده بود کرمان. کلی خوش گذشت.مادر آقا حامد و خواهرش اومده بودن ومامان اوردشون سر میز ما نشوندشون!!!! :|لباسم خیلی خوشگل شده بود و همه تعریف کردن. زهرا دختر خاله ام (جاری آینده ^_^) همه اش منو می کشوند وسط مجلس... منم که هیچی بلد نبودم و همش تو خوابگاه با بچه ها مسخره بازی در اورده بودیم...ولی بدک نبودم!!!بعدشم عروس کشون و کلی خوشگذرونی...هممون کلی خوشگل شده بودیم!پسرخاله ها هم خوشتیپ شده بودن. مخصوصن مصطفی که ریش گذاشته خیلی بهش میاد.آقای سالاری (نامزد خواهرم) رقصید! هممون تعجب کردیم. بهش گفتم : آقوی سالاری رو نمی کردیاااا!!!تازه مهدی (داماد بزرگه! ) هم رقصید! (O.o)کلی عکسای بامزه گرفتیم.پ.ن:مهشاد همش یاد رضو بود :'(
  • ft _nk
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ft _nk