خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پایتخت

دیشب داشت پایتخت نشون میداد منم خونه حامد اینا بودم.-ساعت چند میری خونه؟-بعد از اینکه تموم شد میرم خونه.-نمیشه امشب تا قسمت اخرشو نشون بده؟!- !!!!!!- (-_-)- (^_^)- :)))))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خسته گی!

سر کلاس روانشناسی استاد نوشت گسیخته گی! گفتم استاد اشتباه نوشتین! باید بنویسین گسیختگی! گفت الان دیگه سیستم چسبوندنی نیست! همه چی جدا جدا!+یهویی تلگرامو باز کردم گفت شاید نت داشته باشم و در کمال خوش شانسی دیدم دارم! :)رفتم نمره هامو دیدم :| ترم گندی بود! مزخرف ترین و کش دار ترین لحظات عمرم بود! به حدی که از زندگی خسته شدم...کاش دیگه دانشگاه نرم ولی بابا نمیذاره!امشب خونه حامد اینا دعوت بودم. جاری کوچیکه از تهران اومدن و چندروزی هستن. مامان کله پاچه بار گذاشته بود و خیلی خوشمزه بود (شایدم من گشنه بودم!)انقد اب خوردم از بعد غذا تا الان که دلم مثل مشک اب شده! تازه کلی هم گیلاس و الوسیاه و زردالو خوردم (همشون مسهل و ملین) حالا تصور کنین وضعیتو!!! (T_T)از صبح ساعت 8 رفتم خونه ابجی تا 7.40 عصر. دیگه داشتم از گرما هلاک میشدم...صبی حامد جواب پیامامو نمیداد. نگران شدم حسابی! ظهر جواب داد گفت بعدن برات توضیح میدم. گفتم چیزی شده؟ گفت نه نگران نباش بعدن توضیح میدم.حالا شب اومده توضیح بده منم با ترس و لرز نشستم پیشش که واویلا الان چی میخواد بگه که شازده پیام سحرشو نشونم داد و گفت پیامش برام ارسال نشده :|:|:|من-همین!!!!؟؟؟؟اون-همین!ای حرص خوردم...ای حرص خوردم...! از حرص دو سه بار گازش گرفتم!شنبه چهلم بی بیه! چه زود گذشت! دلم براش تنگ شده ایا!؟ چم! (مخفف چه میدانم!)بابا اینا میخوان برن روستای پدریم و خونه رو بسازن! البته مسلم پافشاری کرد و بابا هم قبول کرد. یادمه بی بی همیشه دلش میخواست ببرنش اونجا که زندگیشو اونجا ادامه بده! چقد دلم میخواس بابا یا حداقل عمه یا عموها ببرنش ولی نبردن...اخرشم مرد و اونجا رو یه دل سیر ندید!حالا که میخوان برن اونجا بسازن تو دلم گفتم الان دیگه!؟ هه!شنبه عصر بعد مراسم بی بی خونه زهرا جاریم دعوتم! فک کن باید لباس عوض کنم برم اونجا!ینی فک کن لباس مشکی رو دربیارم و برم خوشتیپ کنم برم اونجا! چه مسخره میشه رفتارم! ولی باید برم و دلمم میخواد که برم! :(فردا باز باید برم کمک خدیجه ابجیم خیاطی. حوصله ندارم ولی مجبورم. از بیکاری که بهتره!حداقلش اینه سحرخیز میشم!زودتر باید برم سروقت درخواستای دانشگاه و این حرفا! وقت بگذره به دردسر میفتم!+فونت جدید گذاشتن!من ذوق!!! :)))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

حوصله یوخ!

خیلی بی حوصله شدم. همش خوابم میاد!همش دوس دارم یه کاری بکنم ولی حسش نیست! زیادی شیرازی شدم... :|از وقتی بی بی فوت شده همش تو فکر مرگم! همش فک میکنم وقتی بمیرم خب همه چی خوبه، همه چی ارومه، من مردم و نابود شدم و بقیه هم به زندگیشون ادامه میدن! نهایت تا سرسالم به فکرم باشن...بعدش دوباره زندگیشون رو ادامه میدن...اَهههه!+خاک تو سرم کنن با این فکرای مسخره ام!خاک تو سرم کنن با این زندگی ِ مزخرفم!خاک تو سرم کنن با این کارای بیهوده ام!خاک تو سرم کنن یا این بی حوصله بودنم!...دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!ولی در کل خاک تو سرم کنن!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

لیاقت

شب اول احیا نرفتممامان حالش خوب نبود پیشش موندم.طاهره با بچه های سایت رفته بود مسجد صاحب الزمان.سمانه با دخترعموم (طیبه) رفت مسجد محله.ساره رفته بجستان (مشهد) پیش شوهرش.مریم و حسین رفتن پیش مادرشوهرش احیا همونجا باشن.بابا رفته بود پیش عمه صغریمن موندم و خودم!تا نزدیک دو نصفه شب بیدار بودم.دیگه حوصله ام سر رفت رفتم خوابیدم...پ.ن:بی حال نوشت!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خِلاص

خیلی لحظات مزخرفیه!همه تو اتاق دارن وسیله جمع میکنن و منم با وسایلای جمع شده نشستم وسط اتاق و امدم رفسنگبهش پیام دادم هنوز جواب نداده...دلم گرفته بدجور! همه خوشحالن برای خونه رفتن ولی من استرس دارم! :|دلم تاپ تاپ میکنه!!!ترم سختی داشتم! دلم نمیخواد برگردم تو این خوابگاه و دانشگاه خراب شده!از بهمن پارسال که ترم شروع شد، تا الان که تابستون شروع شده بدترین و پر استرس ترین روزهای عمرمو گذروندم!امیدوارم دیگه گذرم به این شهر نیفته، هرچند مطمئنم یه روزی دلم تنگ میشه...خاک تو سرت :|از صبح تا حالا دارم اماده میشم. اعصابم داره خورد میشه! پس این داداش اسما کجاس؟؟؟لپ تاپ روشن کردم که اهنگ بذارم...حوصله ام سررفته بود و میخواستم حواسمو پرت کنم. مهرناز گفت قطعش کن!سرم درد میکنه! حوصل هندزفری نداشتم واسه همین کلن بستمش!بعد یه خورده ول چرخیدن تو اینترنت اسما گفت بپوش بریم داداشم اومده. رفتم پایین و از همه خدافظی کردم.دلم براشون تنگ میشه ولی فعلن نمیخوام ریختشونو ببینم :|اومدیم کرمان و همزمان با بیرون اومدن حامد از شرکت منم رسیدم جلوی شرکت. اسما اصرار کرد برسونتم خونه منم قبول کردم. داداشش یه نمه خل میزد...شب رفتیم افطاری خونه عمه زهرا. همه فامیل بودن با لباسای رنگاوارنگ! اون وقت ما سیاهپوش رفتیم اونجا عین بتمن!انگار نه انگار عذادارن و هنوز چهلمم نشده!!! :((((ماشالا عمه زهرا کم نوه و نتیجه داره!!!!بقیه فامیلم بچه هاشون یه دقیقه ننشستن محض رضای خدا! خونه شون غلغله بود و همشم صدای بچه بود!اومدیم خونه و از خستگی بیهوش شدم...امشبم خونه مادرشوهر خواهرم که زن پسرعموی بابامه دعوتیم.خدا به خیر کنه با این بچه هاشون!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

فریزر! free zer

خیلی سخته حرفای یه نفر دیگه باعث بشه رابطه ی دونفر دیگه خراب بشهاون یه نفر بهتره بره بمیره!اصلن هر بلایی سرش بیاد حقشه!ادمای مغرور خیلی وقتها دل بقیه رو میشکنن...دوست ندارم این مغرور بودنو!ادمایی که خودشونو عقل کل میدونن زخم زبون میزنن و حکم صادر میکنن...دوس ندارم این قضاوتو!ادمایی که عقل تو کلشون نیست یا به قولی جاهل تشریف دارن با حرفای بیخودیشون زندگی بقیه رو خراب میکنن...دوست ندارم این خر بودنو!از همه بدتر اونایی هستن که از روی حرص و حسد و بخل میان تو زندگی دیگران به قصد تخریب...دوس ندارم این حسادتو!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خوشت بیاد؟

قدیما که عشق کتاب بودم، یه رمان خوندم که طرف به خاطر فشارای زندگی همش درد معده داشت و معده اش به خاطر استرسش میسوخت.خیلی کتابه برام جالب بود و اینکه طرف مثل من زیاد قوی نبود و بعدها زندگی ازش یه مرد ساخت...دلم خیلی برای اون کتاب تنگ شده که اگه دستم رسید بسوزونمش :|:|:|میگن هرچی بدت بیاد سرت میاد!واسه من انگار ضرب المثل ها هم هرجور دلشون بخواد بستگی به شرایط من تغییر میکنن!!!انگاری اماده ان که گند بزنن به اعصاب نداشته ی من!به نظرم از اون برهه تا این برهه زمانی، این ضرب المثل تصمیم گرفته اینطوری باشه:هرچی خوشت بیاد سرت میارم :|پ.ن:الانم عشق کتابم ولی وقتشو ندارم بخونم...شایدم شور و اشتیاقشو!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

...

:(چه خوب گفته : به خاطر کندن ساقه نازک گل سرخ اره می آورید؟چرا اره؟فقط به گل سرخ بگویید تو، هی! توخودش می افتد و می میرد...
  • ft _nk
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
یه وقتایی یه نفری که خیلی مهمه، اعصاب نداره و تو هم هی میخوای باهاش شوخی کنی و بخندونیش و شادش کنی و نذاری دپرس باشهولی انقد اوقات تلخی میکنه که دیگه تو هم اعصابت بهم میریزه و حالت گرفته میشه!بعد اون طرف دیگه حالش خوب میشه (چون اعصاب خوردیشو سر تو خالی کرده دیگه!!!) :|حالا میخواد بگه و بخنده و شاد باشه ولی حال تورو بدجوری گرفته!دیگه حالی به ادم میمونه!؟احوالی به ادم میمونه!؟نه والا!!!
  • ft _nk