بعد اومدن به کرمان رفتم دکتر و از بینی ام عکس گرفتم و نشون دکتر دادم. اولش گفت وای این بینی دیگه بینی نمیشه برات! یه لحظه هنگ کردم ولی فهمیدم داره شوخی میکنه. گفت طوریش نیست و خیالت راحت ولی محض احتیاط عکسشو نشون یه دکتر متخصص بده.بعد کلی پول که بابت آژانس دادم و دکتر رفتن الکی، برگشتیم خونه.بینی ام ورم کرده بود و قوز در آورده بود و پشت چشمم کبود بود!خلاصه دیگه تا آخر هفته نرفتم دانشگاه و همه کلاسامو پیچوندم. چهارشنبه نمایشگاه شروع شد و رفتیم کمک بچه ها. آقای زند نبود و فقط آقای نظام آبادی اومده بود اونم که همش پی علاف بازی بود...پنجشنبه رفتیم آزمایش خون دادیم و اومدیم خونه و دم در طاهره خانوم قرار خرید هم گذاشت!!!شنبه صبح رفتم دانشگاه و فقط کلاس حل تمرین مبانی علوم ریاضی رو شرکت کردم.یکشنبه صبح امتحان دادم و ساعت حدود ده بود که سوار اتوبوس شدم و اومدم کرمان. با آژانس اومدم خونه و خسته و کوفته رفتم کارامو انجام دادم (لباس شستن و این کارا...). عصر هم نمایشگاه نرفتم و طاهره رو فرستادم به جای خودم.صبح دوشنبه طاهره خانم و حاج رضا اومدن دنبالم و من با زن داداش رفتیم خرید بله برون.ظهر رسیدیم خونه و من عصرش رفتم نمایشگاه و شب که رسیدم خونه فهمیدم قرار گذاشتن واسه پنجشنبه که داداشم سرکار نباشه و توی مراسم باشه.دعواها و بحث ها و منت های عروس و آبجی بماند...نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی مطمئنم ناراضی نبودم :)
- ۹۳/۱۲/۲۷