خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سک سک

سه روز ه?چ? ننوشتم...بعدا که حال? بود م?ام م?نو?سم...کل? هم اتفاق تو ا?ن سه روز افتاد...اتفاقات بد وخوب? که اشک من ه? جار? بود...!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز ساعت 2 صبح ?ک? رو پ?دا کردم...?ه داداش?...خ?ل? خوب بود.خ?ل? دوسش دارم...تا ساعت 3 فقط گر?ه کردم...ول? گر?ه ? ب? صدا...همه خواب بودن...(معده ام درد م?کنه...آخخخ)قول دادم برم گلزار شهدا براش ز?ارت عاشورا بخونم...کاش م?شد خودم تنها?? برم.ماش?ن ندارم کس? هم ن?س ببرتم بعدش ب?اد دنبالم.با?د آژانس بگ?رم...?ه موقع م?خوام برم که ه?شک? نباشه قراره زنگ بزنم به حاج? برام روضه حضرت عباس بخونه.خدا?ا ?ن? م?شه برم...اخه داداش? قول داده واسم سربند ?ه شه?د گمنامو ب?اره.وا? از ذوق نم? دونستم چ?کار کنم....فقط اشک بود و اعتراف...ساعت 3 خواب?دم و ساعت ده صبح با تلفن الهام ب?دار شدم.گفت باهاش برم ب?رون منم قبول کردم .رفت?م ازاد? و کل? وس?له خر?د.منم فقط دنبالش م?رفتم.البته جر?ان طلاقشو فهم?دم .نصفه ن?مه البته!بعدش ناهار خورد?م و رفت ارا?شگاه منم رفتم خونه .ساعت 2 رس?دم.عصر با?د م?رفتم الهامو ثبت نام م?کردم بره واحدا? افتادشو امتحان بده...هفته د?گه امتحاناشه!سه ساعت اونجا معطل شد?م(با زهرا بودم)راست? قبلش زهرا که اومد خونه دنبالم داشتم کفشامو م? پوش?دم بهش گفتم ب?اد تو اونم اومد دم در هال وگفت سر کوچه شلوغه!!!!خخخخ منظورش ملخ دراز بود که ?ن? ب?رون وا?ساده!منم به حرف زهرا خند?دم.از در خونه که رفتم ب?رون نگام کرد(ملخو م?گم) منم سرمو انداختم پا??ن و اصن نگاش نکردم.رفتم تا سر کوچه و بدون حت? ?ه ن?م نگاه رفت?م سر خ?ابون.همش دلم م?خواس اس بده اذ?تش کنم ول? نداد...ولش...ساعت 8 ون?م رس?دم خونه که د?دم خان داداش داره ماش?ن حاضر م?کنه برن پارک...منم خوشحال شدم.رفت?م هفت باغ تا ساعت 12 اونجا بود?م.م?خواستم دوچرخه بگ?رم ب?س قدم مونده بود خان داداش نذاشت...تا اخرش اعصابم خورد بود مخصوصا که راجع به دانشگاه و معدل پرس?د منم دروغ گفتم بهش!راست? جر?ان داداش? رو به ابج?ا گفتم ساره م?خواس کله منو بکنه چرا چف?ه رو نگرفتم...خلاصه با کفن همه چ? ختم به خ?ر شد!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سپ?ده و دوستان!

د?روز با سپ?ده رفت?م ب?رون وکل? چرخ?د?م.البته چون ساعت 6 رفته بود?م ومجبور بود?م ساعت 8 خونه باش?م خ?ل? خر?د نکرد?م. نکته جالبش ا?ن بود که دو قدم دو قدم ?ه آشنا م? د?دم...بالاتر از باغمل? ?ک? از بچه ها? خوابگاه رو د?دم...سر ا?ستگاه باغمل? ?ک? د?گه...موقع سوار شدن اتوبوس ?ک? د?گه ...رفتم اخر اتوبوس بش?نم بازم ?ک? د?گه از دوستامو د?دم...اصن داشتم شاخ در م? اوردم...خ?ل? بامزه بود...!!!تازه فاط? رو هم د?دم که محلش ندادم.با افسانه بود.با افسانه صحبت کردم.فاط? اومد سلام کنه منم تو حرفش از افسانه خدافظ? کردم ورومو برگردوندم واومدم.تازه اخرش که داشتم م?ومدم سر چهارراه که واسه مامان گ?شن?ز بخرم هان?ه رو د?دم همراه باباش بود...امروز عصر? رفتم جلسه قران عمه فاط?.همش خوابم م?ومد.حالا تا 4 عصر هم خواب بودم ول? نم? دونم چرا انقد خوابم م?ومد!برم شام بخورم..
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
عکس مال چند وقت پ?شه...مال وقت بله برون خواهرم. دستمو سوخته بودم سر غذا درست کردن. خلاق?تم گل کرد و با زخمش ?ه طرح زدم.?ادش بخ?ر تو خوابگاه چقد از ا?ن کارا م?کردم...وا? دلم واسه مر?م السادات تنگ شد!!!! حالا د?گه تغ??ر رشته داده و د?گه باهم کلاس ندار?م...م?رم بهش م?گم عموم?ا رو باهم برم?دار?م. وا? چقد ترم اول تو کلاس بهرنگ خوش گذشت. چقد پسرارو اذ?ت کرد?م.?ک? از پسرا بهمون گفت "اراذل"...!!!!خنده ام گرفت...بهمون م?ومد مخصوصا من و مر?م السادات چون خ?ل? د?وونه باز? در م? اورد?م...!!!!?ادش بخ?ر چه زود گذشت...خدا کنه بق?ش هم زود و خوب بگذره!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خون دماغ...

تو حموم ز?ر دوش خون دماغ شدمچشمامو بسته بودم و طبق معمول داشتم خ?الباف? م?کردم که وقت? بازشون کردم د?دم تمام تنم پر از خون شده...گفتم نکنه من مُردم خودم خبر ندارم!!!?هو ق?افه اش با چهره خون? اومد تو ذهنم.وا? خدا?ا....?اد اونروز? افتادم رفته بود?م حلقه بخر?م:همش م?گفت هر چ? دوس دار? بردارمنم روم نم? شد همش اصرار داشتم خودش انتخاب کنه.?هو برگشت گفت فاطمه، بخوا? ا?نطور? منو دست کم بگ?ر? د?گه دوستت ندارم!!! ?هو جا خوردمه?چ وقت ا?نطور? رفتار نم? کرد...م?دونست بدم م?اد...د?دم جد?ه گفتم چشم وسرمو انداختم پا??نسرمو اورد بالا وگفت: خانوم من قهر نکرد? که!؟گفتم :مگه جرات دارم؟؟؟?هو خند?د گفت م?دون? که حق ندار? باهام قهر کن?...ه?چ وقت...حالا خودش!!!لعنت به...ه?چ چ? بدتر از شک ن?ست...م?گه شک نداره ول? م?دونم داره باخودش م? جنگه!?ه جنگ تمام ع?ار!!!! م?خواد بفهمه با?د با من چ? کار کنه!!!دلم م?خواد حرف اخرو بهش بگم...بگم برووو. من شک رو دوس ندارم...نم? تونم تحملش کنم...لعنت به کس? که باعثش بود...ه?چ وقت نم? بخشمش...تمام زندگ?مو ازم گرفت...تمام زندگ?مو...!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ترس دارم...

از امروز سردرد هام شروع شد...هم?نطور خون دماغ شدن ها? هم?شگ? ام...تو حموم خون دماغ شدم...گلوم درد م?کنه! نم? تونم چ?ز? بخورم...اعصاب که اصن ندارم...امشب اقا? طالب? پدر شوهر خواهرم وشوهر خواهرم ا?نجا بودن.خانومش رفته بود تهران مامان دعوتش کرده بود. جواد که همش ا?نجاست!!!!خسته ام.ب? نها?ت خسته...حوصله سوال جواب ندارم...خسته شدم...منتظرم...همش منتظر ?ه اتفاق بد! مطمئنم اتفاق م?فته....صبح هزار تا کار دارم با?د پ?ش دکتر زالو درمان? برم.بعدش برم کتاب خونه ادامه کار قفسه ها رو تموم کنم.بعدش خر?د دارم شا?د رفتم پ?ش الهام تو ارا?شگاه.دلم م?خواد با هان?ه قرار بذارم برم خونه اش.دلم واسه دخترش النا تنگ شده.خداکنه م?رم اونجا نب?نم طلاق گرفته رفته خونه باباش.الهام که با طلاقش حساب? منو ناراحت کرد. خ?ل? با محمد بهم م?ومدن. نم? دونم چرا ا?نطور? شد...وا? نکنه منم...خدا نکنه!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

زهرخند...

وقت? کس? حرفاتو نم? فهمه...وقت? تو دلت ازش متنفر م?ش? که چرا باهات ا?نجور? کرد...وقت? دلت م?خواد بر? بالا? ?ه کوه و از ته دلت داد بزن? که من مقصر نبودم...وقت? همه ازت م?پرسن چ? شده؟؟ چت شده؟؟ چرا مثل قبل سرحال ن?ست?...؟؟؟چرا؟؟لعنت به من...نبا?د انقد خودمو اس?رش م?کردم...نبا?د نقطه ضعفمو بدونه...اخه نقطه ضعفم اونه...نگاهشه...وا? اگه روشو برگردونه به چشما? ک? تک?ه کنم..؟؟خدا?ا...چشماشو ازم نگ?ر...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

د?وونه نوشت!!!

صب که نه، ظهر ساعت 13:27 ب?دار شدم.آتنا(براردزاده ام) داشت اذ?تم م?کرد منم خ?ل? خسته بودم زدم توگوشش. هنوزم ?ادش م?فتم بدنم م?لرزه.عذاب وجدان گرفتم!?ادم اومد که با?د م?رفتم کتاب خونه که ادامه کار قفسه هارو تکم?ل کنم ول? خب ا?ن موقع د?گه ک خ بسته بود!واسه هم?ن بلند شدم و ناهار! خوردم.ب? حال? امروز ?قه منو ول نم?کرد. اعصابم خورد بود مخصوصا وقت? د?دم ابج? بزرگم اومده.باهم بحثمون شده بود واصلا نم? خواستم باهاش روبه رو بشم.مخصوصا از شوهرش بدم م?اد.اصلا خوشم نم?اد ب?اد خونمون.تا عصر گاه? به گاه? لپ تاپو روشن م?کردم وادامه کد نو?س? رو داشتم.ول? کل روز بهشون فک م?کردم و وقت? ?ه چ?ز ?ادم م?ومد م?رفتم سر وقتش.عصر مامان خم?ر کرده بود وخواهر بزرگه که مشتر? ها? خ?اط?ش اومده بودن رفت در حال? که قول داده بود کمک مامان باشه.واسه هم?ن مامان زنگ زد به خاله و خاله اومد نونا رو نازک کرد.البته از وسطاش اومد ومن با مامان ?ه تشت رو نون پخت?م.تشت دوم رو خاله اومد و کار چونه ها? خم?ر رو ?کسره کرد.اخر کار رفتم شربت اوردم. ش?ره توت وروغن محل? اوردم. هندونه اوردم و بعدشم چا??! باباهم اومد.موقع رفتن مامان به خاله نون داد ول? فقط ?ک? رو برد. مامانم گفت بق?شو ببر بده به فاطمه مستاجرمون! رفتم طبقه بالا در خونشون و پارسا پسر کوچولوش اومد دم در و کل? از د?دنش خوشحال شدم.داداشم رفتن عروس? زرند.امشب مامان? عدس? پخته بود با برنج که خورد?م و طبق معمول بابا ا?راد گرفت.منم ه?چ? نم? گفتم و داشتم تلو?ز?ون نگاه م?کردم البته فقط نگاه م?کردم و حواسم به حرفا? بابا بود. که بابا وقت? د?د دارم نگاه م?کنم طبق معمول زد ?ه کانال د?گه!!!!!بعد شام قرار بود سوخته ها? نونا رو بچ?نم که نرفتم و افتاد واسه فردا! اخر شب اومدم لاک زدم اونم نارنج?. حالا فردا بخوام برم کتاب خونه با?د پاکشون کنم.حالا خوبه پلاست?ک? ان.شا?د پاکشون نکردم و با چادر ولاک نارنج? ج?غ رفتم تو خ?ابون!امشب ز?اد حوصله نداشتم و بعد چندتا پست? که تو شبکه گذاشتم و بعد بحث با اقا مهرداد و بحث سر کدها? مسخره ا? که زدم واجرا نم?شه پست خدافظ? زدم و اومدم ب?رون.البته الانم حوصله ام سر رفته وم?خوام دوباره برم شبکه.نه ولش کن حوصله ه?چ چ?ز? رو ندارم.از د?شب دوباره مزاحم مسخره ? دو ساله ام داره ه? م?ره رو اعصابم.خ?ل? ب? شعوره!!!!لعنت به اون چاقالو?? که قرار بود دکش کنه ول? لفتش داد وحالا د?گه باهم ه?چ رابطه ا? ندار?م. ?ادمه هر وقت مزاحم م?شد به اون چاقالو م?گفتم و م?گفت صبر کن م?دم دستبند قپون? بزنن بهش و ببرنش!همه اهنگام تکرار? شده.گشنم شده...ب?خ?ال کار دن?ادلم گرفته...صورتم ه?چ حالت? نداره..اخ ?ه ماسک همش لبخند م?زنه رو صورتم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
چا?? ر?ختم تو? استکانا...بردم تو ح?اطهمه تو ح?اط بودن...خواهرام ، دامادا، Alisss...هم?ن که وارد ح?اط شدم خواهرم گفت چقد چا??ت پررنگه!!!هرچ? گفتم نه پررنگ ن?ست خواهرم مجبورم کرد قبل ا?نکه اقا?ون ب?ان برا? خوردن چا?، برم چا?? رو عوض کنم!رفتم عوضشون کردم برگشتم.خواهرم دوباره گفت بازم که پررنگه(خدا??ش چا?? اصن پررنگ نبود!)د?گه نرفتم عوضشون کنم چون همه نشسته بودن.جلو همه تعارف کردم...به هرک? رس?دم گفت پررنگه!جلو? اون که رس?دم...با صدا?? مطمئن گفت: خ?ل? چا??ت خوش رنگه عز?زم، دستت درد نکنه!!!!!و من...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز صبح ساعت 7:45 دق?قه با زنگ موبا?لم ب?دارشدم. زهرا دوستم بود که اومده بود لباس کاراشو ببره که بره سر کار برا? طرح هجرت! با همون صورت خوابالو وچشما? ن?مه باز پر?دم حقوق اون دو روز? که پ?ش استاد نقاش?م کار کرده بود از توک?فم برداشتم ورفتم دم در... زهرا فلششو داد که واسش ف?لم بر?زم.اومدم تو خونه ودوباره رفتم سر جام که د?دم د?شب مثل ا?نکه جواب اس اقا مهرداد رو ندادم وخوابم برده بوده.سر?ع ادامه جوابو نوشتم وتهشم نوشتم که خوابم برده بوده و بلند شدم. بعد جارو زدن خونه وشستن لباسا رفتم سر وقت لپ تاپم که سع?ده خانم مسئول کتاب خونه محله بهم زنگ زد. باهم دوست?م.گفت برم قفسه ها? فلز? کتاب ها? تستو واسش دوباره مرتب تر ببندم! منم قبول کردم برا? فردا صبح برم پ?شش.
  • ft _nk