یکی دو روزیه که گلو درد شدیدی دارم به حدی که صبح ها که بیدار میشم اصلن نمی تونم نفس بکشم چه برسه به حرف زدن...امروز صبح کلاس نداشتم و چون بدنم درد می کرد و احساس بی حالی داشتم، تا نزدیک یازده خوابیدم. بعدش بیدار شدم که برم سر کلاس حل تمرینی که با مهرداد داشتم. خلاصه بیخیال صبحانه شدم و تصمیم گرفتم یه دفعه برم سلف برای ناهار. قبلش مهرداد پیام داد که کلاس امروزه یا نه و کجاست. منم جوابشو دادم و ازش پرسیدم کی میاد اونم گفت 12. منم با آرامش لباس پوشیدم و رفتم سلف. از شانسم غذایی که رزرو کرده بودم خورش بادمجون بود!! :| من بدبخت هم با این وضع گلوم خوردمش!بعد غذا رفتم دانشکده فنی که دیدم کلاسی که قرار بود بریم اونجا برای حل تمرین اشغال شده. توی راهرو مهرداد رو دیدم و قضیه رو گفتم، البته صدام از ته چاه در میومد!!! اونم گفت بریم کارگاه. رفتیم کارگاه و تازه مستقر شده بودیم که یهو یک نفر اومد گفت ما احتیاج به سیستم داریم شما برید یه جای دیگه!!!خلاصه باز هِلِم هِلِک پاشدیم رفتیم یه کلاس دیگه...دیگه این دفعه هیشکی نیومد بیرونمون کنه و مهرداد درسشو شروع کرد. کلن این بشر بدون شوخی روزش شب نمیشه!در طول کلاس خداروشکر فقط یه دفعه مجبور شدم به خاطر سرفه و نفس تنگی برم بیرون. بقیشم حرف که می زدم چون صدام یواش بود مهرداد نمی شنید منم گفتم صدام در نمیاد...البته بازم نشنید!!! منم بیخیال شدم و با دست اشاره کردم که بیخی!!پ.ن:بعد این کلاس مبانی علوم ریاضی داشتم که امتحان داشتیم. ولی استاد برگه هارو نگرفت گفت برید حلشون کنید بعد بیارید ^_^
- ۹۳/۱۲/۱۳