یکشنبه صبح سر کلاس مبانی علوم ریاضی حالم بد شد. فهمیدم داره حالم بد میشه چون مثل دفعه های قبلی بدنم داغ شد و انگار توی معده ام آتیش گرفته بود...اومدم بلند شم از کلاس برم بیرون که چشمام سیاهی رفت و وقتی چشمامو باز کردم دیدم بچه ها دورمو گرفتن و هی صدام میزنن. بعدش با نفیسه رفتم بیرون کلاس و رفتیم درمانگاه. از اونجایی که با صورت خورده بودم زمین و عینکم روی صورتم بود، پیشونیم و اَبروم و روی بینی ام و زیر چونه ام زخم و زیلی شده بود و بینی ام کلی خون اومد. جالب اینکه اصلن عینکم آخ نگفت! فقط یه اپسیلون خش برداشت. بعد وصل کردن سِرُم تو حال خواب و بیداری بودم تا تموم شد و خواستیم بریم خوابگاه که دوباره چشمم سیاهی رفت و حالم بد شد. این دفعه درد معده هم اضافه شد و فقط از درد ناله میکردم...بقیش ولش کنین مثل دفعه های قبلی همش درد بود و عذاب! عصرش مامان و بابام و خواهرم سمانه اومدن دنبالم و رفتیم کرمان.
- ۹۳/۱۲/۱۸