خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کفش خر?دن!

عصر? با مر?م السادات رفت?م شهر که ?ه جفت کفش ساده و راحت برا? دانشگاه بخرم. تو? مس?ر رفتن به سر در اصل? دانشگاه س?م?ن رو د?د?م و گفت که خ?ابان س?متر? حراج? زدن و داره م?ره خونه ما رو هم سر راه م? بره اونجا.ما ن?ز خوشحال همراش رفت?م و تو? راه کل? حرف زد?م و خند?د?م. وقت? رس?د?م اون مغازه ز?اد مدلا? جالب? نداشت واسه هم?ن راه افتاد?م سمت م?دان شهداء و مغازه هارو تماشا م? کرد?م.خلاصه رفت?م و رفت?م و رفت?م و آخرشم کفش نخر?دم ول? مر?م ?ه تون?ک زمستون? خوشکل مشک? خر?د و منم تو? بازارچه دانشگاه دو جفت جوراب خر?دم...از کفش به کجا رس?د!!!راست? محمد (پسر دختر عمه ام) اس زد که فور?ت پزشک? رفسنجان و س?رجان قبول شده و احتمالا م?اد رفسنجان. خبر جذاب? بود!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

چرا عاقل کند...

از خودم پرس?دم چرا خاطراتمو با تار?خ منتشر م? کنم...؟؟؟ خب وبلاگم تار?خ داره د?گه!!!با?د ت?تر ها? بهتر? برا? مطالبم انتخاب کنم... ت?تراشونو عوض م? کنم!آره
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
طرف م?گه :" فاطمه باور کن داغونم ‎وقت? ازت خواهش م?کنم ب?ا? فقط بدون و باور کن داغونم ک م?خوام کنارم باش?‎و با ه?شک? خوش ن?ستم ک اگه خوش بودم حال و روزم بهتر از ا?ن بود‎م?دونم باور نم?کن?‎اره خسته شد? انگار از من! باشه من انگار نباس مزاحمت بشم‎هم?شه باعث خستگ? ام پ?ش تو انگار‎ببخش?د هم?ن و بس..."داغوون تر از من، خودمم...به خاطر  ا?ن همه آدم داغوون? که دور وبرم هستن!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز ?ه نفر برام کفن شه?د و تربت کربلا آورد...همه جا باهاش پز دادم...تا باشه از ا?ن پز دادناااا!!!!Alisss امروز اس نزد...د?شب خ?ل? اس ام اس زد?م و ?ه حرفا?? زد که دلم نم? خواست از اون بشنوم...از بعض?ا توقع ضعف ندارم...?ن? چهرشون تو? ذهنم هم?شه قو? و سرحال بوده...دلم نم? خواد ا?نطور? داغوون بب?نمش!چقد بعض? وقت ها احساس م?کنم شب?ه هم?م. هم?شه همه ازم توقع دارن در کمال خونسرد? و متانت رفتار کنم ول? خب نم?شه که! ?ا هم?شه تو? هر جمع? بودم انقد شوخ? کردم و بق?ه خند?دن، بعض?ا آخرش بهم م?گن وا? چقد تو شاد?...د?گه نم? دونن تو دلم چه خبره که!ول? ?ه حرف مشهور هست که م?گه" هم?شه باطن آدما اون چ?ز? ن?ست که ظاهرشون نشون م?ده!"مهشاد به کل?پس م?گه " مو قُلُمبِه کُن!!! "
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

وات فاز؟؟؟

به به، ساعت 21:40چا? داغ در جمع دوستان چقد م? چسبه!!!گوش?م انقد که زنگ خورد ب?چاره به حال بد? افتاده...همش م?گه "باطر? ضع?ف است"، ول? از اونجا?? که تجربه ثابت کرده فقط داره مسخره باز? در م?اره و صد تا جون داره!!! ?ه ندا? درون? بهم م?گه " الک? م?گه!!! " اونم با لهجه بابا پنجعل?...فک کنم من خر درون ندارم...به جاش بابا پنجعل?ِ درون دارم!!!! والا!تصم?م داشتم خاطره اول?ن مسابقه ACM دانشگاه خودمونو بنو?سم ول? د?دم وقت ندارم و الان حسش ن?ست  از تخت بالا که نشسته ام ب?ام پا??ن برم سر وقت دفتر خاطراتم...اووووف...ا?شالا بعدا!با مهرناز تو? آشپز خونه بودم و داشت خاطرات مراسم عقدشو م? گفت که کل? خند?د?م...طرفو رو بدبخت کرده انقد دستور صادر کرده!امروز رفتم کتابخونه دانشگاه و بعد از کل? جست و جو کتاب تار?خ ب?هق? رو پ?دا کردم و جون تا شب کلاس داشتم همه جا دنبال خودم م?بردمش و طبق معمول که همه م?خوان بدونن من چه غلط? دارم م? کنم! اول بدون اجازه کتاب رو قشنگ بازرس? م? کردن بعد رگبار سوالا شروع م? شد و وقت? م? گفتم هم?نطور? خارج از درس گرفتم که بخونم، تو دلشون ?ه چ?زا?? م? گفتن که من صدا? دلشونو م? شن?دم!!!!! (بهلــــه!!) و بعدش ?ه تعارف الک? و بعدم ?ه لبخند تصنع?...واقعا برا? خودم متاسفم وقتم رو با بعض? افراد تلف م? کنم...رفتم ?ه سر? اسم کتاب که م?خوام بخونم رو? ?ه کاغذ چسب? زدم رو? در کمدم...هرک? رد م?شه م? ب?نه ?ه حرف? م?زنه!!!آخه بشرِ عز?ز! من چ? بگم بهت الان!!؟ا?ن عادت مزخرف ت?که انداختن به هم رو با?د ترک کن?م...لطفا!م?نا ?ه ف?لم گفته براش دانلود کنم 999.143MB حجمشه!!!! تا?م لفت زده 6 ساعت!Alisss اس م?ده، کلا ا?ن آدم اعصاب نداره!!! ?ه جور? حرف م?زنه انگار م?خواد بزنتت در ع?ن حال داره باهات شوخ? م?کنه!!! وات فاز؟؟
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

گوش?ِ نفهم!!!

انقد وبلاگا? مختلف برا? بچه ها نظر گذاشتم و کس? جواب نداد چه برسه به ا?نکه تو? وبلاگ من نظر بدن، خسته شدم...انقد امروز گوش?م دستم بود و همش داشتم ?ا جواب اس ام اس م? دادم ?ا تماس بچه ها رو ( در هم?ن لحظه سه پ?ام برام اومد!!! ) واقعا دلم م?خواد گوش?مو بذارم تو? بالکن و در رو ببندم جور? که صداش بهم نرسه!!!اَه اَه اَه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

من در خانه!

ا?نجا خانه، کرمان...پر?شب تا ساعت 2.5 که کارا مو انجام دادم بعدش تا اذان صبح هرچ? گوسفند شمردم به جا?? نرس?د و خوابم نبرد آخرشم که ?ه ذره چشمام گرم شد اذن صبح پخش شد...5 صبح خواب?دم و 6.5 با اس ام اس ?ک? از دوستان ب?دار شدم جوابشو دادم و خواب?دم و ساعت 7.45 با اس ام اس د?گر? از خواب پر?دم و ا?ن دفعه  واقعا حالم داشت بهم م?خورد و دل پ?چه داشتم و گرمم شده بود واسه هم?ن بالش و پتو مو انداختم رو? زم?ن و به زور خودمو از رو? تخت بالا?? کشوندم رو? زم?ن خواب?دم ول? چه خواب?دن?!!! همش اس م?ومد و من جواب م? دادم تا چشام گرم م?شد دوباره اس م?زدن...خلاصه که تا 8.15 کارم هم?ن بود و د?گه برا? منفجر نشدن اعصابم بلند شدم و رفتم حاضر شدم که برم کلاس گراف که قرار بود ساعت نه صبح برگزار بشه!تا دوازده کلاس بود?م که کل? با بچه ها خند?د?م و آخرشم با وجود دل ضعفه ? شد?د دنبال ماش?ن بودم که ب?ام کرمان چون کلاس عصرمون کنسل شد. ساعت 12 بود که آقا? راننده فرمودند 12.5 سر در اصل? دانشگاه باش?ن. با سرعت تمام و خوشحال? ب? نها?ت تا خوابگاه دو?دم و وسا?لا رو جمع کردم و اومدم ب?رون و زنگ زدم که محبوبه ب?اد و بعد 5 بار زنگ زدن و جواب ندادن محبوبه پ?داش شد و و رفت?م سر در و اومد?م کرمان. تو? اتوبوس مهرناز زنگ?د که س?رجانه و داره م?اد دانشگاه. با ب? رحم? تمام گفتم که تو? اتوبوسم و به حال گرفته اش توجه? نکردم و گفتم ?کشنبه م?ام و خدافظ? کردم. بدبخت? ها? تو? ترم?نال بماند و تاکس? گرفتن که تا خونه 10 هزار تومن پول تاکس? دادم...آتنا انقد از سر و کول من بالا رفته که جون? برام نمونده خاطره بنو?سم. چقد دلم براش تنگ شده بود. وقت? اومدم تو? خونه تا دقا?ق? تو? بغل مامان بودم...انقد منو تو بغلش فشار داد که همه ? خستگ? هامون در رفت...و بعدشم نوبت آبج? ها بود...آخه بعد ?ک ماه اومده بودم خونه...تا هم?ن الان داشتم با آتنا و محمد باز? م? کردم. داداشم ?ه خورده تپل تر و ه?کل? تر شده بود...دلم واسش غش رفت...بابا?? بعد ?ه مدت طولان? اومد جلو و منو بوس کرد. کل? ذوق و بُغض! داشتم که با ا?ن حرکت بابا?? تکم?ل شد...تمام مدت عصر تا آخر شب رو در حال چا? دم کردن ?ا شام پختن ?ا سفره جمع کردن بودم. ساعتا? 10.5 بود که بچه ها لپ تاپو گرفتن که ف?لم نگاه کنن. من که ف?لمه برام تکرار? بود رفتم خواب?دم. نصفه شب تا صب انقد م?س کال و اس ام اس داشتم که صبحش دلم م?خواس گوش?مو بندازم تو? کوچه!!!!امروزم باز ناهار با من بود...زرشک پلو با مرغ درست کردم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسا?لام. مامان با داداش? رفته بودن ?ه خورده واسه خونه خر?د کنن که ظهر ساعت 12.5 برگشتن. عصر? م?خواستن برن ماهان که واسه دامادمون ماش?ن بخرن که منم گفتم منو ببر?د رفسنجان که بابا گفت ماهان اونوره رفسنجان ا?ن ور...تازه داداش? هم ش?فت سه بود و 9 شب باد م? رفت سرکار. د?گه رفتم خونه ? الهام و کل? خند?د?م بعدشم آبج? زنگ زد چون خونشون نزد?ک بود رفتم پ?شش با اونا اومدم خونه خودمون. طبقه بالا پ?ش زن داداش بودم که مهرناز زنگ زد. گفت دلش برام تنگ شده و تنهاس. فک کردم تو? اتاق تنهاس واسه هم?ن گفتم بچه ها کجان!؟ گفت همشون هم?نجان. گفتم خب بچه ها که هستن پس چ? م?گ? که تنها??!!!؟؟؟ م?گه من تو رو م? خوام!...وا? ا?ن دختره د?وونه اس...دارم وسا?لامو جمع و جور م?کنم که فردا ب?ام رفسنجان. حالا تمر?نا? معادلات و ر?اض? رو چه کنم؟؟؟؟
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز ساعت 4 صبح خواب?دم...خب مسلما ا?نکه ساعت 13:20 دق?قه از خواب ب?دار شدم ز?اد دور از ذهن ن?ست!!! به اتفاقات مزخرف قبل از 4 صبح کار? ندارم  چون نم? خوام با فکر کردن بهشون حالِ آرومِ الانم بهم بخوره.  ب?دار شدم و مثل جت لباس پوش?دم و رفتم سلف و ناهار رو با تمام سرعت? که م?تونستم خوردم و جواب پ?ام ها?? که برام م?ومد رو نم?دادم چون داشتم م?دو?دم و نم? تونستم به صفحه گوش? نگاه کنم! تو? راه دانشکده علوم زنگ زدم به اسما که لپ تاپشو روشن کنه که سوالا رو بخون?م (چون کانتست قبل? سوالا رو پر?نت گرفته نداشت?م و واسه هم?ن زمان رو از دست داد?م) که اسما گفت من تو گروه شما ن?ستم و رئ?س گروهو عوض کرده (با تشکر از رئ?س!!!!) تلفنو قطع کردم چون د?گه نفسم بالا نم?ومد(از عواقب ترک ورزش!!!) رس?دم سا?ت علوم و پر?دم سمت جا? قبل? و د?دم آقا? حاج غن? اومده گروه ما...ناراحت بودم از رفتن اسما ول? از اومدن حاج غن? خوشحال تر بودم...خلاصه با تمام سرعت کانتستو شروع کرد?م و به نظرم ا?ن دفعه عملکرد بهتر? داشت?م. تقر?با همه سوالا رو ترجمه کردم و واسه بچه ها توض?ح دادم. تازه دو تا الگور?تم? که من دادم درست بود و ?ه سوال رو AC گرفت?م! کانتست 5 ساعته بود طبق معمول و ح?ن کانتست خرما ها?? که فرش?د آورده بود م? خورد?م به علاوه چ?پس? که محبوبه آورده بود...خدا??ش تصور کن?ن چ? م?شه!!!!! حالا وسط کانتست استادم آقا? رضا?? و الهام از کرمان و مسئول بس?ج از خونشون زنگ م?زدن و اس م?دادن که همه رو پ?چوندم...آخرا? کانتست داشت?م سوال E رو حل م? کرد?م که بچه ها بعد از دوبار کد زدن فهم?دن که الگور?تم من درست بوده و طبق الگور?تم من کد نوشتن و شروع کرد?م به باگ گشا??!!! کد? که زده بود?م و چند?ن تست ک?س بهش داد?م و همه رو درست جواب م?داد وقت? فرستاد?م WA م?خورد?م و ا?ن عمل سه بار تکرار شد. انقد قاط? بود?م که نگو و تا ?ک ثان?ه مونده به پا?ان کانتست داشت?م تلاش م? کرد?م!!!بعد کانتست همه داشت?م م? رفت?م که قرار شد فردا همه ساعت 9 جلو? انجمن باش?م که کلاس گراف و بق?ه مطالب رو برگزار کن?م...اومدم خوابگاه و در حال? که داشتم از خستگ? و سوزش چشمام م? مردم رفتم ماکاران? د?شبو که واسه امشب نگه داشته بودم گرم کردم و ح?نش چا? دم کردم و دارچ?ن ر?ختم تو? چا? که بخورم...بعد شام و ?ه خورده فروم گرد?!!! و ?ه پست طنز که گذاشتم تو? فروم و خوردن سه تا ل?وان چا? دارچ?ن خوشمزه رفتم سروقت شستن ظرفها? نَشسته ا?ن ده روز و همه رو باهم شستم و بعدشم اتاقو به تم?زتر?ن وجه ممکن جارو زدم و انقد خاک? شدم که دارم خفه م?شم حالا هم م?خوام برم حموم و بعدشم لالا...روز خوب? بود!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز روز بدب?ار? بود...پووووووف!!!اون از کلاس صبحم که خواب موندم...اونم از کلاس معادلات که انقد معده ام م? سوخت اصن نفهم?دم استاد چ? م? گفت...اونم از ظهر که تو انجمن دعوا بود سر ا?نکه بر?م برا? مسابقات قوچان ?ا بر?م ام?رکب?ر...بعد از ناهارم که تمر?ن داشتم بابچه ها، گفتم ب?ان اتاقِ من که تنهام. ?هو وسط تمر?ن فاطمه اومد بچه ها معذب بودن و چون فاطمه خواب?ده بود همش مجبور بود?م ?واش حرف بزن?م...بعدشم اومدم خاطره نوشتم تو وبلاگ، ?هو نت قطع شد از شانسم همش پر?د، قبلا س?و م? شد نم? دونم امروز چرا نشد... بعد تمر?ن انقد خسته بودم فقط خواب?دم...?هو ساعت 8:40ب?دار شدم که شام سلفم هم پر?د!!!حالا مجبور شدم غذا درست کنم که نصف وقتمو گرفت بعدشم متوجه شدم امروز چهارشنبه بوده و ?ادم رفته غذا? هفته بعد رو رزرو کنم در نت?جه هفته بعد غذا ندارم...حالا بق?ه مسائل خانواده و ا?نا بماند!!!!واااااااااااااااااااااااااااااا? خ?ل? خسته ام...اعصابم خورده در حد? که دلم م?خواد خودمو راحت کنم!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
شب سه شنبه جشن ع?د غد?ر بود که اصلا خوش نگذشت...البته اون ت?که که با بچه ها آهنگ م?خوند?م خ?ل? خوب بود و بعد مراسم ...کل? خاطره نوشتم همش پر?د...لعنت به ا?ن ا?نترنت مزخرف!!!ه?چ?...
  • ft _nk