خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی بی

بی بی حالش بد شد...زنگ زدن اورژانسنبودم...یه دقیقه با حامد رفتم وسایلارو ببریم خونشون بعدش برم خونه خاله واسه بی بی لگن بگیرم بیارم...از سر کوچه دیگه نذاشتم حامد بیاد و گفتم خودم میرم. رسیدم خونه نگاهش کردم اونم رفت خونشون.وقتی اومدم بی بی حالش بد شده بود. مامان ارووم گفت لگنو بذارم زیر تخت چون بی بی رو زمین بود و بابا رو به قبله اش کرده بود...سریع رفتم و از در پذیرایی اومدم تو خونه. نمیخاستم برم تو اون اتاق لعنتی! توی همین احوالا بودم که یهو خواهرم گفت حامد اومده! تعجب کردم سریع رفتم تو حیاط دیدم حامد کنار در اتاق بی بی وایساده و داره نگاش میکنه...ترس برم داشت...رفتم جلو...چهرشو که دیدم جا خوردم...یاد باشو نظر (بابای بابام) افتادم! وقتی که دیگه از دنبا رفته بود و من هنوز با ترس و بغض انگشت شصت پاهاشو محکم گرفته بودم به حدی که خون از دستم رفته بود!وقتی تو حموم داشتم غصل مس میت می کردم زیر دوش زار زدم...گریه کردم...گریه کردم...از ترس!ترسی که هنوزم باهامههمون ترسی که باعث شد از دیدن چهره ی بی بی وحشت کنم و دستمو بگیرم جلوی دهنم مبادا گریه مو کسی بشنوه!حامد بود...کنارم بود ولی انگاری اونم از گریه ی من ترسیده بود...بهم میگفت ارووم باش! چرا میلرزی؟ چرا گریه میکنی؟ولی من فقط میخواستم یکی بغلم کنه و بگه راحت باش...گریه کن...ترستو بشکن! مجید اومد دعوام کردگفت هنوز زنده اس داره نفس میکشه چرا گریه میکنی!!!میدونستم رفتنیه!بردنش بیمارستان و منم یکشنبه رفتم دانشگاه اخه دوشنبه میانترم داشتم.رفسنجان که بودم میترسیدم مامان اینا زنگ بزنن و یهو بگن تموم کرد...ولی همش زنگ میزدم و میگفتم چه خبر؟ انقد حالش بد بود که بردنش سی سی یو.ظهر دوشنبه بود که خواهرم اس داد مرخصش کردن. دکترا جوابش کردن. خاله گفته بود کاراتونو بکنین...بهم گفت نگران نباشم و احت امتحانم بدم و بیام.قرار بود سه شنبه 19 خرداد بعد کلاس 8 صبحم برگردم کرمان. ینی ساعت ده.بعد کلاس رفتم وسایلامو برداشتم که برم سردر دانشگاه. اونجا یه راننده پژو داشت با بچه ها حرف میزد که فهمیدم با 6 تومن میره کرمان و میدان آزادی پیاده میکنه. از خدا خواسته سوار شدم.اصلا تو فکر بی بی نبودم. احساس می کردم مثل n دفعه ی قبل دوباره حالش خوب میشه! خودم چندبار شاهد سکته کردن و فلج شدن و هزار تا دردسر دیگه اش بودم.هزار تا برنامه واسه خودم ریخته بودم. برم درس بخونم، با حامد بریم بیرون، برم پیش خواهرم برام مانتو بدوزه، برم کتابخونه پبش بچه های قدیمی، برم خرید، برم کوه، برم جنگل قائم با بچه ها والیبال بازی کنیم....قرار بود حامد بیاد دنبالم. از اونجایی که با پژو خطی اومدم زودتر رسیدم و زنگ زدم که بیاد. فهمیدم توی ماشین با مامانش بوده و صدای مامان رو میشنیدم که داشت بلند بلند حرف میزد ولی منِ احمق به هیچی شک نکردم...وقتی اومد دنبالم مامان نبود. گفت رفته مامانو رسونده اومده. من غرق خوشحالی و ذوق دیدن حامد و این یه هفته تعطیلی بودم و هی حرف می زدم...ولی حامد ساکت بود و اعصاب نداشت!پیراهن پوشیده بود!!! با خودم گفتم حامد تو این گرما چرا پیرهن پوشیده!!؟؟ازش پرسیدم جواب سربالا داد...میفهمیدم حامد یه طوری شده که اعصاب نداره ولی یه ذره هم به چیزی مشکوک نشدم!نزدیکای خونه بودیم که سیم کلاچ ماشین پاره شد! (البته حامد اینو گفت من که نمیفهمیدم چی شده!)دیگه حامد جوش اورد...رفتم اب معدنی خریدم و اوردم خوردم و به حامد گفتم بخوره ولی نخورد و بهم گفت یه لحظه ساکت باشم!میدونستم اعصاب نداره واسه همین هیچی نگفتم. ولی بعد دوباره ارووم تر که شد اصرار کردم اب بخوره که خورد.قرار شد ماشینو بذاریم و بریم خونه بعدن بیان دنبالش! فقط کیف لپتاپ و کیف دستی خودمو برداشتم و رفتیم با تاکسی بریم خونه.توی تاکسی خیلی راضی تر بودم. چون تقریبا تو بغلش بودم و دلم میخواس ارومش کنم...سر سه راه پیاده شدیم که بقیه راه رو پیاده بریم. توی کوچه بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم قول بده ناراحت نشی!یهو ترسیدم. اخه موقع پیاده شدن از ماشین دکمه مانتوم باز بود و فکر کردم میخواد یه چیزی راجع به اون بگه و دعوام کنه ولی گفت بی بی ات...همین چندکلمه باعث شد تا ته قصه رو بخونم...داشت بهم میگفت سعی کنم ارووم باشم و خودمو کنترل کنم و ازین حرفا ولی من اصلن برام مهم نبود!نمیفهمیدم چی میگه فقط اون لحظه میخواستم خواب باشم و این حرفا واقعی نباشه!میخواستم ببرتم یه جایی که تنها باشم با خودش! اصلن دوس نداشتم به اون مجلس ختم لعنتی برم!دلم نمیخواس این هفت روزی که انقد واسش برنامه چیده بودم بهم بخوره!سرکوچه حامد گفت برم خونشون تا پیرهن مشکی بپوشه و باهم بریم خونه ما. قبول کردم و همراش رفتم. تو خونه فقط فهیمه بود و بهم تسلیت گفت.حامد همونجا جلو من پیرهنشو در اورد و داشت عوض میکرد. جا خوردم، خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. احساس کردم فهیمه فهمیده و بهم نیم لبخندی زد.رفتیم اونجا و فقط سرسری سلام کردم و رفتم لباس مشکیامو برداشتم و پوشیدم و اومدم تو اشپزخونه...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خوش میگذره

سه شنبه ظهر ساعت یک در حالی که پاهام به خاطر کفشام تاول زده، در اوج گرمای مزخرف رفسنجان رفتم سر در دانشگاه که یا ماشین ساعت یک و نیم برم کرمان.خداروشکر ماشینش زودتر اومد و همون صندلیای جلو نشستم. ولی تا نزدیکای ساعت دو حرکت نکرد و درحالی که کولرش زور میزد تا یه ذره هوا رو خنکتر کنه، داشتم به زمین و زمان گله و شکایت میکردم!بالاخره راه افتاد و رفت ترمینال:|یه ربعی هم اونجا معطل شدم و دیگه داشتم از دست دختر بغل دستیم عصبانی میشدم که هی هرچی میخورد میخواست به زور بده منم بخوم! مخصوصن چیپس سرکه ای که برای من مثل سمه، که اتوبوس راه افتاد سمت کرمان.از اونجایی که حامد هی وسط راه اس میداد که ببینه کجام که بیاد دنبالم ولی این دفعه اس نزد گفتم حتمن خوابه و دلم نیومد تا ترمینال بکشونمش واسه همین خبر ندادم ولی خودش وقتی رسیده بودم ترمینال اس داد گفت کجایی گفتم رسیدم ترمینال گفت چرا خبرش نکردم...تا مشتاق رفتم و به خاطر اصرار حامد، اونجا اومد دنبالم.یه گلدون کاکتوس خریدم واسه فهیمه (خواهر حامد) بردم. خیلی خوشگل بود و گلای زرد کوچیکی داشت. خودم کلی ذوق کردم، فهیمه از من بیشتر.عصرش با حامد اینا رفتیم مسجد توی جاده کوهپایه و هادی (داداش حامد) دعای توسل خوند. من  و حامد هم تمام مدت داشتیم تو حیاط مسجد قسمت وروی حرف میزدیم...خخخخاخر شب باب مامان رفتن برای کارای کشاورزیشون و من و حامد و فهیمه و زهرا و هادی رفتیم کرمان و توی شهر چرخیدیم. شب نیمه شعبان بود و همه شهر جشن بود. انقد همه جا شربت میدادن دیگه حالم داشت بد میشد! آخه زیاد شیرینی دوس ندارم...بعدشم رفتیم خونه. فردا صبح چهارشنبه رفتیم واسه شربت دادن تو جاده و آش پختن.ما شربت میریختیم و حامد و اقایون دیگه توی جاده به مسافرا میدادن. بعدشم رفتیم آش خوردیم. یه درخت توت سیاه هم اونجا بود که من دیگه همشو داشتم میخوردم!حامد میخواس منو ببره رودگز که میگفتن یه جای کوهستانی باحاله ولی نشد و حامد یه خورده عصبانی بود منم گفتم فدای سرت!فرداش گفت بیا بریم ولی حوصله نداشتم و نرفتم. بعدش فهمیدم فهیمه وحامد به خاطر من نرفتن و مامان و بابا تنهایی رفتن!در عوضش صبح جمعه با هزار بدبختی! 6 نفر جور شدیم رفتیم جنگل والیبال بازی کردیم و منم بعد از چند سال دوچرخه سوار شدم و خر کیف شدم!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خوشبختم

خوشبختی ینی تو تلاطم زندگی سرتو بذاری رو شونه های مردی که عاشقشی و دستاشو دور تو حلقه بزنه و بدونی از هر آسیبی در امانی!خوشبختی ینی اگه سختی دیدی اولین کسی که نگرانت میشه اونه!خوشبختی ینی ساز دلش با دلت کوک باشه و فکرشو بخونی!خوشبختی ینی تو بدترین شرایط وقتی نگاهش میکنی لبخند میزنه!خوشبختی ینی داشتن مردی که هر روز بهت بگه دوستت دارم!خوشبختی ینی با اون هر سختی ای به شیرینی عسل میشه!پ.ن:خوشبختی ینی حتی نشستن پشت وانت با اون برات از نشستن تو لامبورگینی طلایی لذت بخش تر باشه!
  • ft _nk

تغییر رمزنهم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

کاشکی...

نه میتونم ببخشم نه میتونم فراموش کنمدردی که تا ته قلبت نفوذ کنه بیرون رفتنی نیست!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

همین یه نفر

به نظرم تو زندگیم بابت خیلی چیزا حرص خوردم که ارزششو نداشته.به نظرم خیلی از مسایل کوچیکو بزرگ کردم اونم الکی! سرشم کلی اذیت شدم و الان که بهشون فکر میکنم میبینم، نه! نباید! ارزش نداشت!الان که خودمو میبینم، به نظرم خیلی از مسایل ریز برام ریزن! قدر نخود!چه خوب که بعد از بیست سال زندگی فهمیدم برای چی حرص بخورم برای چی نخورم!برای چی صدامو ببرم بالا برای چی سکوت کنم!روی چی تعصب داشته باشم و برای چیا بیخیال باشم!سر چی گیر بدم سر چی ببخشم!سر چی قهر کنم سر چی عذر بخوام!....ولی بعد از این همه تجربه!!!! هنوز سر بعضی مسایل درگیرم!نمی فهمم باید چی کار کنم!نمی فهمم چه رفتاری توی اون شرایط بهترین رفتاره! یا حداقل یه رفتار مناسبه!این ینی زندگی من بی وقفه جریان داره و مسیر زندگیم مثل خیابونای تهرونه. پر از چاله و سرعت گیر و خرابیه!تا الانم زندگیم همین بوده! ولی خداروشکر...خداروشکر که هیچ چاله ای برام چاه نشد و هیچ سرعت گیری باعث مرگ!مسیر زندگیم مثل جاده های کوهستانی پر از پیچ و خمه!ولی هیچ پیچ و خمی منو از پا درنیاورد!شابد باعت توقفم شد ولی یه توقف کوتاه!همیشه ی خدا تو زندگیم تنها بودم...همیشه!فقط خدارو بالای سرم احساس کردم...فقط خدایا ببخش که فقط این بالا سر بودنت تو لحظه های سختی احساس شده...ولی الان یکی هست که میخواد دستمو بگیرهببرتم بالای بالا! بعد از اونجا باهم پرواز کنیم...اوج بگیریم و با هم فرود بیاییم!خدایا بابت این یه نفر خیلی ممنونم! خدایا خیلی شـــــــــکــــــــــر!!
  • ft _nk