خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

همین خوبه

در تدارک عروسیم
چقد سخته انتخاب کردن
همش میگم ولش همین خوبه! بعد بقیه میگن ننننههه!!!
همه کارام قاطی شده، هوای کرمانم که گرم شده انگار واقعن اردی جهنمه...
همه وسایلام داره سبز میشه!
ناخوداگاه همه چی رو سبز پسند کردم...
بعد کلی گشتن لباس عروسم پسند کردم که تورش مدل دلخواهم نبود ولی گفتم شاید تا اون روز پیدا کردم.
وای خدا خسته شدم...
یعضی بچه ها هم هستن که هی پست میذارن من نتونستم بخونم بعد عروسی شاید بیکارتر شدم رفتم خوندم پس اگه اومدین دیدین از پست سه ماه پیش کامنت دارین تعجب نکنین :))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

آلوچه

خوبه آدم همیشه حال نوشتن داشته باشه!
حامد بهم میگفت وبلاگمو ببندم و منم با شدت مخالفت کردم برگشت گفت قبلن میخواستی ببندیش من نذاشتم حالا چی شده!؟ منم گفتم الان دیگه دوس دارم یه جای خلوت برای خودم داشته باشمو اخه حامدم گفت دیگه نمیخونتش!
سما خواهرم داره برای خودش صندل درست میکنه. خلیی وقت بود اهنگ گوش نداده بودم الان احساس میکنم دستام با ریتم اهنگ استرس میگیرن که تندتر تایپ کنن... خخخخ
+
خب بذار مثل ادم خاطره هامو تعریف کنم و تمام جزئیاتشو بگم!
از یک ماه پیش که تاریخ عقدم مشخص شده انقد فعال تر شدم که شبا با بدن درد می خوابیدم بس که کار می کردم. لباس عقدم یه مانتوی سبز بود با تور سفید که مدل جدید دوخته بودمش و روسری سفید ابریشمی و شلوار سفید.با کفشای پاشنه بلندی که حامد برام خریده بود و چادر سفیدی که بازم حامد خریده بود و خواهرم دوخته بود.
روز عقدم انقد استرس داشتم که حامد میگفت چرا میلرزی!!!؟؟؟ خلاصه بعد کلی امضا گرفتن و شاهد گرفتن وکیل شد و بله رو گفتم و بعدشم خطبه رو خوندن. احساس خاصی نداشتم فقط صمیمی تر شده بودم با حامد. سرعقد حامد یه پلاک زنجیر بهم کادو داد که شکل یه  گل بود. 
بعدشم اومدن خونه ما و میوه شیرینی خوردن و رفتن.
+
شب عید تا ساعت نه شب که خرید بودم با خواهرم که یه روسری سبز و سفید خریدم برای مانتو عیدم و بعدشم تا ده داشتم ماهیای سبزی پلو ماهی رو میپختم. تا یازده داشتم گندمای کریستالی زن داداشو کامل میکردم بعدشم تا 12.5 داشتم شلوارای شوهر خواهرمو درست میکردم که بتونه عید بپوشه! بعدشم بیهوش شدم از خستگی...
صبح عیدم ساعت 5.5 بیدار شدم و شروع کردم به هفت سین چیدن و میوه شیرینی اماده کردن و بقیه رو بیدار کردن و ادامه ماجرا...
داداشم و اقامون و بابام بهم عیدی دادن. کلی ذوق کردم ^_^
+این چند روز همش به فکر اون بسته الوچه ای بودم که پیش حامده. کاش بیارتش بخورمش!
  • ft _nk