خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شمارش معکوووس

چند روز دیگه تکلیف دوسال زندگیم مشخص میشه....برم با نرم... مسئله این نیست!مسئله اینه که میشه یا نمیشه!امیدوارم بشه!+دارم هی چهل تکه میدوزم، هی چهل تکه میدوزم، هی چهل تک....نمیدونم اخرش میخوام اینارو چیکار کنم...خخخخخخنمایشگاه زدم بیاین ازم بخرین!+دیروز به یه دوست عزیزی گفتم چرا قبل اینکه بشناسمش منو میشناخت!؟گفت فلان و بهمان... اخرشم یه جمله ای گفت هلاک تعریفشم!!!"گاهی میای مثل یه استک همه چیزو خالی میکنی اینجا"+هنوزم دلم برای حامد تنگه....خخخخخدیورز (مثلن نوشتم دیروز)  هرچی فک کردم یادم نیومد تاریخ تولدش چندم دی بود!!دهم بودی؟ شیشم بودی؟عاغا چندم بودی؟؟؟؟
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

یادم باهاته

حامد اینا رفتن کربلا.دلم براش تنگ شده. قبلنا حس میکردم اینقدری حامد دلش برام تنگ میشه من اینطوری نیستم! ولی الان فهمیدم چقد بهش عادت کردم و وابسته شدم...کاشکی زودتر بیاد ^_^+عید فطر چهلم بی بی بود و حالا عید قریان چهلم عمه :((+رفتم چندجا برای کار...فعلن که بیکارم!زنگ زدم مهشاد و کلی حرف زدیم...انگار مثل همیم! دوتا بیکار علاف!+سر پول شارژ اینترنت دعواست!باید اینطوری باشه پول بده استفاده کن!ولی شده پول بده بقیه استفاده کنن!+طاهره از شیراز اومد. مامان کاملن انفجاری! جریان عمه رو بهش گفت!الهی بمیرم چقد گریه کرد...برای نوه ها سوغاتی اورده بود.بعد چند وقت دوباره یوخه خوردم و یاد بچه های اتاقمون افتادم... :((پ.ن:ندارم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

چرخ چرخ عباسی

بابا برام چرخ خیاطی خریده...خخخخخچرا میخندم؟؟؟!!! خخخخ+یه روزی فکر میکردم با اینکه از ریاضی زیاد خوشم نمیاد ولی مسلمن بین ریاضی و خیاطی، ریاضی رو انتخاب میکنم! ولی حالا دارم درسمو میذارم کنار و میرم که خیاطی و گلدوزی و این چیزا رو ادامه بدم...واقعن ادم از فردای خودش خبر نداره!+طاهره هنوز شیرازه جمعه میاد...مامان هر روز نقشه میریزه چطوری بهش بگه جریان فوت عمه رو!من هی میگم بابا زیاد سخت نیست من خودم اماده اش کردم...اخه رفتم بهش گفتم عمه مریضه.+حامد برام گوشی خریده...خدایا!اون لحظه چندتا احساس متفاوت بهم حمله ور شدن:خوشحال شده گی!به دلیل اینکه احساس کردم به فکرم بوده...ناراحت شده گی! به دلیل اینکه مدلش پایین بود...ذوق زده گی!چون دوباره گوشی داشتم...خجالت زده گی! چون نتونستم یه گوشی جور کنم که اون مجبور نشه بره بخره...الان خوشحالم! خیلی خوشحال!+امروز کمیسیون بود! و من به دکتر حتی زنگ هم نزدم!خدا عاقبتمو بخیر کنه...+به خواهرا گفتم به بابا نگید حامد برام گوشی خریده. بابا که از در اومد مریم گفت:سلام بابا حامد برای فاطمه گوشی خریده!من :|خواهرام :)مریم:)))))ته همکاری هستن!!!!بعدشم شکلکای جوجه های روی گوشی قبلیمو دیده میگه دختر گنده داره عروس میشه جوجه زده رو گوشیش!منم در نهایت خونسردی جوجه هارو از روی گوشی قبلیم کندم زدم رو گوشی جدیده!! ^_^+ساره افتاده به جهاز جمع کردن!ان شا الله اگه خدا بخواد، گوش شیطون کر! قراره عید امسال عروسی بگیرن!چقد سخته برامون ساره بره یه شهر دیگه (بجستان، خراسان) زندگی کنه!مامان و کلن همه همش دارن راجع به جهاز خریدن برای من و ساره حرف میزنن ولی من نمیفهمم من که نمیخوام عروس شم الان!!!:|+یادمه از دانشگاه میومدم خونه مامان میگفت زلزله اومد!مجید گفته بود بازم وقتی فاطمه هست یه سر و صدایی تو خونه هست! وقتی نیست سوت و کوره!نمیدونم اون موقع چرا این همه شور و شوق داشتم برای همه چی!پ.ن:تو یه روز چه اتفاقای متفاوتی میفته!چقد نوشتم اووووه!
  • ft _nk