خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شاهرگ

کلی نوشتم...گله و شکایت بود...سیو کردم ولی به طور کاملن مزخرفی پرید!پ.ن:مهم اینه آرووم شدم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

میرم

بعد از تلاش های وافر خواهرای محترمه و حامد جان و بقیه مسائلی که (طبق معمول!) دست به دست هم دادن، عصری بعداز مسابقه میرم کرمان. +حال ندارم برم مسابقه بدم!ولی میرم به خاطر (...)حالا دو ساعت دیر تر به جایی برنمی خوره که!+همه دارن تو اتاق درس میخونن!منم دارم در حین درس خوندن،ایمیل چک میکنمآهنگ آرش AP گوش میدمپست میذارماس میدماتوبوس هماهنگ میکنمبرنامه غذایی رو نگاه میکنمو...ان شاالله درس هم میخونم...پ.ن:مینا میگه شاهین نجف (خاک برسر!) رفته راجع به پیامبر آهنگ خونده اسمشم گذاشته صاد!خاک بر سرش! خدا لعنتش کنه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نمی فهمم...

نمی فهمم چمه!خیلی سخته نفهمی چته...تا درد رو تشخیص ندی که درمانی واسش نیست!البته ایی مدل دردای من از اونایی هست که درمانی واسش نیست...یا شاید حداقل من فک میکنم نیست. خب نیست آقاجون! چی کار کنم وقتی حتی خودم نمی فهمم چه مرگمه...آی خدا خیلی سخته!که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند!خودم میدونم چرت و پرت مینویسم...+دلم میخواد یه زنجیر خوشگل داشته باشم بندازم گردنم! همینطوری یهویی دلم خواست! که وقتایی بیکارم باهاش بازی بازی کنم...(بابا پنجعلی درونم میگه: حامد خان شما به خودت نگیر!!! این دختره دیوونه اس)+فردا مسابقه دارم و حوصله ندارم برم! به دکی گفتم واسه (...) میرم، گفت پس برو کیک و آبمیوه ات رو بخور و بیا!+بعد از مدت ها مریم السادات رو دیدم...کلی حرف زدیم...کلی دلم باز شد...+از اونجایی من این هفته نمی تونم برم خونه، نمی تونم بچه خواهرمو ببینم و نمی تونم شب شیشه بچه رو شرکت کنم!کارای واجب تر هست!+الان تو گوشم صدای امید نعمتیه!گروه پالت...دلم چارتار میخواد...پ.ن:بخون و رد شو... رد شووووو!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

علی

داشتم از خواهر کوچیکه احوال اون خواهرم رو میپرسیدم که بچش دنیا اومد یا نه که گفت نه هنوز...گفتم زودی بهم خبر بده.بعد از چند دقیقه یهو پیام اومد گفت : بچه دنیا اومد!من دوباره خاله شدم!انقد ذوق دارم که متن اولیه ام پر از اشتباهات تایپی بود...پسره و میخوان اسمشو بذارن علیحسین (بابای بچه) بهم پیام داده که : خاله نمیای علی کوچولو منتظره ها!کلی سر این پیام هم ذوق کردم ^_^یادمه مامان بهم گفت منم عصر بدنیا اومدم!پ.ن:الان حامد میاد میگه تو که اصلن نمی خواستی بچه دار بشی چرا انقد واسه بچه یکی دیگه ذوق کردی...؟؟به من ربطی نداره ولی کاش اسمشو بذارن  امیر علی یا علیرضا یا هرچی...فقط علی خالی نباشه!(بابا پنجعلی درونم میگه: به تو چه اصلن! :| )
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
مینا اولی امشب که اومد اتاق بهم گفت راستی فاطمه، اون دوتا فاطمه رو امروز تو کافی شاپ دانشگاه دیدم باهم خوب بودن داشتن حرف میزدن!یه لحظه هنگ بودم که فاطمه ها کین که یه دفعه دوزاریم افتاد و ذوق مررررررگ شدم!پ.ن:این دوتا قهر بودن خب!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
دیروز هوا ابری بود. با مهشاد بودم که کاراشو انجام بده با هم بریم سلف. توی سلف مهرناز و شکیلا رو دیدیم و بعدشم مینا دومی و عارفه(دوستش).همه با هم برای اولین بار توی سلف ناهار خوردیم! البته مینا اولی نبود.کلی عکس گرفتیم. انقد هم جیغ و داد و مسخره بازی راه انداختیم که همه داشتن نگامون میکردن...خوبه سلفا تفکیک جنسیتی شده!آخرای عکس گرفتن بودیم که یهو مینا اولی هم رسید و پرید وسط عکس سلفیمون!بعد از سلف داشتیم مثل آدم میرفتیم سلف خوابگاه امین که یهو بارون گرفت!از سلف مرکزی تا خوابگاه امین زیر بارون دویدیم!!!در حین اینکه مهشاد داشت غذاشو می گرفت من داشتم بیرونو تماشا میکردم (ینی حیاط خوابگاه امین). هر چی میگذشت بارون شدیدتر میشد که دیگه آخراش تگرگ می بارید!من و مهشاد وقتی غذاشو گرفت رفتیم دم در خوابگاه که بریم خوابگاه خودمون. همه وایساده بودن چون بارون شدید بود جوری که تقریبن داشت سیل میومد!!!!من و مهشاد هم درکمال خجسته گی دویدیم رفتیم خوابگاه! :|اول اینکه خیس شدیم در حد موش اب کشیده!دوم اینکه مهشاد خانوم غذاشو گرفته بود توی بغلش و تا خوابگاه که رسید کاملن برنج و خورش فسنجونش قاطی شده بود!سوم اینکه من بدبخت ساعت یک و نیم کلاس داشتم و تنها تیکه ی خشکم کمربند مانتوم بود!!!توی کفشم دریاچه تشکیل شده بود! چادرم کاملن خیس بود و از بالای مقنعه ام آب می چکید!چادر از طاهره قرض گرفتم(دوتا چادر داره).کفشامو به محض رسیدن به خوابگاه چپکی گذاشتم روی شوفاژ و خداروشکر یه ذره دریاچه اش خشک شده بود!جورابامو کلن عوض کردم و همینجور شلوارم که پایینش گلی شده بود!با این همه بدبختی رفتم کلاس ولی استاد نیومد!!!!در عوض یه دختره ای شیرینی آورده بود منم دوتا رولت خوردم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

توده ی حالِ بدِ اطرافم

سه شنبه داشتم واسه امتحان مبانی علوم ریاضی میخوندم که خوابم برد. بیدار که شدم دیدم حامد پیام داده و ...خلاصه دعوامون شد! :|:|:|حالم بدتر شد...سه شنبه عصر پیش اسما بودم دیدم چشمش کبوده اصرار کردم که بگه چی شده...گفت نامزدیشو بهم زده و خواهرش زده چشمشو...حالم بدتر شد... مریم سادات رو ندیدم، پیام دادم جواب نداد...زنگ زدم جواب نداد...نگرانش شدم!حالم بدتر شد...استرس امتحان رو داشتم و هنوز یه فصل مونده بود که نخونده بودم...حالم بدتر شد...همه چی چه خوب دست به دست هم داد که من حالم بدتر بشه!! (T_T)سه شنبه ساعت یک نصفه شب رفتم بیمارستان و سرم وصل کردم و حالم بهتر شد و دو رسیدیم خوابگاه و من از خستگی بیهوش شدم...فرداش دوباره روز از نو روزی از نو!دوباره درد شدید معده!بعد از مشقت های فرااااواااان زنگ زدم مریم و حسین اومدن دنبال من!رفتم کرمان و بعدشم دکتر و ...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

تکیه گاهم

چقد خوبه یه نفر برات حسِ بی نظیری مثل احساس آرامش باشه...کسی که وقتی از همه جا و همه کسی خسته ای خیلی راحت کنارت بشینه و تو سرتو بذاری رو شونه اش و همه ی وجودت از احساس آرامش پر بشه!چقد خوبه یه نفر بهت بگه دوس داره تو زندگیت برات تکیه گاه باشه...کسی که بهت بگه وقتی پیششی آرامش داره...چقد خوبه با کسی برای آینده ات برنامه بچینی، این یعنی امید!کسی که همه ی کارات و حرفات به امید توجه اون باشه...چقد این یه نفر دوس داشتنیه!!!چقد عاشقشم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سختیِ رفتن

از صبح همش منتظر عصر بودم که برم کرمان. دلم بدجوری تنگ شده بود واسش...بعد از کلاس روانشناسی رفتم پیش استاد و درمورد مریم السادات باهاش حرف زدم. تقریبن همه شرایط مریمو بهش گفتم و حرفایی که اون زده و خودم بهش گفتم رو برای استاد توضیح دادم. استاد هم یه سری صحبتا گفت و آخرشم گفت که اگه خودشو بیاری باهاش حرف بزنم بهتره. بعدشم استاد میخواست بره فنی منم که اونجا کلاس داشتم رو با ماشین رسوند.تقریبن آخرای کلاس استاد چابکی اجازه گرفتم و رفتم خوابگاه. وسایلمو جمع کردم و رفتم سردر اصلی دانشگاه. کلی از بچه ها منتظر اتوبوس بودن من فک میکردم چون سه شنبه اس خلوت باشه ولی حدسم با مخ رفت تو دیوار!!یکی از بچه های اتاق بغلی رو دیدم رفتم پیشش. میگفت راننده اتوبوس گفته جا ندارم و این حرفا. منم گفتم حالا صبر میکنیم بیاد اگه جا نداشت میریم میدون قدس با پژوهای خطی میریم.اتوبوس قرار بود 17:45 بیاد ولی با 25 دقیقه تاخیر اومد و گفت 8 تا جا بیشتر نداره. در نهایت خوش شانسی من نفر اخری بودم که اجازه داد سوار شم!!!تا کرمان تو خواب و بیداری بودم از بس خسته بودم...راه آهن پیاده شدم چون حامد اونجا منتظر بود. وقتی پیاده شدم در نهایت ذوق مرگی! فقط تونستم لبخند بزنمحامد از سرکار اومده بود و انقد قیافش خسته بود که تو دلم گفتم "آخــــی!"رفتیم سوار شدیم، انقد حرف داشتم که نمی دونستم کدومشو بگم...بالاخره که رسیدم خونه اصرار کرد برم خونشون ولی انقد خسته و داغووون بودم که قبول نکردم و گفتم فردا میام.خونه که رسیدم پریدم و همه رو بوس کردم...اشکم داشت در میومد...سمانه آبجیم محکم بغلم کرد و گفت چرا زودتر نیومدی؟! تو نبودی انقد خونمون سوت و کور بود...مجید آقا هم گفته بود حداقل وقتی فاطمه هست یه سرو صدایی تو خونتون هست...همون لحظه تو دلم گفتم ترم بعد کرمانم!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

باتشکر از جیمیل!!

دیشب بعد از جریان شکیلا منم تا سه خوابم نبرد. هیچی بدتر از بیخوابی نیست...خلاصه کلی هم گرسنه ام بود پاشدم بقیه برنجایی که نسرین پخته بود خوردم و عینهو اژدها شده بودم!!! (هرچی فلفل بود خالی کرده بود تو غذا! )خوابم برد ولی صبح ساعت 6 با ویبره اس حامد بیدار شدم! داشتم از بیخوابی می مردم...جوابشو دادم و دوباره تَپ!!! سرم افتاد رو بالش!دوباره ویبره اومد...چشمام به زور باز شد و جواب دادم و دوباره تَپ!!!تازه داشت خوابم میبرد که 7.5 با الارم گوشی خودم بیدار شدم! خاموشش کردم ودوباره تَپ!!!8 بیدار شدم...9 بیدار شدم...9.40 بیدار شدم...ده کلاس داشتم...سرم درد میکرد واسه همین دوباره تَپ!!!10.5 دوباره ویبره، این دفعه هرچی صبر کردم قطع نمیشد. گوشیو برداشتم دیدم نوشته "مهشاد.خونه"جواب دادم...مهشاد گفت برم پیش استادش که بگم با درخواستش موافقت کنه!گفتم باش...داشت عذرخواهی می کرد منم گفتم خدافظ و قطع کردم و دوباره تَپ!!!11 بود که ویبره اس اومد...مهرناز بود گفت شارژرشو ببرم سلف! (کوفت بخورم، ناهار نمی خوام بذار بخوابم T_T)گفتم باش و دوباره تَ... باز اس داد!!!! :|:|:|"خواستی بیای خبر بده منم از کتابخونه راه بیفتم" ان دفعه جواب ندادم و دوباره تَپ!!!ساعت 11.14 دقیقه!این دفعه دیگه از سر درد لعنتی طاقتم طاق شد و پاشدم نشستم!بعد اینکه شارژر مهرناز رو دادم به مینا اولی که ببره سلف (آخه مهرناز به اونم پیام داده بوده که شارژرشو ببره براش :|) یه خورده تو اتاق ول چرخیدم و وسایلمو مرتب کردم و کارای دیگه 12.5 رفتم سمت سلف!توی سلف کارت که زدم نوشت "ژتون ندارد" (کوفت!!!!)گفت برو اتاقک سلف. اومدم اتاقک گفت برو امور دانشجویی. اومدم امور دانشجویی فهمیدم که اون روزی من غذا رزرو کردم سرور قطع شده و همش پریده!خلاصه گفت برو پرینت حسابتو بگیر بفهمیم چقد افزایش اعتبار دادی!!گفتم کارتم بانک کشاورزیه اینجا تجارته! گفت برو اینترنتی بگیر. خواستم برم خوابگاه که پشیمون شدم و رفتم دانشکده فنی و رفتم توی انجمن! اقای شیبانی اونجا بود و رفتم پای سیستم و ده گردش آخر حسابمو گرفتم که دیدم اولین تاریخش دقیقن مال روز بعد از غذا رزرو کردن منه! آخه رفته بودیم شهر منم همه چی رو با کارت پرداخته بودم!حالا توی این هیرو ویر خواهرم زنگ زده که شماره حامدو بده جواد آقا باهاش کار داره و این حرفا!دوباره هِلِک هِلِک رفتم امور دانشجویی و جریانو گفتم و خواهش کردم ایمیلمو نگاه کنه (چون جدیدن وقتی افزایش اعتبار میدادم یه ایمیل هم میخواست البته وارد کردنش اختیاری بود، خداروشکر حوصله ام گذاشته بود و ایمیلمو زده بودم!)اونم ایمیلمو باز کرد (البته بعد اینکه یه بار رمزو اشتباه زدم، آخه توی سیستم خودم همیشه رمزا بازه و منم یادم رفته بود رمزشو). یهو دیدم ایمیله نیست!ای داد بیداد کجاست!!!؟؟؟گفتم برو Trash رو ببین. آخــــــــــیش! همونجا بود... دقیقن تاریخ همون روز بود مبلغش هم بود. خلاصه اسممو نوشت و مبلغو به کارتم برگردوند و منم نوع غذاها رو گفتم و رزرو کرد واسم.داشتم میرفتم سلف که زنگ زدم به حامد جریان اقا جواد رو بگم جواب نداد. رسیدم سلف ناهار گرفتم اومدم قاشق اولو بخورم که حامد زنگ زد. جوابشو دادم و جریانو گفتم. حامد گفت شمارشو بدم. گفتم چه خبر؟ اونم گفت کار دارم واسه همین قطع کرد و منم دوباره زنگ زدم به خواهرم که نتیجه رو بهش بگم. از تلفن بازی که خلاص شدم ناهارمو که حسابی یخ کرده بود خوردم و اومدم خوابگاه...وقتی رسیدم خوابگاه انقد داغووون بودم که مینا اولی گفت واااای چی شدی فاطمه!؟جریان رو از صبح تا حالا واسش تعریف کردم و بیهوش شدم...
  • ft _nk