خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تولد

دوشنبه که داشتم از کرمان راه میفتادم که بیام دانشگاه محبوبه زنگ زد که پنجشنبه تولد مهساس و میخواد جشن بگیره و همه بچه های ACM هستن و میخوایم بریم بیرون و این حرفا و منم دعوت کرد! منم گفتم باش. داشتم فکر میکردم کادو چی ببرم که یادم افتاد ابجیم سرکاره و ظهر میاد منم زنگ زدم گفتم یه عطر خوب براش بخره و خودمم یه جعبه درست کرده بودم که تا اون موقع قسمت کسی نشده بود. خلاصه اومدم رفسنجان و پنجشنبه شد و من فک می کردم تولد مهسائه!!!پنجشنبه امتحانمو دادم و عصرش زنگ زدم به مهسا که آدرسو بگیرم و راه افتادم که برم. توی مسیر سردر دانشگاه بودم که یه ماشین آژانس بانوان داشت می رفت که دیدم خانم افراشته اس. دست تکون دادم و رفتم سوار شدم و گفتم منو برسونه! رفتم میدون شهدا و از اونجا گفتم برسونتم جلوی رستوران که یهو سه تا از بچه های گروهو دیدم که وایساده بودن تاکسی بگیرن .منم دیدم ماشین خالیه پیاده شدم رفتم صداشون زدم که بامن بیان! خلاصه رفتیم اونجا و بعدشم بقیه بچه ها اومدن. تقریبن هممون بودیم به جز دوتا از دخترا و دوتا از پسرا!کیک خوردیم و انقد مسخره بازی در اوردیم که همه نگاهمون می کردن!تازه یه چیزی رو فهمیدم اینکه تولد مهسا نبوده تولد اسما و فائزه بوده و من پشت تلفن بد شنیدم و فک کردم میگه مهسا!!!! خخخخخقرار بوده هیشکی کادو نیاره ولی من خبر نداشتم و واسه مهسا کادو خریده بودم!!! چون دیدم یکی از بچه ها که خبر نداشته مثل من، واسه اسما کادو گرفته منم کادومو دادم به فائزه! بچه ها داشتن کیک میزدن به صورت اون دوتایی که تولدشون بود، و فرشید خیلی اذیت کرد و به همه پسرا کیک زد منم سینی کیک که یه تیکه کیک توش مونده بود برداشتم نمیخواستم بزنم ولی دیگه بچه ها گفتن بزن منم زدم تو سرش!!! خیلی جنبه داشت که منو کیک مالی نکرد!!!کلی خوش گذشت و بعد کیک، پیتزا سفارش دادیم و خوردیم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم...بعدشم با بچه ها از رستوران تا میدون شهداء پیاده اومدیم و تو راه کلی اذیت کردیم جوری که همه تو خیابون نگاهمون می کردن...!منم وسایل آش گرفتم چون به بچه ها قول داده بودم براشون آش بپزم. رفتیم دانشگاه و با وجود همه ی خستگیم آش هم پختم و زیاد پختم و به همه بچه های بلوکمون دادم و حتی اضافه اومد به طاهره از بلوک بغلی گفتم بیاد برای خودشون ببره!شب هم ساعت تقریبن دو بود که خوابم برد و ساعت 12.5 ظهر امروز بیدار شدم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امتحانام تموم شد!هــــــــــــــــــــــورااااا!!!همیشه از سه ماه تعطیلی تابستون بدم میومد، آخه مدرسه رو دوست داشتم! نه به خاطر درس، بلکه به خاطر اینکه با دوستام بودم و شیطونی می کردیم!ولی خداییش درس رو هم دوس داشتم! عاشق علوم بودم که همش آزمایشای بامزه داشت! عاشق تاریخ بودم و همیشه سر کلاس یاد می گرفتم و لازم نبود بخونم...عاشق ریاضی بودم به خاطر مبحثایی که تو زندگی روزمره درکشون کرده بودم! همیشه بقالی که می رفتم با طرف سر حساب کتاب بحث می کردم و سه ساعت واسه پیرمرد بدبخت توضیح می دادم که اینجوری باید حساب کنه!!!...خلاصه عاشق درس هم بودم...ولی الان توی دانشگاه و این سال های آخری بدترین سال های عمرم و خسته کننده ترینِ شون بوده! از یاد گرفتن زده شدم چون استادا به فکر نمره ان نه یادگیری...یادمون دادن نمره واسمون مهم باشه نه تحقیق و پژوهش!یه استاد هم که بخواد برگرده به این اصول مهم، خودمون حوصله شو نداریم و کاری می کنیم اونم نمره محور بشه! مشکل یکی دوتا که نیست!!!پ.ن:هرچند این روزها دارم عذاب میکشم ولی مطمئنم بعدن دلم بدجوری تنگشون بشه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امشب یه درس مهم گرفتم (شایدم خیلی مهم نباشه! ) که وقتی اعصابم خورده برم و یه خورده از اون محیط دور باشم و بعد چند دقیقه برگردم و جواب طرفو بدم! یا اصلن جوابشو ندم، مثل امشب!البته بعضی مواقعم باید بری فک کنی چطوری طرفو بکوبونی تو دیوار که له بشه عینهو سوسک!! والا!مگه هر هرکیه که هرکی هرچی دلش خواست بهم بگه منم هیچی بهش نگم!!بعضی مواقع هم لازمه همون موقع جوری طرفو بکوبونید تو دیوار که له بشه بازم عینهو سوسک!پ.ن:البته بعضی مواقع هم باید وقتی تند میری و یه حرفی میزنی که بقیه ناراحت میشن، بری مثل یه بچه ی گل بگی : معذرت میخوام!بهههلههه!! من خیلی بچه خوبیم! :))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز رفتیم جنگل و با بچه ها والیبال بازی کردیم. خیلی خوش گذشت و تا لحظات آخر که دیگه گرم شده بودیم و بازی به اوجش خودش رسیده بود چند باری تا مرز بردن رفتیم ولی آخرش اونا بردن و ماهم براشون بستنی خریدیم...!!!تیم ما من بودم و زن داداشم و آقای بدرود و آقای دادوری! (ار بچه های دانشگاه خواهرم بودن که توی بسیج با هم آشنا شدن) من جلو پاسور بودم و اونا سه نفری به صورت خطی عقب وایساده بودن و همه دریافتا با اونا بود!کلی خوش گذشت! آقای بدرود کلی هوامو داشت و همش راهنماییم می کرد...من زیاد بلد نیستم ولی بازیم بدک نیست ولی آقای دادوری که کلن رشته اش تربیت بدنی بود و آقای بدورود هم نمی دونم رشته اش چی بود ولی بازی اش عالی بود و با آقای دادوری خیلی مچ بودن!انقد واسه هم رجز خوندیم و تیکه انداختیم به هم که بیشتر از بازی اینا خنده دار بودن!واسه فراموش کردن بدبختیام عالی بود! ولی به محض رسیدن به خونه دوباره یادم افتاد :((کلی خسته ام...امشبم دوباره خواستگاری خواهرمه!!!ینی نشد من یه بار بیام کرمان و خواستگار نیاد!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

من خسته ام...

اینهمه خوشحال بودم گفتم ریاضی نمره خوبی میگیرم...حالا نمره زده!من چرا انقد بدبختم...!چرا تلاشام نتیجه نمیده!؟خدایا خسته شدم..بخدا الانه بغضم بترکه!لعنت به همه چی این دنیا!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
یکی رو بیش از حد تحویل بگیری فک میکنه شاهزاده انگلستانه!!!!هرچی دلش خواست بهت میگه و حتا میزنه با شمشیرِ زبونش نصفت میکنه!!! جوری که دیگه دست به کمر باید بری...ای خدا...من که اینهمه تلاش میکنم واسه راحتی بقیه، چرا بقیه اینطورین!؟  بابا نمیخواد واسه راحت بودنم کاری بکنی، حتا یه اپسیلون!!! فقط اذیتم نکن!همین بخدا!نمی دونین با یه حرف چطوری میتونین یه نفر رو داغوووون کنید به معنای واقعی کلمه!!پ.ن:اگه از مطالب من خوشتون نمیاد میتونید وبلاگ من نیاید!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

اورژانس

اینجا خونه!منم که با خبر قبلی اومده بودم ولی مثل اینکه خواهرم فک کرده فردا رو میگم و به مامان اینا هم همینا رو گفته پس خانواده جمیعن غافلگیر شدن شدید!! (خب درسته ترمینال اون طرف شهره و خونه ی ما این طرف شهر، ولی کسی دنبال من نمیاد و من با سه بار عوض کردن تاکسی و کمی پیاده روی میرسم خونه!! به همی راحتی و به همین خوشمزگی!)از اونجایی که وقتی میرسم خونه همه یهو میپرن سمت من و حال و احوال کردن و روبوسی و این حرفا...و انگاری هضم این همه حجم محبت برام سخته و ترافیک میشه. در اثر همین ترافیک همیشه خدا تا الان و امشب هم حتا دوباره یه نفر رو از قلم انداختم و یادم رفته باهاش حال و احوال کنم و حتا یادم رفته بهش سلام کنم!!! ینی تا این حد!! و امشبم نوبت مادربزرگم بود!!موضوع اصلی یعنی برادرزاده محترم بنده، آتنا خانوم:ایشون دیروز خونه ی یه نفر مهمونی بودن و در اثر حس خود بزرگ بینی میخواستن خودشون میوه پوست بگیرن و مسلمن کارد میوه خوری نسبتن تیزی رو برداشتن و چشمتون روز بد نبینه hurt her finger!!!از اونجایی که خان داداشم کوه نوردی میرن و دوره ی کمک های اولیه هم رفتن و کتابشو توی خونه به آتنا نشون دادن، آتنا خانوم هم بعد از اون واقعه ی هولناک!!! وقتی رسیدن خونه رفتن پای تلفن و با اورژانس تماس گرفتن که زن داداش سر رسیده و جلوشو گرفته!و عصر هم در پی این تلاش ناموفق، دوباره تصمیم به این کار گرفته و دوباره با اورژانس 115 تماس گرفته! و این دفعه زن داداش جانِ ما بعد از اتصال تماس و صحبت کردن اپراتور، قبل از اینکه آتنا شاهکار دیگری بیافریند!!! جلوشو گرفتن و تماسو قطع کردن!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
چرا نه اس، نه کال و نه حتی میس کال!؟دلم تنگه، ناراحتم...غصه دارم...چرا نیستی که باهام شوخی کنی و حالم خوب شه!من بهت حق نمیدم که اینطوری تنهام بذاری!تو که گفتی خودتم تنهایی...یلدا بود، یادته!؟ چرا نمی خوای این تنهایی پر بشه...خودم کردم که لعنت بر خودم باد...لعنت بهت!شاعر میگه :هیشکی خبر نداره دارم به زور می خندم...نمی دونن چرا من چشمامو هی میبندم...چشمامو من میبندم تا منتظر بشینم...شاید تو این سیاهی بازم تو رو ببینم...هوای دلم دلگیره...تو رو اینجا نمی بینم...تو نیستی و من از دوریت خودم رو مرده می دونم...پ.ن:دلم برات تنگ شده!(پ.ن).پ.ن:بوی ارررررشــــــــــــــــــــــــد میاد!!!! :)خودم گند زدم به پست احساسیِ خودم! (بابا پنجعلی درونم میگه: نخیر ارشد گند زد!)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
ازون شباییه که یه اتفاق مزخرف میفته و اعصاب نداری بعد دوستان هم بی نصیبت نمیذارن و هرچی میرسن میگن بهت و هرجور دلشون خواست باهات رفتار میکنن! اگرهم چیزی بگم که هیچوقت نگفتم!...من که هیچ وقت بهشون چیزی نگفتم و همیشه بعدها با یه کار دیگه بهشون فهموندم کار اون روزشون اشتباه بوده پس چرا اینا اینطورین هنوز؟؟؟ینی الان که دارم به این موضوع فکر میکنم سردردم شروع شد..قبلش داشتم به این موضوع فکر میکردم توی این روزها که حالم اینطوریه مثلن یهو حالم بد بشه ببرنم دکتر، اونم بگه فردا میمیری...نه ان یه خورده غیر واقعیه! آهان!...مثلن برم دکتر برای دندون درد بعد حالم توی مطب بد بشه اورژانس بیاد منم خونریزی داخلی کنم توی راه بیمارستان تموم کنم!!! آره این بدک نیست! تازه تا حالا آمبولانس از این نزدیک که ندیدم، اینطوری با یه تیر دو نشون میزنم! وای دستگاه شوک!!! وایسا ببینم اصلن دستگاه شوک توی آمبولانس هست!!؟؟ فک کنم باشه...خب موردای دیگه هم هست! مثلن ماشین بزنه بهم و درجا برم تو کما بعد اعضای بدنمو اهداکنن! تازه فرمشم پر کردم قبلن و دیگه مشکلی هم پیش نمیاد! چه فداکارانه! البته اونجوری من از خیابون رد میشم بعید نیست ولی بخدا همیشه خیلی با احتیاط ولی سریع رد میشم! (بابا پنجعلی درونم میگه: اه میخوای بمیری دیگه چرا احتیاط میکنی!!؟؟) راست میگه هاااا...اصلن شب بخوابم صب پا نشم!...خب این یه خورده پیره! ینی آدمای پیر بیشتر اینطوری میشن! میشه مثلن برم خودکشی...نه! میرم جهنم (بابا پنجعلی درونم میگه: نیست الان بمیری خدا یه راست میبرتت بهشت!!!)خب پس چطوری!!؟؟!!؟؟!!؟؟آهان!مثلن برم دکتر بعد بگه توی سرت یه توموره و این سردردها هم برای همینه! تا چند ماه بیشتر زنده نیستی...عالی میشه! البته یه خورده کلیشه ای میشه ولی خب باحاله!مثلن منم فک میکنم الان این چندماه باید چی کارکنم...مثلن اگه اعضای خانوادم هم ندونن خیلی بامزه تر میشه! مثلن فقط عشق همیشگیم بدونه و اونم با من درد بکشه! (البته من راضی نیستم کسی درد بکشه و چون اصولن در عمرم عشقی نداشتم که بخواد همیشگی باشه واسه همین گفتم فقط اون درد بکشه!!!)خب بسه هرچی خوشحال شدی، خر ذوق شدی، کیف کردی و....من قرار نیست بمیرم...چون خیلی به طرز کاملا مزخرفی بدبختم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

امتحان

امتحان ریاضی داشتم. خیلی سوالا اسون بود و راحت تونستم همه رو حل کنم!ان شاءالله همه امتحاناشونو همینجوری راحت بگذرونن!برای منم دعا کنید همه رو همینطوری پاس کنم!فردا و پس فردا هم دوباره دو تا امتحان تخصصی کامپیوتر و ریاضی دارم!
  • ft _nk