خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قروقاط? نوشت!

د?روز، ?ن? هم?ن چند ساعت پ?ش، فاطمه و مهشاد رفتن خونه هاشون و من مانده ام تنها? تنها...ف?لم جد?د نداشتم بب?نم. بعد ?ه خورده ا?نترنت گرد? اومدم سر وقت وبلاگ، ا?نجام که کس? چ?ز? نم?گه. همه فقط م?خونن و م?رن...هع??...زنگ زدم خونه، خواهرم برداشت گفت مامان رفته ب?رون. سلام به همه رسوندم. بعدشم گفت نم?ا?؟ گفتم پنجشنبه تا شنبه م?ام اونم گفت فردا بله برون دختر عمه اس و شبش هم قراره خواستگار اون ?ک? خواهرم ب?ان خونمون. ب?خ?...م? تونم برم ول? اصن حوصله ? شلوغ? و حرف زدن و حرف شن?دن ندارم...همچ?ن اعصاب داغوون? دارم من!!!حوصله ? رفسنگ رو هم ندارم. امروز فهم?دم ام?ررضا هم از رف خدافظ? کرده. البته زهرا م? گفت دو هفته نشده برم?گرده! پووووف!امروز استاد سر کلاس معادلات د?فرانس?ل ?ه پسره رو انداخت ب?رون. سه جلسه غ?بت داشت. بهتر...خ?ل? ازش بدم م?ومد!فردا شب عقد مهرنازه. کاش م?تونستم برم ش?راز ?ه عالمه باهم خوش بگذرون?م ول? دوس ندارم برم...قاط? کردم...دلم واسه آتنا و محمد تنگ شده...وا? خنده ها? محمد مگه از ?ادم م?ره!!! بچه به ا?ن ش?ر?ن? ک? د?ده...سر پست خدافظ? خودم تو? رفسنگ کل? ناراحت شدم از بعض?ا...?ه خدافظ? خشک و خال? هم ازم نکردن!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

حسرت!

حسرتــــــــــــــــــــــــــــــــــ هم?ــــــــــــــــــــشگ?...بدتر?ن حســـــــــــــــرتِ بدتـــــــــــــــــر از همــــــــــــــــــه ? حســــــرتا?ِ زندگ?ــــــــــــــــــم...مشهدم آرزوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــت!آرزو...?ا...حسرت!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
?ک? از بزرگتر?ن تشکر ها? عمرم رو با?د از پوپ? استاد عز?زم داشته باشم...?ادمه برا? مسابقات که اومد کچل بود و روز اختتام?ه گفت که قرار بوده ?ه کار? رو انجام بده که تنبل? کرده ا?نطور? خودشو تنب?ه کرده...حالا دارم خودمو تنب?ه م?کنم...چون خ?ل? تنبل شدم...فقط انجمن و سا?ت کدفرسز رو با?د پ?گ?ر? م? کردم ول? ?ه جاها? د?گه پلاس بودم...انقد بدم م?اد از خودم که م?خوام ?ک? بکوبم تو دهن خودم....محکم محکم!!!!خند?دن شده آرزوم ...خند?دن از ته دل...گر?ه هم هم?نطور...زهرا اس زد که فردا بر?م پ?ش س?د حم?د...نم?خوام برم...نه با ا?ن کوله بار سنگ?ن...نه با ا?ن وجود ناپاک...سردمه...من مُرده ام......دلم مُرده!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

کما

پا?ان زندگ? رفسنگ? من...نه...رفتم تو کما!!!!پ.ن:فقط به عشقِ عشقم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

احوالم...

دارم ?ه غلطا?? م? کنم خودم اصن دوس ندارم ول? مجبورم...شا?دم خودم دوس دارم...نم? دونم!انگار? دستامو با طناب بستن، نم?تونم حت? تکون بخورم چه برسه به ا?نکه بخوام خودمو نجات بدم...حس ا?نکه اون روز? که تموم م?شه...?ن? با?د تمومش کنم چه حال? م?شم و چه حال? م?شه...اصلا براش مهم هم ن?ست...ا?نو د?گه مطمئنم!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

چرا؟؟؟؟

گاه? وقتا توض?ح دادن ?ه مسئله ا? که اصن ه?چ دخالت? توش نداشت? واسه کس? که تو رو مقصر اصل? م?دونه خ?ل? سخته...خ?ل? سخت...!!! اعصاب من به درک، سردرد من بدرک، حال بد من بدرک...خودتو ناراحت م?کن? حرص م?خور?...نگران توام...!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

آب باز?

رفتم تو? ح?اط خوابگاه که بطر? رو از آب سردکن پر کنم که د?دم م?نا و م?ناsbh و ن?لوفر و مهشاد تو? ح?اطن. داشتن حوض رو آب م?کردن. م?دونستم باز ?ه نقشه ا? دارن و م?خوان اذ?ت کنن...!!!رفت?م ? خورده صحبت کرد?م و خلاصه اومدم برم تو? حوض که ن?لو گفت دمپا??تو در ب?ار، در آوردم رفتم تو? حوض گفتم آب چقد چربه اونا هم سرشونو بردن پا??ن داشتن چک م?کردن ?هو دستمو بردم تو? حوض آب پاش?دم روشون و اونام همه ج?غ زدن و شروع کردن به آب پاش?دن سمت من، تازه م?نا sbh با ش?لنگ آب م? پاش?د!!! خلاصه همه مثل موش آب کش?ده شده بود?م و چون باد م?ومد داشت?م ?خ م?زد?م...رفت?م تو? آفتاب وا?ساد?م ول? انقد باد م?ومد هممون م?گفت?م وا? ?خ زدم وا? ?خ زدم!!!!و مقدار متنابه? فحش هم نثار بنده کردن...داشت?م هم?نطور تو? آفتاب که وا?ساده بود?م حرف م?زد?م فهم?دم ا?ن لول?ااا م?خوان ?ه بدبخت ترم بوق? که از دوستا? چند?ن ساله ? ن?لو هست رو  غافلگ?رانه خ?س آب کنن!!!! خواستم برم بالا که م?نا گفت نرو ب?ا ف?لم بگ?ر. نقشه ا?نطور? شد که اونا طرفو ب?ارن تو خوابگاه و وسا?لاشو ازش بگ?رن (چون داشت از ش?راز م?ومد!) و بندازنش تو? حوض  و منم کل مراسم  استقبال رو ف?لم بگ?رم...!!!ا?نقد صبر کرد?م تا ب?اد...بچه ها انقد شوخ? م? کردن سر د?ر کردنش..مهشاد م?گفت سم?را با سطل آب وارد نشه صلوات!!! کل? خند?د?م...نقشه رو اجرا کرد?م، بعد خ?س کردن سم?را بچه ها مهشادو انداختن تو? آب بعد همه ن?لو رو خ?س کردن بعدش م?ناsbh و آخرم اون ?ک? م?نا. منم چون ف?لم م? گرفتم کار?م نداشتن. ?هو مهشاد اومد سمت من گفت بده ف?لمو نگاه کن?م منم دورب?نو دادم دستش ?هو ج?غ زد بچه ها ب?ا?ن!!!! و من بدبخت رو گرفتن انداختن تو? حوض...د?گه داد همه بچه ها در اومده بود که چرا سروصدا م?کن?ن و ا?نا...موقع? داشت?م م?رفت?م تو? بلوک ?هو سرپرستو د?دم...نگو از اون موقع داشته نگاهمون م?کرده...برگشت گفت: اشکال نداره م?ر?ن حموم...!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
از دو روز پ?ش کد ا?نترنت نداشتم نتونستم ب?ام... فک کنم چون دانلودام ز?اد بود حجم ا?نترنت ا?ن هفته ام تموم شده!امروز کد ?ک? از دوستامو گرفتم خدا خ?رش بده! د?روز مسابقه داشتم که خوب بود...حداقل واسه ما که تازه کار بود?م خوب بود. سه تا از 8 تا سوالو حل کرد?م.?ه مسئله مهمتر هم ا?نکه من راجع به هم گروه?ام زود قضاوت کردم...خ?ل? پش?مونم. خ?ل? دخترا? خوب? هستن از منم ب?شتر حال?شونه!!!! خاک برسر من!د?روز ?ک? از بچه ها س? د? بازد?د مجاز? از موزه ? عبرت رو بهم داد گفت ?ه وقت سکته نزن?! اصلا ترسناک نبود...?ا حداقل واسه من که به ف?لما? ترسناک م?خندم ترسناک نبود. فقط خ?ل? واسم تاسف آور بود که اونا چه زجر? کش?دن و اگه من بودم مطمئنا نم? تونستم ?ه ذره شو تحمل کنم...وا? خدا...امروز ناهار ماکاران? پختم...وا? شد?دا خوشمزه بود و ?ه ته د?گ حساب? که مهرنازم اعتراف کرد عال? شدهتو? آشپز خونه روشنا هم داشت ماکاران? م? پخت که کل? با هم صحبت کرد?م و خند?د?م...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز جلسه تود?ع و معارفه روسا? دانشگاه بود. تو? تالار خ?ام که جد?د ساختن برگزار شد که عــــــــجـــــــــب تالار? بوداااااا!!!!!!!!!!!بس? مشعوف شدم وقت? فهم?دم جشن ع?د غد?ر قراره اونجا برگزار بشه!تالار بودددددااااااااا....تالار!!!! خخخخشام مهرناز سوپ درست کرد. ?ه غذا? من در آورد? که شامل هو?ج( چون داشت?م!)، پ?از، س?ب زم?ن?، ادو?ه، ماکاران? ساده ?ا رشته سوپ و رب گوجه م?شه! خوشمزه اس. ?ن? حداقل من و مهرناز وقتا?? ه?چ? به غ?ر ا?نا ندار?م م?پز?مش!تازه سر غدا همش بسم الله رو ?ادمون م?ره بگ?م و مهرناز م?گه ش?طونا? ما الان اندازه خرس شدن انقد که خوردن...خخخخاخه م?گن بسم الله نگ? ش?طون هم غذات م?شه! وسط غذا ?ادمون م?اد م?گ?م...د?شب لقمه آخر مهرناز ?ادش اومد کل? خند?د?م!فردا ساعت ده صبح مسابقه دارم. اول?ن مسابقه ? ACM ا?ن دوره اس! مدت مسابقه 5 ساعته که من واقعا خسته م?شم!مخصوصا ا?ن ترم که دو نفر هم گروه?ام که خودم انتخابشون نکردم!!! از رشته ها? د?گه ان و ?ک?شونم کس? هست که خ?ل? حرف م?زنه و همش تو? هرکار? خودشو م?ندازه جلو... وا? خدااااا من سر ترب?ت بدن? ترم دوم اصلا محلش نم? دادم که ?ه وقت دعوامون نشه!حالا شده هم گروه?م...?ک? د?گه هم که اصلا نم?شناسمش! همشم ازم جزوه م? خواد! خدا به خ?ر کنه.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
مرض?ه زنگ زده برم ح?اط خوابگاه توج?هم کنه واسه کارا? کانون...!!! آخه من نخوام فعال?ت کنم با?د ک?و بب?نم؟؟؟!!!گفتم ن?م ساعت د?گه م?رم. انار دون کردم با بچه ها بخور?م حالا رفتن ح?اط ورزش کنن. منم با?د اخر شب دراز نشست برم  خخخخخخبچه ها? اتاق دارن ا?م?ل م?سازن...ه? م?گن ا? بابا نم?شه! خب بلد ن?ست?ن بر?د بپرس?د! منم که ا?نجا چغندرم!!!!! خ?ر سرم کامپ?وتر خوندم! کتاب ر?اض? عموم? گرفتم که فرمولا? انتگرالو بخونم ول? هنوز بازش نکردم. فردا شب جلسه معارفه بچه ها? ورود? 93 هست که بچه ها? انجمن برگزار م?کنن! منم م?خوام برم.امروز کل? با مر?م السادات دانشگاه رو گشت?م و ساعت سه رفت?م دانشکده فن? چون من کلاس داشتم و مر?م السادات هم م?خواست فن? رو بگرده!!!اخرشم رفت?م انجمن که لپ تاپ مر?مو درست کن?م اقا فرش?د اومد کل? حرف زد من ?ه کلمه هم نفهم?دم چون ته حرفاشو م?خورد بق?شم با لهجه م?گفت!رفسنجون?ا? اتاق بهم پسته دادن...بس? خوشمزه بود!امشب شام خورشت بادمجون درست کردم...البته نوبت مهرناز بود ول? تا درست م?کرد من م?مردم از گرسنگ?!خودم دست به کار شدم. تازه ?ک? از بچه ها? بلوک نودل داشت من روش طبخشو پرس?دم بعدا بخرم درست کنم!به نظر خوشمزه بود.
  • ft _nk