امروز رفتیم جنگل و با بچه ها والیبال بازی کردیم. خیلی خوش گذشت و تا لحظات آخر که دیگه گرم شده بودیم و بازی به اوجش خودش رسیده بود چند باری تا مرز بردن رفتیم ولی آخرش اونا بردن و ماهم براشون بستنی خریدیم...!!!تیم ما من بودم و زن داداشم و آقای بدرود و آقای دادوری! (ار بچه های دانشگاه خواهرم بودن که توی بسیج با هم آشنا شدن) من جلو پاسور بودم و اونا سه نفری به صورت خطی عقب وایساده بودن و همه دریافتا با اونا بود!کلی خوش گذشت! آقای بدرود کلی هوامو داشت و همش راهنماییم می کرد...من زیاد بلد نیستم ولی بازیم بدک نیست ولی آقای دادوری که کلن رشته اش تربیت بدنی بود و آقای بدورود هم نمی دونم رشته اش چی بود ولی بازی اش عالی بود و با آقای دادوری خیلی مچ بودن!انقد واسه هم رجز خوندیم و تیکه انداختیم به هم که بیشتر از بازی اینا خنده دار بودن!واسه فراموش کردن بدبختیام عالی بود! ولی به محض رسیدن به خونه دوباره یادم افتاد :((کلی خسته ام...امشبم دوباره خواستگاری خواهرمه!!!ینی نشد من یه بار بیام کرمان و خواستگار نیاد!
- ۹۳/۱۰/۱۹