خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷۷ مطلب با موضوع «خاطرات روزانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چرخ چرخ عباسی

بابا برام چرخ خیاطی خریده...خخخخخچرا میخندم؟؟؟!!! خخخخ+یه روزی فکر میکردم با اینکه از ریاضی زیاد خوشم نمیاد ولی مسلمن بین ریاضی و خیاطی، ریاضی رو انتخاب میکنم! ولی حالا دارم درسمو میذارم کنار و میرم که خیاطی و گلدوزی و این چیزا رو ادامه بدم...واقعن ادم از فردای خودش خبر نداره!+طاهره هنوز شیرازه جمعه میاد...مامان هر روز نقشه میریزه چطوری بهش بگه جریان فوت عمه رو!من هی میگم بابا زیاد سخت نیست من خودم اماده اش کردم...اخه رفتم بهش گفتم عمه مریضه.+حامد برام گوشی خریده...خدایا!اون لحظه چندتا احساس متفاوت بهم حمله ور شدن:خوشحال شده گی!به دلیل اینکه احساس کردم به فکرم بوده...ناراحت شده گی! به دلیل اینکه مدلش پایین بود...ذوق زده گی!چون دوباره گوشی داشتم...خجالت زده گی! چون نتونستم یه گوشی جور کنم که اون مجبور نشه بره بخره...الان خوشحالم! خیلی خوشحال!+امروز کمیسیون بود! و من به دکتر حتی زنگ هم نزدم!خدا عاقبتمو بخیر کنه...+به خواهرا گفتم به بابا نگید حامد برام گوشی خریده. بابا که از در اومد مریم گفت:سلام بابا حامد برای فاطمه گوشی خریده!من :|خواهرام :)مریم:)))))ته همکاری هستن!!!!بعدشم شکلکای جوجه های روی گوشی قبلیمو دیده میگه دختر گنده داره عروس میشه جوجه زده رو گوشیش!منم در نهایت خونسردی جوجه هارو از روی گوشی قبلیم کندم زدم رو گوشی جدیده!! ^_^+ساره افتاده به جهاز جمع کردن!ان شا الله اگه خدا بخواد، گوش شیطون کر! قراره عید امسال عروسی بگیرن!چقد سخته برامون ساره بره یه شهر دیگه (بجستان، خراسان) زندگی کنه!مامان و کلن همه همش دارن راجع به جهاز خریدن برای من و ساره حرف میزنن ولی من نمیفهمم من که نمیخوام عروس شم الان!!!:|+یادمه از دانشگاه میومدم خونه مامان میگفت زلزله اومد!مجید گفته بود بازم وقتی فاطمه هست یه سر و صدایی تو خونه هست! وقتی نیست سوت و کوره!نمیدونم اون موقع چرا این همه شور و شوق داشتم برای همه چی!پ.ن:تو یه روز چه اتفاقای متفاوتی میفته!چقد نوشتم اووووه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

هعییی

تا حالا برای مرگ کسی انقد گریه نکرده بودم...انقد حالم بد بود که نفس نمیتونستم بکشم ولی عجیب دلم برای مظلومیتش سوخت و انقد گریه کردم تا صدام گرفت...ساره و مجید اومدن. ساره تا دم در خونه خبر نداشت. بهش گفته بودیم عمه تو بیمارستانه. صبح زود با مامان توی اشپزخونه بودیم که یهو صدای ساره اومد که مامانو صدا میزد...مامان که تو چارچوب در رسید ساره با درموندگی گفت مـــامـــان و رفت بغلش...اشکام تو چشمام بود و انقد خودمو کنترل کردم که گریه نکنم...تقریبا برای بی بی طاهره ام اصلن گریه نکردم و دلم نسوخت و فقط گفتم راحت شد! ولی عمه فرق داشت...توی همون روستا شسته و کفن و دفن شد. خدایش بیامرزد...+مامان اینا بعد مراسم گردو هامون رو تکونده بودن و با پوست سبز اورده بودن خونه. امروز گردو پوست می کندیم که دستام حسابی سیاه شد (هرچند دستکش هم داشتم).ناهار هم کشک بادمجون با گردو بود!+زمان کربلا رفتن حامد اینا افتاد یه هفته عقب تر ینی 9 شهریور میرن.+هنوز دانشگاه رفتن یا نرفتنم معلوم نیست...کاملا دودلم و بین یه دوراهی 50-50 گیر کردم وحشتنـــــــــــــــــــــــاک!!!+طاهره هنوز خبر نداره عمه فوت شده و قراره وقتی از شیراز اومد بهش بگیم...پ.ن:این چند روز عجیب تو فکر اینم که اگه بمیرم کسی برام گریه میکنه!؟
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

درد

عمه ام مرد...دقیقن همینقدر یهویی!!!+از یکی خیلی گله دارم...منو یادش رفته!+کاشکی همه مشکلاتم حل بشه...خدایا ینی میشه...!؟پ.ن:حتی یه تسلیت خشک و خالی نگفت...این اصلن از ذهنم نمیره!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

شادم...

چقد بده بعضی وقتها حتی عزیزترین آدمای زندگیت برات تکراری و خسته کننده و لوس و آزار دهنده میشن!دلت میخاد از زندگیت پرتشون کنی بیرون!+دیروز یه بنده خدایی بازوی منو گاز گرفت...انقد درد داشت که همون لحظه داشت اشکام میومد! انقد هول شد که به سختی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم.بعد یه روز هنوز درد داره ولی جاش نمونده خداروشکر وگرنه ازش دیه میگرفتم :))+حالم بهتره!دیگه افسرده و از همه دلزده نیستم!دلم میخواد دنیا رو تکون بدم (خفه بابا! -_-)دلم میخواد دنیایِ "خودمو" تکون بدم!!! (همینه! ^_^)+بعضی وقت ها نگفتن بعضی چیزا معنیش نبودنشون نیست! مثلن گفتن "دوستت دارم"قابل توجه بعضیا...+کلی انرژی دارم، کلی کار میخوام انجام بدم...هووووورررررااااااا پیش به سوی زندگی!گلدوزی، چرم دوزی، طراحی سایت، خیاطی، پته دوزی، آشپزی حرفه ای ()، چاپ روی پارچه، چاپ روی شیشه، تکه دوزی و....هزاران کار دیگه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
زنده بودن...امید میخوادجرئت میخوادبهونه میخوادانگیزه میخواد...حتی پول میخواد!چقد زنده بودن برام سخت شده!دلم میخواد برم بمیرم...برم به جهنم! برم به درک!خیلی سخته بقیه درکت کنن! واسه اونا سخته و واس من! ادم وقتی درک نشه تنها میشه! تنها بشه میخواد خودشو راحت کنه...میخواد بره! کجا؟؟؟ خودشم نمیدونه! البته بعضی مواقع برنامه ریزی هم میکنه واسه رفتن ولی...حالا من از این مرحله ها گذشتم! تنها شدم..با تنهاییم کنار اومدم...خدایا من نمیخوام تنهاییمو با کسی تقسیم کنم! یکی که بیاد گند بزنه به تنهاییم...همین تنهایی و خلوت فقط برام مونده! همین وبلاگ!دارم چرت و پرت مینویسم ولی باید بنویسم!اگه ننویسم خفه میشم...اگه ننویسم باید گریه کنم که نمیتونم!پ.ن:از یه سری کارایی که کردم خیلی پشیمونم! خییییللللللییییی!به خاطر  یه سری کارایی که نکردم هم خیلی از خودم بدم میاد!کلن دیوونه ام!:| :|خدایا راحتم کن!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

اَه!

شدیدن به یکی احتیاج دارم بهم بگه خیلی خری!کلی هم فحشم بده!کلی هم بهم ناامیدی تزریق کنه!کلی هم دعوام کنه به خاطر کارام!منم یه دل سیر گریه کنم!پ.ن:دلم برای یه سری ها تنگ شده...تابستون زیادی طولانی شدهاوضاع خونمون حسابی بهم ریخته...کسی نمیتونه درستش کنه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خسته گی!

سر کلاس روانشناسی استاد نوشت گسیخته گی! گفتم استاد اشتباه نوشتین! باید بنویسین گسیختگی! گفت الان دیگه سیستم چسبوندنی نیست! همه چی جدا جدا!+یهویی تلگرامو باز کردم گفت شاید نت داشته باشم و در کمال خوش شانسی دیدم دارم! :)رفتم نمره هامو دیدم :| ترم گندی بود! مزخرف ترین و کش دار ترین لحظات عمرم بود! به حدی که از زندگی خسته شدم...کاش دیگه دانشگاه نرم ولی بابا نمیذاره!امشب خونه حامد اینا دعوت بودم. جاری کوچیکه از تهران اومدن و چندروزی هستن. مامان کله پاچه بار گذاشته بود و خیلی خوشمزه بود (شایدم من گشنه بودم!)انقد اب خوردم از بعد غذا تا الان که دلم مثل مشک اب شده! تازه کلی هم گیلاس و الوسیاه و زردالو خوردم (همشون مسهل و ملین) حالا تصور کنین وضعیتو!!! (T_T)از صبح ساعت 8 رفتم خونه ابجی تا 7.40 عصر. دیگه داشتم از گرما هلاک میشدم...صبی حامد جواب پیامامو نمیداد. نگران شدم حسابی! ظهر جواب داد گفت بعدن برات توضیح میدم. گفتم چیزی شده؟ گفت نه نگران نباش بعدن توضیح میدم.حالا شب اومده توضیح بده منم با ترس و لرز نشستم پیشش که واویلا الان چی میخواد بگه که شازده پیام سحرشو نشونم داد و گفت پیامش برام ارسال نشده :|:|:|من-همین!!!!؟؟؟؟اون-همین!ای حرص خوردم...ای حرص خوردم...! از حرص دو سه بار گازش گرفتم!شنبه چهلم بی بیه! چه زود گذشت! دلم براش تنگ شده ایا!؟ چم! (مخفف چه میدانم!)بابا اینا میخوان برن روستای پدریم و خونه رو بسازن! البته مسلم پافشاری کرد و بابا هم قبول کرد. یادمه بی بی همیشه دلش میخواست ببرنش اونجا که زندگیشو اونجا ادامه بده! چقد دلم میخواس بابا یا حداقل عمه یا عموها ببرنش ولی نبردن...اخرشم مرد و اونجا رو یه دل سیر ندید!حالا که میخوان برن اونجا بسازن تو دلم گفتم الان دیگه!؟ هه!شنبه عصر بعد مراسم بی بی خونه زهرا جاریم دعوتم! فک کن باید لباس عوض کنم برم اونجا!ینی فک کن لباس مشکی رو دربیارم و برم خوشتیپ کنم برم اونجا! چه مسخره میشه رفتارم! ولی باید برم و دلمم میخواد که برم! :(فردا باز باید برم کمک خدیجه ابجیم خیاطی. حوصله ندارم ولی مجبورم. از بیکاری که بهتره!حداقلش اینه سحرخیز میشم!زودتر باید برم سروقت درخواستای دانشگاه و این حرفا! وقت بگذره به دردسر میفتم!+فونت جدید گذاشتن!من ذوق!!! :)))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

لیاقت

شب اول احیا نرفتممامان حالش خوب نبود پیشش موندم.طاهره با بچه های سایت رفته بود مسجد صاحب الزمان.سمانه با دخترعموم (طیبه) رفت مسجد محله.ساره رفته بجستان (مشهد) پیش شوهرش.مریم و حسین رفتن پیش مادرشوهرش احیا همونجا باشن.بابا رفته بود پیش عمه صغریمن موندم و خودم!تا نزدیک دو نصفه شب بیدار بودم.دیگه حوصله ام سر رفت رفتم خوابیدم...پ.ن:بی حال نوشت!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خِلاص

خیلی لحظات مزخرفیه!همه تو اتاق دارن وسیله جمع میکنن و منم با وسایلای جمع شده نشستم وسط اتاق و امدم رفسنگبهش پیام دادم هنوز جواب نداده...دلم گرفته بدجور! همه خوشحالن برای خونه رفتن ولی من استرس دارم! :|دلم تاپ تاپ میکنه!!!ترم سختی داشتم! دلم نمیخواد برگردم تو این خوابگاه و دانشگاه خراب شده!از بهمن پارسال که ترم شروع شد، تا الان که تابستون شروع شده بدترین و پر استرس ترین روزهای عمرمو گذروندم!امیدوارم دیگه گذرم به این شهر نیفته، هرچند مطمئنم یه روزی دلم تنگ میشه...خاک تو سرت :|از صبح تا حالا دارم اماده میشم. اعصابم داره خورد میشه! پس این داداش اسما کجاس؟؟؟لپ تاپ روشن کردم که اهنگ بذارم...حوصله ام سررفته بود و میخواستم حواسمو پرت کنم. مهرناز گفت قطعش کن!سرم درد میکنه! حوصل هندزفری نداشتم واسه همین کلن بستمش!بعد یه خورده ول چرخیدن تو اینترنت اسما گفت بپوش بریم داداشم اومده. رفتم پایین و از همه خدافظی کردم.دلم براشون تنگ میشه ولی فعلن نمیخوام ریختشونو ببینم :|اومدیم کرمان و همزمان با بیرون اومدن حامد از شرکت منم رسیدم جلوی شرکت. اسما اصرار کرد برسونتم خونه منم قبول کردم. داداشش یه نمه خل میزد...شب رفتیم افطاری خونه عمه زهرا. همه فامیل بودن با لباسای رنگاوارنگ! اون وقت ما سیاهپوش رفتیم اونجا عین بتمن!انگار نه انگار عذادارن و هنوز چهلمم نشده!!! :((((ماشالا عمه زهرا کم نوه و نتیجه داره!!!!بقیه فامیلم بچه هاشون یه دقیقه ننشستن محض رضای خدا! خونه شون غلغله بود و همشم صدای بچه بود!اومدیم خونه و از خستگی بیهوش شدم...امشبم خونه مادرشوهر خواهرم که زن پسرعموی بابامه دعوتیم.خدا به خیر کنه با این بچه هاشون!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
یه وقتایی یه نفری که خیلی مهمه، اعصاب نداره و تو هم هی میخوای باهاش شوخی کنی و بخندونیش و شادش کنی و نذاری دپرس باشهولی انقد اوقات تلخی میکنه که دیگه تو هم اعصابت بهم میریزه و حالت گرفته میشه!بعد اون طرف دیگه حالش خوب میشه (چون اعصاب خوردیشو سر تو خالی کرده دیگه!!!) :|حالا میخواد بگه و بخنده و شاد باشه ولی حال تورو بدجوری گرفته!دیگه حالی به ادم میمونه!؟احوالی به ادم میمونه!؟نه والا!!!
  • ft _nk