حامد اینا رفتن کربلا.دلم براش تنگ شده. قبلنا حس میکردم اینقدری حامد دلش برام تنگ میشه من اینطوری نیستم! ولی الان فهمیدم چقد بهش عادت کردم و وابسته شدم...کاشکی زودتر بیاد ^_^+عید فطر چهلم بی بی بود و حالا عید قریان چهلم عمه :((+رفتم چندجا برای کار...فعلن که بیکارم!زنگ زدم مهشاد و کلی حرف زدیم...انگار مثل همیم! دوتا بیکار علاف!+سر پول شارژ اینترنت دعواست!باید اینطوری باشه پول بده استفاده کن!ولی شده پول بده بقیه استفاده کنن!+طاهره از شیراز اومد. مامان کاملن انفجاری! جریان عمه رو بهش گفت!الهی بمیرم چقد گریه کرد...برای نوه ها سوغاتی اورده بود.بعد چند وقت دوباره یوخه خوردم و یاد بچه های اتاقمون افتادم... :((پ.ن:ندارم!
- ۹۴/۰۶/۱۰