خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

جنبه

بعد دو هفته اومدم پست بذارم هنوزم حسشو ندارم....واسه همینه میگم سخت شده واسم....من قبلنا خیلی رک بودم و خیلی توجه داشتم و اگه میشد یه حرفی رو زد، میزدم! ینی میدونی منظورم اینه از خیلی چیزا ساده نمیگذشتم، خیلی فک میکردم و عمل میکردم ولی الان فقط شک میکنم به همه چی و رد میشم از کنارشون، هیچ تصمیمی، هیچ عملی! عینهو عن!!!...نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه ولی حالم خیلی بده...+نمیدونم از پست قبلی تا الان چی شد و چطوری گذشت و اصلن نمیخوام به مغزم فشار بیارم که یادم بیاد فقط میدونم گفتم بودم محرم میرم ولایت حامد اینا یعنی "کوهپایه". البته خودِ کوهپایه نه! یه مسجد سرراهی هست به اسم موسی بن جعفر (ع) که بابای حامد جزو بانی های اونجاس.از پنجشنبه ینی شب قبل تاسوعا، رفتیم اونجا و مراسم بود و منم چون بار اولم بود بچه ها برام توضیح میدادن و این حرفا.عاشورا خیلی خوب بود چون روستا به روستا میرفتن و هیئت ها میومدن و کلی پذیرایی و جالب اینکه با اتوبوس میرفتیم. ینی همه ماشینارو گذاشته بودن پای مسجد و همه سوار اتوبوس بودیم و این ور اون ور میرفتیم. مامانم اینا هم بودن.(الان خواهرم سمانه اومد یهو پرید رو لپ تاپ منو ترسوند! قلبم وایساد کلی فحشش دادم روانی رو!)ظهر تاسوعا هم حجت و زهرا از تهران اومدن که مراسما اینجا باشن. همه چی اوکی و خوب...مراسماشونم خوب بود و کلی بهم خوش گذشت. مخصوصن صدای هادی (داداش بزرگ حامد و شوهر دخترخاله ام) رو خیییییییییییییللللی دوس دارم و همش دعاش میکنم که انقد مداحیاش خوبه.شب عاشورا هم مراسم شام غریبان بود و همه جارو تاریک کرده بودن و ظلماتی شده بود واسه خودش...هر دو شب ما که میخواستیم برگردیم شهر من و حامد با مزدای بابای حامد میومدیم و خیلی خوب بود چون میشد راحت حرف بزنیم.+انقد نوشتن اروومم میکنه که انگاری خالی میشم...الان که این چرت و پرتارو نوشتم سبک شدم...اخه عصری حجت اینا میخواستن برن تهران و مامانش گفت منم برم باهاشون تا راه اهن ولی حجت یه حرفی زد که منم ناراحت شدم و نرفتم...خلاصه مامان با حامد و اینا دعواشون شد (چقد به حامد گفتم با مامان بحث نکنه!) اخرشم من که اومدم خونه ولی حامد میگفت خونشون همه قهر کردن باهم!حامد همش طرف اونارو گرفت و گفت وقتی مامانم ازت خواهش کرد باید میرفتی...از این حرفش خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت...:((((((((((((((((خیلی خستم...خیلی احساس تنهایی کردم...خیلی احساس درموندگی کردم...خیلی دلم گرفت امروز...مراسم هم دعوت بودیم و مامان اینا نرفتن و من با داداش رفتم و یه خورده اونجا گریه کردم ارووم شدم ولی مگه جریان امروز از مغزم بیرون میره!!!اصلن مغزم داره میپکه!حامد هم خوابیده...شایدم بیداره جواب نمیده!:((((((
  • ۹۴/۰۸/۰۳
  • ft _nk

نظرات (۱)

چه مراسم باصفایی :)
من کل اون ۴ روز تعطیلی رو دانشگاه بودم.
الانم ۱ صبح گذشته و دانشگاهم... کارام زیاد شده..
پستتو خوندم و شاد شدم :)
پاسخ:
چشاتون با صفا میبینه :) موفق باشی :))) ممنون که خوندی، خدارروشکر که شاد شدی!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی