خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰
از ظهر تا عصر هر چی زنگ زدم به راننده و ماشین و ترمینال و این حرفا هیچی جای خالی نبود!انقد قاطی کرده بودم که نگوووو، نگران بودم که امشب مجبور بشم توی خوابگاه بمونم...با خودم شرط کرده بودم هر طور شده امشب خونه باشم!بیخیال اتوبوس شدم و با مهناز و دوستش قرار شد بریم میدون قدس و با پژو های خطی بریم. ساعت 3.15 عصر بود که رفتم خوابگاه مهناز ولی گفت دوستش تا 5 کلاس داره و باید منتظر اون باشیم...وای خدا!!!بعد کلی اصرارای من مهناز به دوستش گفت که آخرِ کلاسو بپیچونه که زودتر برسیم خونه! آژانس گرفتیم رفتیم دانشکده فنی و سریع دوستشو سوار کردیم...قیافش آشنا بود نمی دونم کجا دیده بودمش...؟؟ اول یه خانوم دیگه ای رو رسوندیم میدون شهداء و بعد یه راست میدون قدس! چون سه نفر بودیم فقط یه نفر دیگه لازم داشتیم و اونم خداروشکر زودی رسید و پیش به سوی کرمان!این گوشی من هر چند وقت یه بار باید بره روی اعصاب من! باید دوباره بذارمش توی بالکن و درو ببندم و بذارم  هر چی دلش می خواد زنگ بخوره!توی ماشین که انگاری توی خواب و بیداری بودم! گوشیم هم که همش پیام و زنگ و ... قرار بود یه کاری رو هماهنگ کنم واسه همین هی باید زنگ میزدم آقای فلانی و دوباره خانم فلانی و این وسط خواهرام هم هی از جاهای مختلف زنگ میزدن که کی میرسی بیایم دنبالت و این حرفا! البته آخرش تا خودِ خونه خودم تنهایی رفتم و هیشکی دنبالم نیومد!!!قابل توجه دوستان بارون میومد و بنده با کیف لپ تاپ و کوله پشتی نیمه سنگینی که داشتم و از همه مهمتر چادری که تازه شسته و اتو زده بودم، عین موش آب کشیده شده بودم که با یه مسواک افتاده باشی به جونش و سابیده باشیش! چون از سرما عین لبو سرخ شده بودم!خلاصه رسیدیم خونه و اول راهرو داشتم کفشامو در میاوردم یهو خواهرای محترمه حمله کردن و رگبار بوس و ماچ و دعوا و گله و شکایت که چرا بعد این همه مدت اومدم و چرا زودتر نیومدم و قربون صدقه به راه بود...رسیدم توی پذیرایی چشمتون روز بد نبینه، یهو دیدم خاله هاجر به اضافه دوتا پسر و دختر آخریش و خاله صفورا (خاله جان دراز کشیده بودن و بعدن بنده فهمیدم قلب مبارکشونو آنژیو نمودند!) اونجا تشریف دارن! خلاصه دوباره بوس و ماچ و احوال پرسی...خدا آخرشو بخیر کنه! تازه پسرخاله دومی (مصطفی) انقد اذیتم کرد و سوال پرسید و مسخره بازی راه انداخت که می خواستم برم خفه اش کنم، حیف که کنار دست بابام نشسته بود! حیــــــــف!مامان از اون شیرینی هایی که من دوس دارم خریده بودن و منم چند تایی خوردم، خاله بعد شام که چایی آوردم رفتن خونشون (خونشون کوچه جلویی ماست) و نذاشتن براشون میوه بیارم. به روح الله پسرخاله ام گفتم جمعه بریم جنگل والیبال بازی کنیم ولی گفت که با دوستاش داره میره سکنج ماهان. خلاصه از خستگی آخر شب دیگه بیهوش شدم...
  • ۹۳/۰۹/۲۶
  • ft _nk

نظرات (۱)

یعنی این ها رو تو بیهوشی نوشتی آیا؟
پاسخ:
خخخخ شاید...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی