خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

اول ترم و ب?کار?!

م?نا، هم اتاق?م، با مامانش اومده و امروز صبح ساعت 4 رس?دن.من که ساعت 3 خواب?ده بودم فقط ?ه لحظه متوجه اومدنشون شدم و ا?نقد خسته بودم اصن نتونستم بلند شم. تازه تخت بالا هم بودم د?گه بدتر...!!!! ماشالا چه مامان خوشگل? داره...!!!!مامان ب?مارستانه و خدا رو شکر دکتر گفته مشکل? نداره و امروز مرخص م?شه! وا? خدا?ا شکرت...پتوم تو? خوابگاه قبل? جا مونده. اولش فک م? کردم بردمش کرمان ول? طاهره گفت خونه ن?ست و منم با?د برم خوابگاه قبل? پ?داش کنم....تازه با?د بشورمش. م?نا صب? رفت اون خوابگاه وسا?لشو ب?اره د?د تشتش کج شده کل? خند?د?م...تازه بهش گفتم تشت من وسطش کلا شکسته ا?ن که مال اون کج شده بره خداروشکر کنه!الانم مامانش رفت ظرفا رو شست هرچ? اصرار کردم گفت ب?کاره و خودش دلش م? خواد! د?گه چاره ا? نداشتم....د?روز باز? المنت فور رو دانلود کردم و ?ه خورده باز? کردم. واقعا واسه اعصاب خوبه...20 بار حبابم ترک?د دوباره با?د ?ه مس?رو از اول م?رفتم ول? خ?ل? خوش گذشت...شکلک محبوب من!پ.ن:خاطرات ستاره دارِ من ته کش?ده!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نگران نوشت!

مامان اتاق عمله....درسام و واحدام به هم ر?خته...کلا اعصاب? برام نمونده. حالا دوستم اس زده م? پرسه ک? بره برنامه کلاس?شو بگ?ره!!!!!!اخه دانشگاه توئه من از کجا بدونم...ا? خدا! گ?ر عجب آدما?? افتادم. نگران مامان هستم....نگران کار? که با?د انجام بدم و استخاره اش دوبار بد اومد...نگران نامزد? خواهرم...نگران بدهکار?ام و طلبکار?ام...ا? خدا اعصاب من تموم شد...پودر شد!حالا بماند که دوباره اومدم دانشگاه و بحث درس و کلاس رفتن و رفت و آمد ب?ن کرمان و رفسنجان و از همه مهمتر ا? س? ام!!!!عصر? با مهرناز م?ر?م ب?رون ?ه خورده خرت و پرت واسه اتاق بخر?م منم با?د واسه کادو? تولد مر?م السادات ?ه فکر? بردارم!              ا?ن شکلکا خ?ل? بانمکن!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
18 شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت 22:48 د?روز نما?شگاه داشت?م و من رفته بودم مدرسه کنار? تا چندتا طرح بکشم. و ظهرش رفتم تو? مدرسه پسرا. که فهم?دم ?ک? از پسرا? خودمون رفته ?ک? از کادرا?? که برا? طرح من بود با اسپر? گند زده و بعدش فرمانده مقتدرانه مجبورش کرده بود رنگش کنه و روشو حد?ث نوشتن. منم لباس عوض کردم رفتم نما?شگاه کمک بچه ها. تازه تو? کلاس ?اسمن ?ه پارچه سف?د بود که بچه ها روش ?ادگار? نوشتن. ?ک? از پسرا هم اومده بود هم خطاط? کرده بود و هم ?ه آدم ر?شو?? کش?ده بود که ما کل? مسخره اش کرد?م. من رفتم ?ه کادر کش?دم و توش تمام بچه ها رو با سوت? ها و ت?که کلاماشون کش?دم و کل? خند?د?م....ز?نب داشت پاور درست م? کرد ?ه چ?ز? مشکل داشت کمکش کردم بعدش فرمانده و ز?نب گفتن ب?ا پاور طنز اردو رو درست کن و نم? خواد وس?له جمع کن?! هنوز محل طاهره نم? دادم. طاهره رفته بود پشت مدرسه کادر? با اسپر? کش?دم داشت خطاط? م? کرد اخرش فقط اومده رنگارو گذاشته اونجا و هر در? پ?دا کرده جابه جا گذاشه روشون و جمعشون نکرده بود و مجبور شدم خودم جمع کنم!!!!!!! اَه! خلاصه تا ظهر ساعت ?ک اونجا بود?م و نما?شگاه رو هم جمع کرد?م و تو? نما?شگاه معصومه کل? گر?ه کرد. ر?حانه از بچه ها? روستا هم گر?ه کرد. موقع سوار ماش?ن شدن من و رضوان و فرمانده و خانم نامجو جلو نشست?م (مزدا دوکاب?ن بود) ?ک? از پسرا? بس?جمون اومد گفت خانم نامجو شما صندل? جلو بش?ن?ن. من داشتم از پنجره ب?رونو نگاه م? کردم ?هو سرمو برگردوندم د?دم خانم نامجو تو? بغل اون پسره جلو نشسته!!!!!!!!!!! کفم بر?د و تازه بعد توض?حات فرمانده فهم?دم اون پسر خانم نامجو که گفتن از دانشگاه خودمونه ا?شونه!!!!!....بچه ها هم چون بالا? وانت بودن ه?چ? راجع بهش نفهم?دن! وسا?لا رو جمع کرد?م و همه رو اورد?م پا??ن خرماها?? که بچه ها برامون اورده بودن ب?ن همه تقس?م کردم  و ?ه انارم که معصومه بهم داد و ?ه نارنگ? کوچولو هم ?ک? از بچه ها برام اورده بود گذاشتم تو? چمدونم. کمک مر?م و بق?ه باق? کارا رو انجام دادم و به خاطر نفس تنگ? داشتم م? مردم. وضو هم گرفت?م و همونجا نماز خوند?م. بعدش نشست?م وسط ح?اط و بچه ها در حال هندونه خوردن در مورد کل اردو نظر دادن. منم چون نفسم بالا نم?ومد حرف نزدم. فرمانده اصرار کرد حرف بزنم ول? گفتم واقعا نم? تونم...اخرشم فرمانده داشت نکته ها رو م? گفت برگشت گفت دو نفر با هم سرسنگ?ن هستن. حالا بچه ها ه? م?پرس?دن ک?ا هستن؟؟؟!!!مثلا قرار بود سرو?س ساعت 4 ب?اد برگرد?م کرمان ول? سرو?س گفت ساعت 6 م?اد اخرشم 8.5 شب اومد د?گه 8.35 که اتوبوس اومد وسا?لو برد?م تو? ماش?ن و راه افتاد?م. طاهره اومد کنار من نشست منم بعد ?ه خورده ا?ن ور اونور شدن وسا?لاشو گذاشتم صندل? عقب? و محترمانه دکش کردم... ?اسمن م?خواست ?ه کار? کنه من اشت? کنم هرچند اصن قهر? در کار نبود ول? من اومدم جلو? صندل?ش که بالا? در عقب? اتوبوس بود و کل? تو? راه حرف زد?م وسطا? حرفامون فاطمه اومد ?ه خورده گوش داد رفت و بعدشم خانم نامجو اومد و ?ه خورده حرف زد?م. صبح ساعت سه رس?دم کرمان و بابا اومد دنبالم. موقع خدافظ? همه م? گفتن گلاب?اااا گلاب?ااااا و کل? مسخره باز? در اوردن!!!!! ز?نب هم بود. و با هم رفت?م خونه.... و ا?ن بود پا?ان اردو? ده روزه جهاد? من....
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
16 شهر?ور 1393 "?کشنبه" ساعت 8صبح تو? سرو?س نشستم و دارم با وجود تکان ها? شد?دش تا?پ م? کنم. با طاهره قهر که نه ول? محلش نم? ذارم.... د?شب جشن امام رضا بود?م و من نتونستم خاطره بنو?سم. دلم تنگ م?شه واسه جهاد? ....خ?ل? خوب بود و بچه ها خ?ل? بانمک بودن ول? وقتا?? که بعض?اشون تنبل? م? کردن خ?ل? رو اعصاب بودن! امروز صب ?ه طرح رو? د?وار داخل? مدرسه کش?دم که رنگ?ن کمون بود و خورش?د و ابرا? گوله گوله....و طاهره هم ?ه حد?ث نوشت! خ?ل? قشنگ نشد ول? خوب بود بچه ها که خ?ل? خوششون اومد. خداروشکر.... د?گه کار که تموم شد ?ه عالم عکس گرفت?م و مسخره باز? در اورد?م بعدشم بالا? وانت کل? شعر خوند?م و شوخ? کرد?م که خ?ل? خوش گذشت ?ه خورده ف?لمم گرفتم از مناظر اطراف. امروز عصر? اخر?ن روز کلاساس و فردا نما?شگاه دار?م که برا? فروش اجناسه با تخف?ف بالا برا? روستا?? ها! بعدشم عصرش م?ر?م خونه.....هوووووووررررررررررااااااااااااا امروز بچه ها برامون خرما اوردن که خرما زرد هم داشت که من خ?ل? دوس دارم و چندتا?? همون موقع خورد?م چون گشنمون بود....اخ? دلم واسه ا?ن جمع پر از خندمون تنگ م?شه! امروز شماره خانم نامجو رو گرفتم. ا?شالا کرمان رفتم م?رم پ?شش. خانم خسرو? م? گفت شوهرش ش?ش ساله که فوت شده و تا دوسال انگار د?وونه شده بود چون شوهرش خ?ل? آدم ماه? بوده و از گل نازک تر بهش نم? گفته و الانم 4 تا پسر داره ه همه ماشالا دانشجوان و تحص?ل کرده. تازه رضوان م? گفت ?ک? شون تو? دانشگاه خودمونه. فام?لشونو ح?ف بلد ن?ستم....فک کن ?ک? از مهندسا پسر پرو?ن خانوم باشه!!!!!!!!!!خخخخخخخ وا? چقد خاطره دارم واسه سوگند و مر?م السادات تعر?ف کنم.....اووووف!!!!! امروز رو?ا ?ه خط د?گه بهم اس داد 0901 بود شماره جد?دش بود ا?رانسل هم هست!برا? آمار سا?ت? که خواهرم م? خواست به دکتر زنگ زدم که بهم گفت به خاطر.... با?د ?ه فرم مشکلات پر م? کردم که انتخاب واحدم درست باشه که بتونم درس بردارم، که من اصن ا?نو نم? دونستم خدا خ?رش بده! هرچ? مخاطبامو بالا پا??ن کردم د?دم ه?شک? قابل اعتماد ن?ست به دکتر گفتم برام انجام بده که قبول کرد خدا رو شکر...خدا اجرش بده خدا امروز رو بخ?ر کنه چون ساعت 3 سرو?س م?اد و من هنوز ?ه د?وار مونده که با?د نقاش? بکشم! تازه الانم ساعت 2 هست و ا?ن برادران محترم هنوز درگ?ر ناهارن! آخه از د?روز قرار شده برادرا غذا درست کنن که ا?ن وضع ماست! خخخخخخ خ?ل? دلم م?خواد بب?م دارن چ? کار م? کنن و چ? پختن! خدا خودش بخ?ر کنه! مامان هم که م?خواس غده تو? گلوشو عمل کنه جواب آزما?شاش خوب بود و د?گه عمل نکرد الان دارو م? خوره! الانم به سمانه اس دادم م?گه شا?د برن عروس? دختر دائ? مهد?ه ... برادرا برنج به اضافه س?ب زم?ن? سرخ شده به اضافه چند دانه لپه و چند تکه گوشت که فقط در ظرف فرمانده و خاله پرو?ن و ز?نب رو?ت شدن، به عنوان ناهار به خورد ما دادن! چشمامون از تعجب گرد شده بود....تازه برنجشم زعفرون? کرده بودن که مثلا خوشکل باشه! خ?ل? هم کم تو? ظرفا ر?خته بودن. برا? هم?ن الو?ه هم اورد?م و بچه ها مثل چ?!!! م? خوردن.... سرو?س ساعت 5 اومد!!! طرحارو کش?دم و کارم تو? مدرسه پسرا تموم شد وفرمانده گفت برم مدرسه کنار? هم چندتا طرح بزنم. گلوم از بو? رنگ و اسپر? گرفته و نم? تونم نفس بکشم. شب ولادت امام رضا که رفت?م جشن تو? مسجد مردهک خ?ل? خوب بود. اولش اصن حوصله نداشتم. رفت?م با معصومه و ا?نا تو? مسجد نماز خوند?م بعدش اومد?م تو? ح?اط چون مراسمش اونجا بود. طاهره و زهرا تز??ن کرده بودن خ?ل? قشنگ بود. کل?پ گزاشتن و نما?ش داشتن که بچه ها? تئاتر عنبراباد اجرا کردن و توش پر از فحش بود. مجر? مراسم هم ?ه آخوند بود که کل? بانمک باز? در اورد. موقع? که بالا? سرش رو? پشت بوم فشفشه روشن کردن ب?چاره داشت مولود? م? خوند که د?د جرقه هاشون دارن م?ر?زن رو? سرش رفت پا??ن و ما هم کل? خند?د?م...! اخر شبشم که نخود ک?شم?ش م?دادن توش شماره بود و سه تا کمک هز?نه مشهد دادن که هرسه تاش خانوما برنده شده بودن. اخر شبم شارژ م?دادن هرک? زودتر وارد م? کرد م? برد که نص?ب ما نشد ول? ?ه پسره دوتاشو وارد کرد گوش?ش شارژ شد! ساعت 11.5 شب رس?د?م خوابگاه و کل? خسته بود?م د?گه تا شام خورد?م و خواب?د?م همه جنازه شدن...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
14 شهر?ور 1393 "جمعه" ساعت 15:37 امروز صبح که ب?دار شدم م?خواستم عصر رو بپ?چونم و کلاس نرم ول? فرمانده همون موقع گفت رنگ آوردن و برم رنگارو بب?نم که چ? کم دارن و چ? ندارن!!!!!!! خلاصه امروز کار رنگ کار? ما شروع شد که خوب بود خداروشکر. الانم با?د بر?م منطقه که ادامه کارو داشته باشم. الانم آقا? عز?ز? اس داد که امروز کانتست هست که گفتم کرمان ن?ستم و نت ندارم! عصر? رفت?م منطقه و من و طاهره طرح کش?د?م و بچه ها رفتن سر کلاسا. ساعت هفت که تموم کردم با بچه ها نشست?م منتظر سرو?س تا ب?اد. ز?ارت آل ?اس?ن گوش داد?م و بعدشم چند تا نوحه...با حال و هوا? غروب خورش?د که خ?ل? خوشگل بود دلمون گرفت... با وانت برگشت?م اسکان و رفت?م اتاق و فرمانده زنگ زد که برم آشپز خونه. رفتم اونجا س?ر پوست کندم و الانم اومدم مامان? زنگ زد که فردا م?ره بستر? بشه.... معلومم ن?ست عروس? دختر دائ? جان قراره تحر?م بشه ?ا نه! شا?د خاله کوچ?که بره عروس?شون. مسلم داداشم که نم?ره.... قراره بر?م وال?بال باز? کن?م ول? ?اسمن هم رفته آشپز خونه کمک بچه ها. امشب کشک کدو دار?م ول? پسرا چون گفتم نم? خورن براشون سوس?س درست کردن! رفتم حموم و برگشتم د?دم بچه ها شام خوردن م? خوان برن وال?بال. منم نشستم سر سفره که شام بخورم برم باز? ول? با خانم سل?مان? نشست?م به حرف و من جر?ان ب?مارستان بستر? شدنمو براش گفتم چون خودش پرس?د و د?گه بچه ها رفتن و اومدن ما هنوز داشت?م حرف م? زد?م....آخر شبم رفتم کمک بچه ها تو? آشپزخونه که مر?م و خانم نامجو و مثل هم?شه ز?نب بودن...با زهرا ?ک خورده کمک داد?م و رفت?م چون د?گه کار? نبود. رفتم بالا لباسامو برداشتم شستم و اومدم خواب?دم. طاهره با من سرسنگ?ن شده. سرچا?? درست کردن ?ه بحث مسخره راه انداخت....انقد بدم م?اد وقت? ?ه کار? رو م?گم با?د انجام بشه م?گه نع! با?د ا?ن ?ک? کارو کن?م....خب لابد من ?ه چ?ز? م?دونم که م?گم...بعدشم وقت? من بلدم تو چرا الک? تز م?د?!!!!! سر چا?? هم هم?نطور شد، با مر?م تصم?م گرفت?م چا?? رو تو? کتر? دم کن?م که رنگ ب?اره بعد بر?ز?م تو? فلاسک بزرگ! حالا اومده م?گه چا?? دم کن?م مر?م خودش به من زنگ زده وبا?د تو? ا?ن فلاسک دم کن?م و از?ن حرفا.... اعصاب ادمو خورد م?کنه با ا?ن نع گفتنش... سر رنگ هم هم?نطوره! خب من بلدم ....نزد?ک بود رنگ پلاست?کو با رنگ روغن قاط? کنه!!!!!! با?د بذارم ?ه بار گند بزنه اون وقت م? فهمه ک? بلده ک? ن?ست!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

گلاب?!!!

مامان بابا حالشون خوب ن?ست و منم که اومدم دانشگاه نگرانشونم. اخه مامان که زنگ م?زنه اگه پارک رفته باشن نم?گه که ?ه وقت من ناراحت نشم(اصلا برام مهم هم ن?ستاااا ) چه برسه به ا?نکه حالش بد باشه ?ا مثل شرا?ط الان ن?از باشه بره ز?ر ت?غ جراح?...!!!!زهره هم اتاق? قبل?م نامزد کرده و به مهرناز گفته بود اونم بهم گفت و انتقال? گرفته و د?گه نم?اد رفسنجان...کل? دلم واسه شبا?? که چا?? م? برد?م تو? ح?اط و با هزار دلخوش? م? خورد?م تنگ شده...خاطرات جهاد? تموم? نداره و جوک گلاب? که واسه بچه ها تعر?ف کردم هنوز تبعاتش ولم نکرده!!!!( بچه ها منو م? ب?نن م?گن سلام گلاب?!!! ) امروز ?اسمن رو د?دم. داشت از جر?ان ب? محل? من به طاهره م? پرس?د که گفتم کلاس دارم و سر?ع رفتم تو? دانشکده ر?اض? و اونم پشت سرم داد زد: باشـــــــــــــــه!!!!!!خ?ل? خسته ام دلم ?ه دوش حساب? م?خواد. امروز عصر? با مهرناز رفت?م شهر و ?ه خورده خوراک? خر?د?م و سر?ع اومد?م و مهرناز حالش خوش ن?ست (م?دونم جسم?ه ول? نم? دونم روح? هم هست ?ا نه!!!!). اسما هم امروز اومد خوابگاه و اتاق کنار? ماست و کل? خوشحال شدم. اخه دوره ا? س? ام با هم بود?م و کل خوش گذشت و شناختمش که دختر خوب?ه!?ک? اس م?داد که نم?دونستم ک?ه ول? شماره اشنا بود و گفت عل?رضاس فک کردم...ول? اون نبود و فهم?دم همون مزاحم?ه که تو? کلوب شناختمش!!!!سر?ع دکش کردم. قرار شد تو? اتاق ساعت 12 خاموش? باشه و من هنوز وقت دارم ول? هنوز ا?م?ل? با?د به استاد نگارستان? م?فرستادم اماده ن?ست!وا? خدا چه استاد خشن? بودااااا!!!!! دو ساعت تمام درس داد! فردا اگه از جلسه امروز بپرسه من بلد ن?ستم!!!!اَه  اَه اَه اَه!!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
13 شهر?ور 1393 "پنجشنبه" ساعت 15:16 امروز صبح از گلو درد نم? تونستم نفس بکشم ول? به اصرار فرمانده و به خاطر ا?نکه نگه تنبل باز? در م?ارم لباس پوش?دم ول? صبحونه کم خوردم و چا?? خوردم و اومد?م کلاس ول? از اولش تا اخرش خواب بودم و اصن نم? تونستم حرف بزنم...روز بد? بود و از بس عرق کرده بودم لباسام چسب?ده بود به تنم! بچه ها ه? حالمو م? پرس?دن غافل از ا?نکه با ا?ن گلودرد اصن نم? تونستم حرف بزنم و همش سر تکون م?دادم!!!! ول? حواسشون بهم بود که بچه ها? روستا سروصدا نکنن که من بخوابم... سرو?س ?ه ربع به 12 اومد و رفت?م. همون اولش خواب?دم تا ساعت 2 و ن?م. بعدش بچه ها ب?دارم کردن. داشتم خواب Alisss رو م?د?دم....خواب ا?نکه داشت التماسم م? کرد باهاش باشم....مزخرف بود و اعصابم خورد شد!!!! خانوم نامجو هم تو? اسکان مرغ درست کرده بود و خ?ل? خوشمزه بود که خورد?م و الانم نشست?م بچه ها دارن حلقه م? گ?رن! بچه ها? ما ن?ستن و با?د برم الان جمشون کنم. با?د تکل?ف شعر و ا?نا روشن بشه! امشب مراسم ?ادبود شهداء دار?م و فک کنم منم با?د برم د?گه! م?رم اخه دعا? کم?ل دار?م و دلم حساب? گر?ه م? خواد... خدا?ا شکرت... عصر? رفت?م کلاس و من که حالم بد بود ول? بچه ها کلاساشونو گذاشتن و حاج اقا ها هم اومدن ف?لم و کل?پ و ان?م?شن پخش کردن. بعدش من و  فرمانده و ز?نب و مر?م در گ?ر بچه ها بود?م واسه درست کردن گروه سرود که کل? بچه ها ج?غ و داد کردن که کل? سر درد کش?دم...چون بعض?اشونو از گروه سرود حذف کرده بودم م? اومدن پ?شم م? گفتن خاله ما ازت راض? ن?ست?م و راض? هم نم? ش?م!!!! اخ دلم م? خواس بگم به درک!!!!!! خلاصه با هزار بدبخت? گروه سرودشون رو درست کرد?م. عصر هم تو? ح?اط مدرسه مراسم ?ادبود داشت?م که برگزار شد و سرودشونو به افتضاح تر?ن وضع ممکن خوندن! ?ن? ?ه ضا?ع بازار? بود که ب?ا و بب?ن! ما هم کل? خند?د?م... امشب واقعا ظلمات رو درک کردم. وسط ح?اط که نشسته بود?م کاملا اطراف تار?ک بود و اون قسمت ما هم از صدقه سر لامپا? بزرگ? که گذاشته بودن نور داشت و روشن بود!وحشتناک بود!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
12 شهر?ور 1393 "چهارشنبه" ساعت 07:51 صبح? ساعت 6.15 ب?دارم کردن که حاضر بشم و منم سر?ع ب?دار شدم و رفتم اماده شدم و سر سفره داشتم صبحانه م? خوردم که ز?نب گفت بچه ها? نوجوان ک? ب?کاره منم چون مسئول گروه نوجوان بودم، گفتم کلاسا? هرک? چ?ه و ز?نب گفت خودم بمونم و منطقه نرم. اولش که رفت?م تو? ح?اط و کل? با بچه ها مسخره باز? در اورد?م بعد اونا که رفتن رفت?م به غذا سر زد?م حالا هم من نشستم تا?پ م? کنم و ز?نب رفته حموم. منم م? خوام بخوابم و ظهر بر?م برنج دم کن?م و مرغ هارو پاک کن?م! ز?نب ار حموم اومد ول? من نخواب?دم و داشتم کل?پ نگاه م? کردم. رفت?م اشپز خانه و تا ظهر اعصاب خورد? بود که غذا درست کن?م. بالاخره خورش قرمه سبز? و برنجشو پخت?م و من با کمک ز?نب مرغ ها رو هم خورد کردم و تم?ز کردم و شستم که پدرم در اومد و ا?نقد خسته بودم که کمرم داشت دوت?که م?شد! (چهار تا مرغ بود!!!!)  بعدش شربت چهار تخمه درست کرد?م و اومد?م اتاق و بچه ها اومدن شربت خوردن و رفتن واسه استراحت و نماز خوندن و منم خوابم برد...ساعت ?ه ربع به سه بود که بچه ها برا? نهار ب?دارم کردن! خلاصه نهار خورد?م و من هنوز خوابم م?ومد ول? نخواب?دم و ساعت 4 د?گه حاضر شد?م و رفت?م منطقه! کلاس برگزار شد ول? من کلاس نداشتم چون وقت نبود و ?ه خانوم? از طلبه ها هم اومده بود برا? بچه ها کل?پ وضو گذاشت. آخرشم همه با هم رفت?م برگه ها?? که دست? از رو? شعر کپ? کرده بود?م داد?م بچه ها و ?ه بار سرود رو تمر?ن کرد?م تا سر مراسم فردا شب بخونن... شب شام املت درست کرد?م ول? املتو دادن پسرا و ما سوس?س سرخ کرده با خ?ار شور خورد?م!!!!!! دلم شد?دا املت م? خواست. چون گلوم درد م?کنه و سرما خوردم شد?د و تا الان دو تا قرص چرک خشک کن به صورت 6 ساعت? خوردم. که هنوزم درد م?کنه و الان چا?? ر?ختم و گفتم تا خنک م?شه ب?ام تا?پ کنم! الانم دارم م? خورمش!خخخخخخ اخ?ش چه گرمه!!!!! فرمانده و بچه ها دارن راجع به مراسم فردا صحبت م? کنند که با?د مراسم ?ادواره شهداء برگذار کن?م که خانواده شهداء هم هستن! اخ که چقد دلم دعا? کم?ل م? خواد! راست? خانم هاشم? زنگ زد برم به جاش بشم مسئول کانون سا?بر? بس?ج! شا?د رفتم و اوردمش ز?ر دست هسته کامپ?وتر! چه با حال م?شه! البته م? گفت ز?اد مسئول?تش سنگ?ن ن?ست و نبا?د کار ز?اد? انجام بدم. حالا با?د وقت? م?رم برا? ستاد استقبال با جانش?ن فرمانده صحبت کنم! ا?شالا همه چ? درست م?شه! برم بخوابم امشب به خاطر سرماخوردگ? و ا?ن همه کار اصن اعصاب درست وحساب? نداشتم و...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
11 شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت 12:59 امروز صبح وضع?ت بلبشو?? بود که مد?ر?ت کلاسا سخت شده بود. اخه من بدبخت ?ا شا?دم خوشبخت مسئول گروه نوجوانم و با?د بگم ک? چ? کار کنه! امروز بچه ها م?خواستن برن آرا?شگر? ?اد بگ?رن که نم? شد بذارم برن...خدا?ا چقد راض? کردنشون سخت بود. و ا?نکه الان با د?د بدقول به ما نگاه م?کنن. اخه بعض? چ?زا که ندار?م ?ا ن?اورد?م ?ا نم?شه بذار?م برگذار بشه اونا رو ناراحت م?کنه و م?گ?م فردا ?ا بعدا م?گن: همش م?گ?ن بعدا ...همش م?گ?ن فردا!!!! ما هم?ن الان م? خوا?م.... اون موقع مثل اطراف?انم ن?ستن که بتونم مجبورشون کنم ?ا بهشون توض?ح بدم ?ا بعض? وقتا حت? تند? کنم....نم?شه با ا?ن بچه ها اون رفتارو داشته باشم...بنابرا?ن سخت م?شه مجابشون کرد که نه! نبا?د ا?ن کار انجام بشه! منم معمولا با پ?چوندن ا?نکارو م? کنم. م?پ?جونم و م? زنم جاده خاک? ... ا? خدا از هم?ن الان درد رفتن رو دارم....مطمئنم نم? تونم خودمو کنترل کنم...اشک ها?? که با?د بر?زم....که ر?خته م?شن و اجازه نم? گ?رن... اخ دلم م? خواد برم مشهد بعد اردو...کاش م?شد برم...!!!! ول? نم?شه! چون با?د برم دانشگاه. دلم برا? مهرناز تنگ شده...برا? زهره که ماه? براش بپزم...برا? رو?ا که وقت? م? خند?د صورتش خوشگل م?شد...برا? م?نا که موقع شام ب?اد بگه دل پاک باشه! ?ا بابا ?ه چ?ز? باشه فقط بخور?م....خخخخخخ اخ دلم واسشون تنگ شده! امروز کل? عکس هم گرفت?م با بچه ها. با طاهره و معصومه. کل? هم سر سوت? معصومه خند?د?م... حالا شب صدارو ضبط م?کنم معصومه تعر?ف م?کنه! ا?شالا! با?د بر?م ناهار بعدشم حلقه برگزار کن?م بب?ن?م عصر با?د چ? کار کن?م! وا? چقد خستم.... عصر سرو?س د?ر کرد و ساعت 5.40 رس?د?م مدرسه و بچه ها  م? گفتن چرا د?ر اومد?ن ما دو ساعته ا?نجائ?م!!! منم معذرت خواه? کردم و گفتم ماش?ن د?ر اومد دنبال ما.  بعدش چون فرمانده نبود و به من گفته بود مواظب باشم منم د?گه خ?ل? کلاس نداشتم و مواظب بودم که خ?ل? خسته شدم چون نرگس کوچولو خ?ل? ش?طون? م? کرد. منم به کولر و آب اوردن واسه کولر سرگرمش کردم و ا?نجور? هم سر کلاسا? بق?ه نم? رفت شلوغ کنه هم ا?نکه آب م? ر?خت تو? کولر و هوا خنک م? شد! خخخخخخ ?ه ماش?ن سپاه اومد دنبالمون البته ?ه ربع به هفت اومد که صبر کرد?م تا کلاس بچه ها تموم شه. د?گه نزد?کا? هفت درا رو قفل کرد?م و رفت?م بالا? مزدا که بر?م دنبال پرو?ن خانم و رضوان که رفته بودند درمانگاه. رفت?م درمانگاه ول? نبودند رفت?م مغازه ها و جاها?? که بچه ها بلد بودند که احتمالا اونجا باشن! ول? نبودند د?گه تا 7.5 رفت?م مدرسه و دوباره رفت?م درمانگاه و د?گه داشت?م سکته م? کرد?م و هر دعا?? بلد بود?م خوند?م که ?هو لب جاده د?د?مشون! از اونجا?? که بق?ه هم حرفا?? ترسناک? راجع به منطقه م?زدن و ا?نکه شب نبا?د ب?رون باش?م وحت? ?ه نفر گفته بود ا? وا? ا?نا اسلحه هم ندارن! د?گه خدارو شکر کرد?م پ?دا شدن. و رفت?م مسجد جامع مردهک چون مراسم دعا? توسل داشت?م که "شب? با مهد?" اسمش بود! تو? مسجد ?ه مورچه ها? بزرگ? بود که اگه گازت م?گرفت فک کنم م? مرد?!!!!!!! خلاصه دعا رو خوند?م و رفت?م اسکان و شام که کوکو س?ب زم?ن? به اضافه خ?ارشور و گوجه بود خورد?م و کل? مسخره باز? در اورد?م و بعدشم خواست?م بخواب?م ول? اتاق خ?ل? خلوت بود و بچه ها مثل ز?نب و فرمانده و مر?م نبودن. ?هو اومدن و من پرس?دم کجا بود?ن د?گه ه?چ? نگفتن ول? ز?نب گفت فاطمه و معصومه ب?ا?ن بر?م کارتون دار?م. رفت?م اشپزخونه و اول لوب?ا شست?م واسه خورش سبز? و بعدش برادرا گوشت اوردن ?ن? ?ه گوسفند که کشته بودن کامل اوردن و ما هم گوشتاشو ?ه سر? خورد کرد?م واسه خورش فردا و ?ه سر? هم گذاشت?م تو? پاکت و گذاشت?م تو? فر?زر! بعدش د?گه اومد?م ساعت ?ک شده بود من و ب?هوش شدم....
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
11 شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت00:58 بچه ها خوابن و من دارم خاطره م? نو?سم. معصومه هم ب?داره. امشب که جلسه داشت?م م? خواستم صدا? بچه ها رو ضبط کنم که نشد. کلا بحثامون راجع به بچه ها? روستا خ?ل? جالبه و من و معصومه و کلا همه بچه ها کل? شوخ? م? کن?م و خ?ل? خوش م? گذره و گاه? تلخ م?شه با گفتن از مشکلاتشون و کمبودهاشون... امروز شک?لا (?ک? از بچه ها? روستا) کلا ب? اعصاب و ب? حال بود و طاهره رفت باهاش صحبت کرد که بعدش طاهره هم حالش خوش نبود و تو بغلم کل? گر?ه کرد...د?روز عصر که م?خواست?م بر?م ?ه وانت اومده بود که بچه ها رفتن وقرار شد برگرده مارو هم ببره ول? فرمانده زنگ زد گفت مثل ا?نکه بر نم? گرده و نم? دونست?م با?د چ? کار کن?م!!!! خلاصه د?گه بعد ?ه ساعت معطل? ساعت 5.5 راه افتاد?م اونم با ماش?ن سرا?دار مدرسه و ساعت 6 رس?د?م اونجا... بچه ها خ?ل? با نمکن...?ه خورده مشکلات? هست که اصن جالب ن?ست مثلا هم د?گه رو مسخره م?کنن...خ?ل? ناراحت م?شم وقت? ا?ن چ?زا رو م? ب?نم ول? بعد که به خودم و رفتارم نگاه م? کنم م? ب?نم منم هم?ن طور?م...مسخره کردن...دعوا کردن...اعصاب خورد?...حت? مشکلاتم ...ا? خدا ممنونم که اومدم ا?نجا....?ادم نم? ره وقت? روز اول اومده بودم و اصلا هنوز کلاس? برگذار نگرده بود?م. شب قبلش من کل? دپرس بودم به حد? که م? خواستم به فرمانده بگم من م? مونم واسه اشپز? شما بر?د کلاس برگزار کن?ن....!!!!! اخ کاش م?شد گر?ه کنم حساب?...کاش ?ه کوه بود فقط مال من بود....م? رفتم انقد داد م?زدم که تمام عقده ها? دلم باز م?شد...ا? خدا...بچه ها? علوم پزشک? اومدن و بچه ها? دانشگاه کار رفتن اون اتاق پ?ش اونا...اتاق خ?ل? خلوت شده... ?اد سپندار افتادم...الانم ?اد Alisss بودم کاش زنگ م? زد باهاش درد دل م? کردم اونم درداشو بهم م?گفت... ول? خب فکر ما خ?ل? متفاوته!!! دارم اهنگ شهرام شکوه? گوش م?دم...اخ خ?ل? قشنگه...بهم گفته بود چشمام پر از تشو?شه ...پر از ترس...اخ که چقد درد دل کرده بود?م ...اخ که چقد شادش کرده بودم....ا?ن جور? جواب منو داد...ام?دوارم تو? دانشگاهم نب?نمش...?ا اگه اومد اون منو بب?نه من نب?نمش...!!!!! اخ دارم باز چرت م?گم....هوس لعنت?!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   ولم کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • ft _nk