خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰
10 شهر?ور 1393 "دوشنبه" ساعت 12:41 امروز روز اول کلاسا بود. خ?ل? سخت و در ع?ن حال ش?ر?ن بود. ا?نکه نم? دون? چ? با?د بگ? و ?ه وقتا?? انقد حرف دار? منتظر? ?ک? باشه براش بگ?...قرآن، کاردست?، امداد، بهداشت، احکام، نقاش?، قلاب باف? و هزار تا کلاس د?گه...انقد چ?زا? متفاوت اَزمون م? خواستن که نم? دونست?م به کدوم جواب بد?م. شد?دا خسته شده بودم ول? تا وقت? تو? سرو?س ننشستم ?ا ب?ن کلاسا که ب?کار بودم اصن متوجهش نشدم. ب?ن راه خ?ل? خوشگل بود؛ درختا? نخل و پرتقال و ز?تون تک و توک، خ?ل? خوشگل بودن...نخلستانا? ز?با? خرما که خرماها هنوز نرس?ده بودن و پرتقالا? سبز? که هنوز به درخت بودن. انقد م?خواستم عکس ?ا ف?لم بگ?رم که نشد گوش? خودم که دورب?ن نداره و طاهره هم حواسم نبود بهش بگم. ا?شالا از فردا ف?لم م? گ?رم. دلم واسه رفسنگ و بچه ها تنگ شده. فک م? کردم بدون نت خ?ل? ب?کار باشم ول? انقد کار هست و انقد با بچه ها ا?نجا خوش م? گذره که اصن گذر زمانو متوجه نم? ش?... خداروشکر...واسه ا?ن دوستا? خوب? که هستن ا?نجا. هر روز برا? رفتن سر کلاس اماده م?ش?م و دعا? توسل م? خون?م و هر روز به ?ک? از ائمه متوسل م?ش?م. و بعد سوار سرو?س م?ش?م و م?ر?م. ناهار پختن و شام افتاد دست دخترا (اولش دست پسرا بود) و بچه ها برنامشو زدن به د?وار و برنامه جارو زدن اتاق هم هم?نطور. همش اهنگا? حامد زمان? پخش م?شه. صبحا ساعت 5 برا? نماز ب?دار م?شن و قبلش برا? نماز شب... اتاق فرهنگ? ?ه قسمت?ش برا? نماز و مناجاته. بعدش ساعت 6.5 ب?دار?ه و بچه هام?رن  روستا? کوشک مور، تو? مدرسه شهدا? گمنام. د?شب با طاهره همش داشت?م ا?ن پلاکاردا? جهاد? رو م?نوشت?م. طاهره م? نوشت و من گل م? کش?دم. و اخر شب رفت?م نصب کرد?م. امروزم طاهره داره رزق معنو? رو م? چسبونه (?ه تابلوئه که پاکت م?چسبونن روش به اندازه تعداد بچه ها و اسم هر کس? رو م?نو?سن رو? پاکت و هر روز براش ?ه رزق م?ذارن که م? خونه و م?ره سر کلاس) امروز ناهار استمبول? داشت?م که ط?به و فاطمه که از دانشگاه کار اومده زحمتشو کش?ده بودن. دلستر ها هم ?خ زده بودن و مثل ?خ در بهشت شده بود که با کل? مسخره باز? خورد?مشون. تا هم?ن الان معصومه پ?مان کنارم نشسته بود و داشت شوخ? م?کرد. بعدش کل?پ نگاه م? کن?م. کل?پا? زندگ? به سبک اخرالزمان. ?ه جاها??ش رو برا? معصومه توض?ح م?ددم. الانم دارم اهنگها? حامد زمان? رو برا? فاطمه بلوتوث م? کنم. جناب کا?کو (?ه مزاحمه!!!)هم داره اس م?ده و چرت وپرت م?گه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
9 شهر?ور 1393 "?کشنبه" ساعت5:44 از د?روز که قرار بود ساعت 11 از دانشگاه بچه ها راه ب?فتن تا الان ا?نترنت نداشتم و از ا?ن به بعد هم نخواهم داشت. د?روز فرمانده بهم گفت ?ازده، ?ازده و ن?م از دانشگاه راه م?فتن و م?ان دنبال من. از ساعت 12 ظهر حاضر بودم و منتظر بچه ها که بگن کجا م?ان دنبال من. ول? نگو چون راننده تا ساعت 4 عصر د?ر کرده ا?نا ه? م?گفتن وقت? راه ب?وفت?م خبرت م?د?م. وبالاخره طاهره وقت? راه افتادن بهم اس زد. بعد ?ه سر? صحبت قرار شد ب?ام م?دان سرآس?اب و اونجا سوار شم. بابا رفته بود سرکار چون ساعت 2.5 ساره رو برده بود راه آهن که بره تهران. بره آبعل? واسه ?ه طرح? از طرف بس?ج . خلاصه سوار شدم و طاهره که برام جا گرفته بود رفتم کنارش نشستم. تو راه کل? مسخره باز? داشت?م و خند?د?م. خ?ل? تو? راه علاف شد?م. شام هم تو? ماش?ن الو?ه خورد?م. تا ج?رفت 230 ک?لومتر بود و از اونجا تا عنبراباد هم با?د م? رفت?م. ?ه ساعت تو? ماش?ن خواب?دم که باعث شد گردنم درد بگ?ره که کل? ماساژش دادم تا خوب شد. ساعت 00:00 رس?د?م محل اسکان... ?ه مدرسه شبانه روز? بزرگ و ش?ک سه طبقه! فک کنم ما منطقه محروم تر بود?م نسبت به ا?نا... خلاصه اومد?م طبقه دو. د?شب بچه ها سرو?س بهداشت? رو که فج?عا کث?ف بود، شستن. امروز صب? ب?دار شد?م واسه نماز. وحالا من دارم خاطره هامو م? تا?پم. بدون نت خ?ل? سخته. اصن حوصله لپ تاپ روشن کردن ندارم. ول? فقط بعد نماز صبح م?ام خاطره هامو م? نو?سم. امروز اول?ن روز اردو هست  وبا?د بر?م در خونه ها که طرح رو معرف? کن?م. من تو? گروه نوجوانم. با طاهره و دو نفر د?گه که مثل ما ترم بوق? هستن!!!!! د?روز از بچه ها? رفسنگ خدافظ? کردم و گفتم ده روز ن?ستم. اونام کل? لا?ک و کامنت زدن که موفق باش? و التماس دعا و از ا?ن حرفا... همه خوابن نم? دونم چرا ب?دار نم?شن که اتاقو تم?ز کن?م. منم نم? دونم چ? کار کنم....به ام?د ?ه روز بهتر!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
سلامبعد ده روز اومدم...ساعت سه صبح رس?دم کرمان 3.5 خونه بودم 4 پا? نت بودم !!!!خاطره ها? ا?ن ده روز رو هر روز ?ه قسمت?شو م?ذارم.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

?ک روز سختِ کار?

امروز روز خسته کننده ول? در ع?ن حال جالب بود..اولش که خواب موند?م و تازه با 20 دق?قه تاخ?ر رس?د?م م?دون مشتاق. بعدشم که اقا? رضا?? استادم با دوچرخه!!! اومده بود و مونده بود?م چطور? با?د بر?م سر کارمون که گفت نم?اد و خودمون با?د بر?م. ماهم سوار اتوبوس شد?م و تو راه جر?ان زالو گذاشتن د?روزو واسه زهرا تعر?ف کردم. وبعد کل? حرف رس?د?م م?دان آزاد? و پ?اده رفت?م امام جمعه. تو? راه ?ه خانومه ?ه دفعه کنارمون نگه داشت من فک کردم م?خواد ادرس بپرسه بعد د?دم مجر? راد?وئه! صداشو م?شناختم. گفت م?خواد باهامون مصاحبه کنه. زهرا نم?خواست قبول کنه انگار? خجالت کش?ده بود ول? من هم?نطور وا?ساده بودم. م?خواست از زهرا سوال بپرسه که زهرا گفت نه از ا?شون بپرس?د (?ن? من) و خانومه راجع به جمعه ها? تابستونمون ازمون پرس?د و من با ارامش کامل جواب دادم. خودمم از ا?ن همه ب?خ?ال? خودم خنده ام گرفته بود. ول? زهرا کل? بعدش استرس داشت که نکنه بد حرف زد?م و از?ن حرفا. بعدش اشتباه? داشت?م مدرسه رو رد م? کرد?م که ?افت?م راه رو و ?ه ربع به 8 رس?د?م تو? مدرسه!!!کارو شروع کرد?م و تا ظهر همه وجودم داغوون شد. س?نوز?تم اذ?ت م?کرد و افتاب م?خورد تو? فرق سرم که رفتم کلاه حص?ر? اوردم و گذاشتم سرم. خلاصه اخرشم رنگا رو مرتب کرد?م. (مامان? الان واسم ادامس موز? اورد...خخخخ)ساعت 1 ظهر اومد?م از مدرسه ب?رون. رفت?م از سوپر ن?ل? دوتا بستن? فروتاره خر?د?م با طعم انار! وا? که چقد خوشمزه بود...با زهرا قدم زنان رفت?م تا رس?د?م اول بهمن?ار و بعدشم تاکس? و انتظار و تاکس? وانتظار و....حدود ?ه ربع مونده به 2 رس?دم خونه! هرچ? اصرار کردم زهرا ب?اد ناهار بخوره ن?ومد وگفت با?د بره خونه (اخه مامانش ن?ستن وزهرا تنهاس) گفت با?د بره دوش بگ?ره عصر تمر?ن رانندگ? داره. منم د?دم قبول نم? کنه ب?خ?ال شدم.منم با حال نزار از خستگ? اومدم تو خونه و ?ه راست رفتم لباسارو عوض کردم و رفتم ناهار خوردم....بعدش پانسمان زخمو عوض کردم ومامان روغن گاو زد به موهام. آخ???شششش سرم چه خنک شد....!!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خسته ام...

روز سخت? بود...اخ???????ش که تموم شد! انقد ضعف داشتم که همه دست و پام ?خ زده...بغض تو گلومه...اشکام پشت چشامه ول? چون صب با?د برم سر کار نم? خوام چشمام پف کرده باشه.امشب خانم شف?ع? معاون قبل? مدرسه اس داد که به خواهرت بگو فردا بر?م جنگل وال?بال باز? کن?م منم که نم? شناختمش گفتم شما؟تازه توض?ح داد منم گفتم نم?ا?م باشه هفته ا?نده.گفت باشه شب بخ?ر...بچه ها م?گن سانتافه خر?ده و کل? کلاس م?ذاره...تمام عصر تا شبو تو? دفتر سا?ت خواب بودم...انقد خسته بودم کس? ب?دارم نکرده بود..امروز کل? با زهرا تو? مدرسه که کار م? کرد?م  خند?د?م سر ?ه چ?زا? ب?خود?، ول? هم?ن باهم بودنمون خوب بود...شا?د ?ه دوست معن?ش هم?ن باشه...حت? به ب? نمک? هاشم بخند?...ا? خدا ه?چ وقت ?ه همچ?ن دوست?و ازم نگ?ر!!!!آخ? تنها شدم...?ه عالم کار دارم...شنبه با?د برم اردو جهاد?...هنوز ه?چ کار نکردم...وسا?لامم هنوز ه?چ? شون آماده ن?ست...امشب زالو انداختم رو? چونه ام...بعد اردو اومدم م?رم دوباره م?ذارم...حجامتم با?د برم...اولش زالوها نم?گرفتن رگمو...همه تعجب کرده بودن ول? بعدش فهم?د?م به مواد ش?م?ا?? حساسن منم که بو? رنگ تو? تنم بود ...ههههخلاصه تا سه ساعت علافشون بود?م ول? آخرش گرفتن...واااااا? که چقد اولش م? سوخت و احساس ا?نکه دارن خونمو م?مکن...ووووو???????!!!!هنوز دستام بو? رنگ م?دن...اخ?ش فردا تموم م?شه و خداروشکر عصرش کانتست ندار?م...وااا? خدا خ?ر? به اقا? غلام? بده...ا?ن هفته چقد سرم شلوغ بود..حالا ا?ن دم آخر? که م?خوام برم هم آقا? رضا?? اومد پ?شنهاد کار داد!راست? امروز دخترش دن?ا اومد...چه قشنگ روز دختر دخترش دن?ا اومد....اسمشو م?خواست بذاره زهرا...اخ??? خسته ام...برم بخوابم...مامان اومد دعوا کرد گفت زود بخواب!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
جد?دا اشکام خ?ل? ب?شعور شدن..جد?دا که نه، از وقت? ب?مارستان بستر? شدم...از وقت? درد کش?دم..وا? که بعض? وقتا بعض? حرفا چقد اشک ادمو در م?اره...بغض گلوتو م? گ?ره...اشک م?اد پشت چشات انقد م? کوبونه به در چشمات که د?گه قفلش م? شکنه!!!اون وقته که هوا? دلت و چشات بارون? م?شه...اخ که بارون?ه هوام...ا?ن چند روز دلم ه? گرفت...از حرفا? بق?ه!د?شب داداشم ?هو برگشته م?گه دار? فقط باز? م?کن? وه?چ هدف? ندار?...اشکام ر?خت رو گونه هام وسرمو برگردوندم!اخ چه چقد دلم گله داشت...ول? سکوت...هع???...داداش? قلاب? از کار در اومد. ?ک? از بچه ها بهم گفت. خ?ل? خورد تو ذوقم...ابج? اومده م?گه گند? زد? خبر دارم...!!!!!اخه فلان فلان شده خوو ?ه کلام بگووووووو چ? شده...!!!!روووواننن?????? شدم...دلم گلزار شهدا م?خواد...دلم م?خواد برم سر قبر شه?دا حساب? گر?ه کنم...وا? که حاج م?ثم چقد سوزنده م?خونه...ز?نت دوش نب? رو? زم?ن جا? تو ن?ست، خار وخاشاک زم?ن...اخ? دلم گرفته...ا? خدا کمکم کن...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
6 سالم بود...داشت?م با خواهرم باز? م? کرد?م...دنبال هم م? دو?د?م...ساختمون خونه سه تا در داره...دوتاشون باز م?شه به مهمون خونه ها و?ک? هم به هال ودرها? مهمون خونه ها دو طرف هستن(تو شکل م? ب?ن?د که!)خلاصه بدو بدو م?کرد?م ا?نجور? که از در مهمون خونه سمت راست? م? رفت?م واز ح?اط م? گذشت?م واز در هال م? اومد?م تو واز هال م? رفت?م تو مهمون خونه! همون موقع بابام اومد تو? راهرو? هال ?ه لامپ ببنده...منم داشتم م?دو?دم که ب?ام تو هال...بابا از چهارپا?ه اومد پا??ن و رفت کنار د?وار که لامپو روشن کنه منم با سرعت دو?دم و خوردم به چهارپا?ه وخودم افتادم رو? چهارپا?ه و انگشت شصت دست چپم موند ز?ر م?له اش....از بند اولش قطع شد....تنها تصو?ر? که از بچگ?م خ?ل? واضح ?ادم مونده هم?نه! ا?نکه دارم بروبر به بند انگشت خم شده ? به پوست بند شده نگاه م?کردم!!!!بابام سر?ع دستمو گرفت و بند انگشتو گذاشت سرجاش و بغلم کرد بردم ب?مارستان...تو ب?مارستان 6 تا آمپول ب? حس? به همون انگشتم زدن ول? از بس ترس?ده بودم ب? حس نم? شد...بق?شو ?ادم ن?ست...تنها ?ادگار? ا?ن خاطره ?ه انگشت دو ت?که شده اس که اگه دوستان هم دانشگاه? دقت کرده باشن حتما د?دن...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سک سک

سه روز ه?چ? ننوشتم...بعدا که حال? بود م?ام م?نو?سم...کل? هم اتفاق تو ا?ن سه روز افتاد...اتفاقات بد وخوب? که اشک من ه? جار? بود...!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز ساعت 2 صبح ?ک? رو پ?دا کردم...?ه داداش?...خ?ل? خوب بود.خ?ل? دوسش دارم...تا ساعت 3 فقط گر?ه کردم...ول? گر?ه ? ب? صدا...همه خواب بودن...(معده ام درد م?کنه...آخخخ)قول دادم برم گلزار شهدا براش ز?ارت عاشورا بخونم...کاش م?شد خودم تنها?? برم.ماش?ن ندارم کس? هم ن?س ببرتم بعدش ب?اد دنبالم.با?د آژانس بگ?رم...?ه موقع م?خوام برم که ه?شک? نباشه قراره زنگ بزنم به حاج? برام روضه حضرت عباس بخونه.خدا?ا ?ن? م?شه برم...اخه داداش? قول داده واسم سربند ?ه شه?د گمنامو ب?اره.وا? از ذوق نم? دونستم چ?کار کنم....فقط اشک بود و اعتراف...ساعت 3 خواب?دم و ساعت ده صبح با تلفن الهام ب?دار شدم.گفت باهاش برم ب?رون منم قبول کردم .رفت?م ازاد? و کل? وس?له خر?د.منم فقط دنبالش م?رفتم.البته جر?ان طلاقشو فهم?دم .نصفه ن?مه البته!بعدش ناهار خورد?م و رفت ارا?شگاه منم رفتم خونه .ساعت 2 رس?دم.عصر با?د م?رفتم الهامو ثبت نام م?کردم بره واحدا? افتادشو امتحان بده...هفته د?گه امتحاناشه!سه ساعت اونجا معطل شد?م(با زهرا بودم)راست? قبلش زهرا که اومد خونه دنبالم داشتم کفشامو م? پوش?دم بهش گفتم ب?اد تو اونم اومد دم در هال وگفت سر کوچه شلوغه!!!!خخخخ منظورش ملخ دراز بود که ?ن? ب?رون وا?ساده!منم به حرف زهرا خند?دم.از در خونه که رفتم ب?رون نگام کرد(ملخو م?گم) منم سرمو انداختم پا??ن و اصن نگاش نکردم.رفتم تا سر کوچه و بدون حت? ?ه ن?م نگاه رفت?م سر خ?ابون.همش دلم م?خواس اس بده اذ?تش کنم ول? نداد...ولش...ساعت 8 ون?م رس?دم خونه که د?دم خان داداش داره ماش?ن حاضر م?کنه برن پارک...منم خوشحال شدم.رفت?م هفت باغ تا ساعت 12 اونجا بود?م.م?خواستم دوچرخه بگ?رم ب?س قدم مونده بود خان داداش نذاشت...تا اخرش اعصابم خورد بود مخصوصا که راجع به دانشگاه و معدل پرس?د منم دروغ گفتم بهش!راست? جر?ان داداش? رو به ابج?ا گفتم ساره م?خواس کله منو بکنه چرا چف?ه رو نگرفتم...خلاصه با کفن همه چ? ختم به خ?ر شد!!!
  • ft _nk