خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰
18 شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت 22:48 د?روز نما?شگاه داشت?م و من رفته بودم مدرسه کنار? تا چندتا طرح بکشم. و ظهرش رفتم تو? مدرسه پسرا. که فهم?دم ?ک? از پسرا? خودمون رفته ?ک? از کادرا?? که برا? طرح من بود با اسپر? گند زده و بعدش فرمانده مقتدرانه مجبورش کرده بود رنگش کنه و روشو حد?ث نوشتن. منم لباس عوض کردم رفتم نما?شگاه کمک بچه ها. تازه تو? کلاس ?اسمن ?ه پارچه سف?د بود که بچه ها روش ?ادگار? نوشتن. ?ک? از پسرا هم اومده بود هم خطاط? کرده بود و هم ?ه آدم ر?شو?? کش?ده بود که ما کل? مسخره اش کرد?م. من رفتم ?ه کادر کش?دم و توش تمام بچه ها رو با سوت? ها و ت?که کلاماشون کش?دم و کل? خند?د?م....ز?نب داشت پاور درست م? کرد ?ه چ?ز? مشکل داشت کمکش کردم بعدش فرمانده و ز?نب گفتن ب?ا پاور طنز اردو رو درست کن و نم? خواد وس?له جمع کن?! هنوز محل طاهره نم? دادم. طاهره رفته بود پشت مدرسه کادر? با اسپر? کش?دم داشت خطاط? م? کرد اخرش فقط اومده رنگارو گذاشته اونجا و هر در? پ?دا کرده جابه جا گذاشه روشون و جمعشون نکرده بود و مجبور شدم خودم جمع کنم!!!!!!! اَه! خلاصه تا ظهر ساعت ?ک اونجا بود?م و نما?شگاه رو هم جمع کرد?م و تو? نما?شگاه معصومه کل? گر?ه کرد. ر?حانه از بچه ها? روستا هم گر?ه کرد. موقع سوار ماش?ن شدن من و رضوان و فرمانده و خانم نامجو جلو نشست?م (مزدا دوکاب?ن بود) ?ک? از پسرا? بس?جمون اومد گفت خانم نامجو شما صندل? جلو بش?ن?ن. من داشتم از پنجره ب?رونو نگاه م? کردم ?هو سرمو برگردوندم د?دم خانم نامجو تو? بغل اون پسره جلو نشسته!!!!!!!!!!! کفم بر?د و تازه بعد توض?حات فرمانده فهم?دم اون پسر خانم نامجو که گفتن از دانشگاه خودمونه ا?شونه!!!!!....بچه ها هم چون بالا? وانت بودن ه?چ? راجع بهش نفهم?دن! وسا?لا رو جمع کرد?م و همه رو اورد?م پا??ن خرماها?? که بچه ها برامون اورده بودن ب?ن همه تقس?م کردم  و ?ه انارم که معصومه بهم داد و ?ه نارنگ? کوچولو هم ?ک? از بچه ها برام اورده بود گذاشتم تو? چمدونم. کمک مر?م و بق?ه باق? کارا رو انجام دادم و به خاطر نفس تنگ? داشتم م? مردم. وضو هم گرفت?م و همونجا نماز خوند?م. بعدش نشست?م وسط ح?اط و بچه ها در حال هندونه خوردن در مورد کل اردو نظر دادن. منم چون نفسم بالا نم?ومد حرف نزدم. فرمانده اصرار کرد حرف بزنم ول? گفتم واقعا نم? تونم...اخرشم فرمانده داشت نکته ها رو م? گفت برگشت گفت دو نفر با هم سرسنگ?ن هستن. حالا بچه ها ه? م?پرس?دن ک?ا هستن؟؟؟!!!مثلا قرار بود سرو?س ساعت 4 ب?اد برگرد?م کرمان ول? سرو?س گفت ساعت 6 م?اد اخرشم 8.5 شب اومد د?گه 8.35 که اتوبوس اومد وسا?لو برد?م تو? ماش?ن و راه افتاد?م. طاهره اومد کنار من نشست منم بعد ?ه خورده ا?ن ور اونور شدن وسا?لاشو گذاشتم صندل? عقب? و محترمانه دکش کردم... ?اسمن م?خواست ?ه کار? کنه من اشت? کنم هرچند اصن قهر? در کار نبود ول? من اومدم جلو? صندل?ش که بالا? در عقب? اتوبوس بود و کل? تو? راه حرف زد?م وسطا? حرفامون فاطمه اومد ?ه خورده گوش داد رفت و بعدشم خانم نامجو اومد و ?ه خورده حرف زد?م. صبح ساعت سه رس?دم کرمان و بابا اومد دنبالم. موقع خدافظ? همه م? گفتن گلاب?اااا گلاب?ااااا و کل? مسخره باز? در اوردن!!!!! ز?نب هم بود. و با هم رفت?م خونه.... و ا?ن بود پا?ان اردو? ده روزه جهاد? من....
  • ۹۳/۰۶/۲۶
  • ft _nk

نظرات (۱)

بهترین فایده این اردو همون گلابیا گلابیا هسته!!!!!!!!!!
خخخخخخخخخخخخ
پاسخ:
تو روحت دُخی! هنوز بچه ها بهم میگن گلابی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی