خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰
14 شهر?ور 1393 "جمعه" ساعت 15:37 امروز صبح که ب?دار شدم م?خواستم عصر رو بپ?چونم و کلاس نرم ول? فرمانده همون موقع گفت رنگ آوردن و برم رنگارو بب?نم که چ? کم دارن و چ? ندارن!!!!!!! خلاصه امروز کار رنگ کار? ما شروع شد که خوب بود خداروشکر. الانم با?د بر?م منطقه که ادامه کارو داشته باشم. الانم آقا? عز?ز? اس داد که امروز کانتست هست که گفتم کرمان ن?ستم و نت ندارم! عصر? رفت?م منطقه و من و طاهره طرح کش?د?م و بچه ها رفتن سر کلاسا. ساعت هفت که تموم کردم با بچه ها نشست?م منتظر سرو?س تا ب?اد. ز?ارت آل ?اس?ن گوش داد?م و بعدشم چند تا نوحه...با حال و هوا? غروب خورش?د که خ?ل? خوشگل بود دلمون گرفت... با وانت برگشت?م اسکان و رفت?م اتاق و فرمانده زنگ زد که برم آشپز خونه. رفتم اونجا س?ر پوست کندم و الانم اومدم مامان? زنگ زد که فردا م?ره بستر? بشه.... معلومم ن?ست عروس? دختر دائ? جان قراره تحر?م بشه ?ا نه! شا?د خاله کوچ?که بره عروس?شون. مسلم داداشم که نم?ره.... قراره بر?م وال?بال باز? کن?م ول? ?اسمن هم رفته آشپز خونه کمک بچه ها. امشب کشک کدو دار?م ول? پسرا چون گفتم نم? خورن براشون سوس?س درست کردن! رفتم حموم و برگشتم د?دم بچه ها شام خوردن م? خوان برن وال?بال. منم نشستم سر سفره که شام بخورم برم باز? ول? با خانم سل?مان? نشست?م به حرف و من جر?ان ب?مارستان بستر? شدنمو براش گفتم چون خودش پرس?د و د?گه بچه ها رفتن و اومدن ما هنوز داشت?م حرف م? زد?م....آخر شبم رفتم کمک بچه ها تو? آشپزخونه که مر?م و خانم نامجو و مثل هم?شه ز?نب بودن...با زهرا ?ک خورده کمک داد?م و رفت?م چون د?گه کار? نبود. رفتم بالا لباسامو برداشتم شستم و اومدم خواب?دم. طاهره با من سرسنگ?ن شده. سرچا?? درست کردن ?ه بحث مسخره راه انداخت....انقد بدم م?اد وقت? ?ه کار? رو م?گم با?د انجام بشه م?گه نع! با?د ا?ن ?ک? کارو کن?م....خب لابد من ?ه چ?ز? م?دونم که م?گم...بعدشم وقت? من بلدم تو چرا الک? تز م?د?!!!!! سر چا?? هم هم?نطور شد، با مر?م تصم?م گرفت?م چا?? رو تو? کتر? دم کن?م که رنگ ب?اره بعد بر?ز?م تو? فلاسک بزرگ! حالا اومده م?گه چا?? دم کن?م مر?م خودش به من زنگ زده وبا?د تو? ا?ن فلاسک دم کن?م و از?ن حرفا.... اعصاب ادمو خورد م?کنه با ا?ن نع گفتنش... سر رنگ هم هم?نطوره! خب من بلدم ....نزد?ک بود رنگ پلاست?کو با رنگ روغن قاط? کنه!!!!!! با?د بذارم ?ه بار گند بزنه اون وقت م? فهمه ک? بلده ک? ن?ست!
  • ۹۳/۰۶/۲۶
  • ft _nk

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی