11
شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت00:58
بچه ها خوابن و من دارم خاطره م? نو?سم. معصومه هم
ب?داره. امشب که جلسه داشت?م م? خواستم صدا? بچه ها رو ضبط کنم که نشد. کلا بحثامون
راجع به بچه ها? روستا خ?ل? جالبه و من و معصومه و کلا همه بچه ها کل? شوخ? م? کن?م
و خ?ل? خوش م? گذره و گاه? تلخ م?شه با گفتن از مشکلاتشون و کمبودهاشون...
امروز شک?لا (?ک? از بچه ها? روستا) کلا ب? اعصاب و ب? حال بود و طاهره
رفت باهاش صحبت کرد که بعدش طاهره هم حالش خوش نبود و تو بغلم کل? گر?ه کرد...د?روز
عصر که م?خواست?م بر?م ?ه وانت اومده بود که بچه ها رفتن وقرار شد برگرده مارو هم
ببره ول? فرمانده زنگ زد گفت مثل ا?نکه بر نم? گرده و نم? دونست?م با?د چ? کار
کن?م!!!! خلاصه د?گه بعد ?ه ساعت معطل? ساعت 5.5 راه افتاد?م اونم با ماش?ن
سرا?دار مدرسه و ساعت 6 رس?د?م اونجا...
بچه ها خ?ل? با نمکن...?ه خورده مشکلات? هست که
اصن جالب ن?ست مثلا هم د?گه رو مسخره م?کنن...خ?ل? ناراحت م?شم وقت? ا?ن چ?زا رو
م? ب?نم ول? بعد که به خودم و رفتارم نگاه م? کنم م? ب?نم منم هم?ن طور?م...مسخره
کردن...دعوا کردن...اعصاب خورد?...حت? مشکلاتم ...ا? خدا ممنونم که اومدم
ا?نجا....?ادم نم? ره وقت? روز اول اومده بودم و اصلا هنوز کلاس? برگذار نگرده
بود?م. شب قبلش من کل? دپرس بودم به حد? که م? خواستم به فرمانده بگم من م? مونم واسه
اشپز? شما بر?د کلاس برگزار کن?ن....!!!!!
اخ کاش م?شد گر?ه کنم حساب?...کاش ?ه کوه بود
فقط مال من بود....م? رفتم انقد داد م?زدم که تمام عقده ها? دلم باز م?شد...ا?
خدا...بچه ها? علوم پزشک? اومدن و بچه ها? دانشگاه کار رفتن اون اتاق پ?ش اونا...اتاق خ?ل?
خلوت شده...
?اد سپندار افتادم...الانم ?اد Alisss
بودم کاش زنگ م? زد باهاش درد دل م? کردم اونم درداشو بهم م?گفت...
ول? خب فکر ما خ?ل? متفاوته!!! دارم اهنگ شهرام
شکوه? گوش م?دم...اخ خ?ل? قشنگه...بهم گفته بود چشمام پر از تشو?شه ...پر از
ترس...اخ که چقد درد دل کرده بود?م ...اخ که چقد شادش کرده بودم....ا?ن جور? جواب
منو داد...ام?دوارم تو? دانشگاهم نب?نمش...?ا اگه اومد اون منو بب?نه من
نب?نمش...!!!!!
اخ دارم باز چرت م?گم....هوس لعنت?!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ولم کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- ۹۳/۰۶/۲۲