11
شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت 12:59
امروز صبح وضع?ت بلبشو?? بود که مد?ر?ت کلاسا سخت
شده بود. اخه من بدبخت ?ا شا?دم خوشبخت مسئول گروه نوجوانم و با?د بگم ک? چ? کار
کنه!
امروز بچه ها م?خواستن برن آرا?شگر? ?اد بگ?رن
که نم? شد بذارم برن...خدا?ا چقد راض? کردنشون سخت بود. و ا?نکه الان با د?د بدقول
به ما نگاه م?کنن. اخه بعض? چ?زا که ندار?م ?ا ن?اورد?م ?ا نم?شه بذار?م برگذار
بشه اونا رو ناراحت م?کنه و م?گ?م فردا ?ا بعدا م?گن: همش م?گ?ن بعدا ...همش م?گ?ن فردا!!!!
ما هم?ن الان م? خوا?م....
اون موقع مثل اطراف?انم ن?ستن که بتونم مجبورشون
کنم ?ا بهشون توض?ح بدم ?ا بعض? وقتا حت? تند? کنم....نم?شه با ا?ن بچه ها اون
رفتارو داشته باشم...بنابرا?ن سخت م?شه مجابشون کرد که نه! نبا?د ا?ن کار انجام
بشه!
منم معمولا با پ?چوندن ا?نکارو م? کنم.
م?پ?جونم و م? زنم جاده خاک? ... ا? خدا از هم?ن الان درد رفتن رو دارم....مطمئنم
نم? تونم خودمو کنترل کنم...اشک ها?? که با?د بر?زم....که ر?خته م?شن و اجازه نم?
گ?رن...
اخ دلم م? خواد برم مشهد بعد اردو...کاش م?شد
برم...!!!! ول? نم?شه! چون با?د برم دانشگاه. دلم برا? مهرناز تنگ شده...برا? زهره
که ماه? براش بپزم...برا? رو?ا که وقت? م? خند?د صورتش خوشگل م?شد...برا? م?نا که
موقع شام ب?اد بگه دل پاک باشه! ?ا بابا ?ه چ?ز? باشه فقط بخور?م....خخخخخخ اخ دلم
واسشون تنگ شده!
امروز کل? عکس هم گرفت?م با بچه ها. با طاهره
و معصومه. کل? هم سر سوت? معصومه خند?د?م... حالا شب صدارو ضبط م?کنم معصومه تعر?ف
م?کنه! ا?شالا!
با?د بر?م ناهار بعدشم حلقه برگزار کن?م بب?ن?م
عصر با?د چ? کار کن?م! وا? چقد خستم....
عصر سرو?س د?ر کرد و ساعت 5.40 رس?د?م مدرسه و
بچه ها م? گفتن چرا د?ر اومد?ن ما دو ساعته
ا?نجائ?م!!! منم معذرت خواه? کردم و گفتم ماش?ن د?ر اومد دنبال ما. بعدش چون فرمانده نبود و به من گفته بود مواظب باشم
منم د?گه خ?ل? کلاس نداشتم و مواظب بودم که خ?ل? خسته شدم چون نرگس کوچولو خ?ل?
ش?طون? م? کرد. منم به کولر و آب اوردن واسه کولر سرگرمش کردم و ا?نجور? هم سر کلاسا?
بق?ه نم? رفت شلوغ کنه هم ا?نکه آب م? ر?خت تو? کولر و هوا خنک م? شد! خخخخخخ
?ه ماش?ن سپاه اومد دنبالمون البته ?ه ربع به
هفت اومد که صبر کرد?م تا کلاس بچه ها تموم شه. د?گه نزد?کا? هفت درا رو قفل کرد?م
و رفت?م بالا? مزدا که بر?م دنبال پرو?ن خانم و رضوان که رفته بودند درمانگاه. رفت?م درمانگاه ول? نبودند رفت?م مغازه ها و جاها?? که بچه ها بلد بودند که احتمالا اونجا
باشن! ول? نبودند د?گه تا 7.5 رفت?م مدرسه و دوباره رفت?م درمانگاه و د?گه داشت?م
سکته م? کرد?م و هر دعا?? بلد بود?م خوند?م که ?هو لب جاده د?د?مشون! از اونجا?? که
بق?ه هم حرفا?? ترسناک? راجع به منطقه م?زدن و ا?نکه شب نبا?د ب?رون باش?م وحت? ?ه
نفر گفته بود ا? وا? ا?نا اسلحه هم ندارن! د?گه خدارو شکر کرد?م پ?دا شدن. و رفت?م مسجد
جامع مردهک چون مراسم دعا? توسل داشت?م که "شب? با مهد?" اسمش بود! تو?
مسجد ?ه مورچه ها? بزرگ? بود که اگه گازت م?گرفت فک کنم م? مرد?!!!!!!!
خلاصه دعا رو خوند?م و رفت?م اسکان و شام که کوکو
س?ب زم?ن? به اضافه خ?ارشور و گوجه بود خورد?م و کل? مسخره باز? در اورد?م و بعدشم
خواست?م بخواب?م ول? اتاق خ?ل? خلوت بود و بچه ها مثل ز?نب و فرمانده و مر?م نبودن. ?هو
اومدن و من پرس?دم کجا بود?ن د?گه ه?چ? نگفتن ول? ز?نب گفت فاطمه و معصومه ب?ا?ن
بر?م کارتون دار?م. رفت?م اشپزخونه و اول لوب?ا شست?م واسه خورش سبز? و بعدش
برادرا گوشت اوردن ?ن? ?ه گوسفند که کشته بودن کامل اوردن و ما هم گوشتاشو ?ه سر?
خورد کرد?م واسه خورش فردا و ?ه سر? هم گذاشت?م تو? پاکت و گذاشت?م تو? فر?زر!
بعدش د?گه اومد?م ساعت ?ک شده بود من و ب?هوش
شدم....
- ۹۳/۰۶/۲۲