13
شهر?ور 1393 "پنجشنبه" ساعت 15:16
امروز صبح از گلو درد نم? تونستم نفس بکشم ول?
به اصرار فرمانده و به خاطر ا?نکه نگه تنبل باز? در م?ارم لباس پوش?دم ول? صبحونه کم
خوردم و چا?? خوردم و اومد?م کلاس ول? از اولش تا اخرش خواب بودم و اصن نم? تونستم
حرف بزنم...روز بد? بود و از بس عرق کرده بودم لباسام چسب?ده بود به تنم!
بچه ها ه? حالمو م? پرس?دن غافل از ا?نکه با ا?ن گلودرد اصن نم? تونستم حرف بزنم و همش سر تکون م?دادم!!!! ول? حواسشون بهم
بود که بچه ها? روستا سروصدا نکنن که من بخوابم... سرو?س ?ه ربع به 12 اومد و رفت?م. همون اولش خواب?دم تا ساعت 2 و
ن?م. بعدش بچه ها ب?دارم کردن. داشتم خواب Alisss رو
م?د?دم....خواب ا?نکه داشت التماسم م? کرد باهاش باشم....مزخرف بود و اعصابم خورد
شد!!!! خانوم نامجو هم تو? اسکان مرغ درست کرده بود و خ?ل? خوشمزه بود که خورد?م و
الانم نشست?م بچه ها دارن حلقه م? گ?رن! بچه ها? ما ن?ستن و با?د برم الان جمشون کنم.
با?د تکل?ف شعر و ا?نا روشن بشه!
امشب مراسم ?ادبود شهداء دار?م و فک کنم منم با?د
برم د?گه! م?رم اخه دعا? کم?ل دار?م و دلم حساب? گر?ه م? خواد...
خدا?ا شکرت...
عصر? رفت?م کلاس و من که حالم بد بود ول? بچه ها
کلاساشونو گذاشتن و حاج اقا ها هم اومدن ف?لم و کل?پ و ان?م?شن پخش کردن. بعدش من و
فرمانده و ز?نب و مر?م در گ?ر بچه ها بود?م واسه درست کردن گروه سرود که کل? بچه ها
ج?غ و داد کردن که کل? سر درد کش?دم...چون بعض?اشونو از گروه سرود حذف کرده بودم م? اومدن پ?شم م? گفتن خاله
ما ازت راض? ن?ست?م و راض? هم نم? ش?م!!!! اخ دلم م? خواس بگم به درک!!!!!! خلاصه
با هزار بدبخت? گروه سرودشون رو درست کرد?م. عصر هم تو? ح?اط مدرسه مراسم ?ادبود
داشت?م که برگزار شد و سرودشونو به افتضاح تر?ن وضع ممکن خوندن! ?ن? ?ه ضا?ع
بازار? بود که ب?ا و بب?ن! ما هم کل? خند?د?م...
امشب واقعا ظلمات رو درک کردم. وسط ح?اط که
نشسته بود?م کاملا اطراف تار?ک بود و اون قسمت ما هم از صدقه سر لامپا? بزرگ? که
گذاشته بودن نور داشت و روشن بود!وحشتناک بود!!!!
- ۹۳/۰۶/۲۴