16
شهر?ور 1393 "?کشنبه" ساعت 8صبح
تو? سرو?س نشستم و دارم با وجود تکان ها? شد?دش
تا?پ م? کنم. با طاهره قهر که نه ول? محلش نم? ذارم.... د?شب جشن امام رضا بود?م
و من نتونستم خاطره بنو?سم. دلم تنگ م?شه واسه جهاد? ....خ?ل? خوب بود و بچه ها خ?ل?
بانمک بودن ول? وقتا?? که بعض?اشون تنبل? م? کردن خ?ل? رو اعصاب بودن!
امروز صب ?ه طرح رو? د?وار داخل? مدرسه کش?دم که
رنگ?ن کمون بود و خورش?د و ابرا? گوله گوله....و طاهره هم ?ه حد?ث نوشت! خ?ل? قشنگ
نشد ول? خوب بود بچه ها که خ?ل? خوششون اومد. خداروشکر....
د?گه کار که تموم شد ?ه عالم عکس گرفت?م و مسخره
باز? در اورد?م بعدشم بالا? وانت کل? شعر خوند?م و شوخ? کرد?م که خ?ل? خوش گذشت ?ه
خورده ف?لمم گرفتم از مناظر اطراف. امروز عصر? اخر?ن روز کلاساس و فردا نما?شگاه
دار?م که برا? فروش اجناسه با تخف?ف بالا برا? روستا?? ها! بعدشم عصرش م?ر?م
خونه.....هوووووووررررررررررااااااااااااا
امروز بچه ها برامون خرما اوردن که خرما زرد هم
داشت که من خ?ل? دوس دارم و چندتا?? همون موقع خورد?م چون گشنمون بود....اخ? دلم
واسه ا?ن جمع پر از خندمون تنگ م?شه! امروز شماره خانم نامجو رو گرفتم. ا?شالا
کرمان رفتم م?رم پ?شش. خانم خسرو? م? گفت شوهرش ش?ش ساله که فوت شده و تا دوسال
انگار د?وونه شده بود چون شوهرش خ?ل? آدم ماه? بوده و از گل نازک تر بهش نم? گفته
و الانم 4 تا پسر داره ه همه ماشالا دانشجوان و تحص?ل کرده. تازه رضوان م? گفت ?ک?
شون تو? دانشگاه خودمونه. فام?لشونو ح?ف بلد ن?ستم....فک کن ?ک? از مهندسا پسر
پرو?ن خانوم باشه!!!!!!!!!!خخخخخخخ
وا? چقد خاطره دارم واسه سوگند و مر?م السادات
تعر?ف کنم.....اووووف!!!!! امروز رو?ا ?ه خط د?گه بهم اس داد 0901 بود شماره جد?دش
بود ا?رانسل هم هست!برا? آمار سا?ت? که خواهرم م? خواست به دکتر زنگ زدم که بهم گفت
به خاطر.... با?د ?ه فرم مشکلات پر م? کردم که انتخاب واحدم درست باشه که
بتونم درس بردارم، که من اصن ا?نو نم? دونستم خدا خ?رش بده! هرچ? مخاطبامو بالا
پا??ن کردم د?دم ه?شک? قابل اعتماد ن?ست به دکتر گفتم برام انجام بده که قبول کرد
خدا رو شکر...خدا اجرش بده
خدا امروز رو بخ?ر کنه چون ساعت 3 سرو?س م?اد و من
هنوز ?ه د?وار مونده که با?د نقاش? بکشم! تازه الانم ساعت 2 هست و ا?ن برادران محترم
هنوز درگ?ر ناهارن! آخه از د?روز قرار شده برادرا غذا درست کنن که ا?ن وضع
ماست! خخخخخخ خ?ل? دلم م?خواد بب?م دارن چ? کار م? کنن و چ? پختن! خدا خودش بخ?ر
کنه!
مامان هم که م?خواس غده تو? گلوشو عمل کنه جواب آزما?شاش خوب بود و د?گه عمل نکرد الان دارو م? خوره! الانم به سمانه اس دادم م?گه
شا?د برن عروس? دختر دائ? مهد?ه ...
برادرا برنج به اضافه س?ب زم?ن? سرخ شده به
اضافه چند دانه لپه و چند تکه گوشت که فقط در ظرف فرمانده و خاله پرو?ن و ز?نب رو?ت شدن،
به عنوان ناهار به خورد ما دادن! چشمامون از تعجب گرد شده بود....تازه برنجشم
زعفرون? کرده بودن که مثلا خوشکل باشه!
خ?ل? هم کم تو? ظرفا ر?خته بودن. برا? هم?ن
الو?ه هم اورد?م و بچه ها مثل چ?!!! م? خوردن....
سرو?س ساعت 5 اومد!!! طرحارو کش?دم و کارم تو?
مدرسه پسرا تموم شد وفرمانده گفت برم مدرسه کنار? هم چندتا طرح بزنم. گلوم از بو? رنگ
و اسپر? گرفته و نم? تونم نفس بکشم. شب ولادت امام رضا که رفت?م جشن تو? مسجد مردهک
خ?ل? خوب بود. اولش اصن حوصله نداشتم. رفت?م با معصومه و ا?نا تو? مسجد نماز خوند?م
بعدش اومد?م تو? ح?اط چون مراسمش اونجا بود. طاهره و زهرا تز??ن کرده بودن خ?ل?
قشنگ بود. کل?پ گزاشتن و نما?ش داشتن که بچه ها? تئاتر عنبراباد اجرا کردن و توش پر
از فحش بود. مجر? مراسم هم ?ه آخوند بود که کل? بانمک باز? در اورد. موقع? که
بالا? سرش رو? پشت بوم فشفشه روشن کردن ب?چاره داشت مولود? م? خوند که د?د جرقه هاشون دارن
م?ر?زن رو? سرش رفت پا??ن و ما هم کل? خند?د?م...! اخر شبشم که نخود ک?شم?ش م?دادن
توش شماره بود و سه تا کمک هز?نه مشهد دادن که هرسه تاش خانوما برنده شده بودن. اخر شبم شارژ م?دادن
هرک? زودتر وارد م? کرد م? برد که نص?ب ما نشد ول? ?ه پسره دوتاشو وارد کرد گوش?ش شارژ شد!
ساعت 11.5 شب رس?د?م خوابگاه و کل? خسته بود?م
د?گه تا شام خورد?م و خواب?د?م همه جنازه شدن...
- ۹۳/۰۶/۲۶