خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷۷ مطلب با موضوع «خاطرات روزانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی بی

بی بی حالش بد شد...زنگ زدن اورژانسنبودم...یه دقیقه با حامد رفتم وسایلارو ببریم خونشون بعدش برم خونه خاله واسه بی بی لگن بگیرم بیارم...از سر کوچه دیگه نذاشتم حامد بیاد و گفتم خودم میرم. رسیدم خونه نگاهش کردم اونم رفت خونشون.وقتی اومدم بی بی حالش بد شده بود. مامان ارووم گفت لگنو بذارم زیر تخت چون بی بی رو زمین بود و بابا رو به قبله اش کرده بود...سریع رفتم و از در پذیرایی اومدم تو خونه. نمیخاستم برم تو اون اتاق لعنتی! توی همین احوالا بودم که یهو خواهرم گفت حامد اومده! تعجب کردم سریع رفتم تو حیاط دیدم حامد کنار در اتاق بی بی وایساده و داره نگاش میکنه...ترس برم داشت...رفتم جلو...چهرشو که دیدم جا خوردم...یاد باشو نظر (بابای بابام) افتادم! وقتی که دیگه از دنبا رفته بود و من هنوز با ترس و بغض انگشت شصت پاهاشو محکم گرفته بودم به حدی که خون از دستم رفته بود!وقتی تو حموم داشتم غصل مس میت می کردم زیر دوش زار زدم...گریه کردم...گریه کردم...از ترس!ترسی که هنوزم باهامههمون ترسی که باعث شد از دیدن چهره ی بی بی وحشت کنم و دستمو بگیرم جلوی دهنم مبادا گریه مو کسی بشنوه!حامد بود...کنارم بود ولی انگاری اونم از گریه ی من ترسیده بود...بهم میگفت ارووم باش! چرا میلرزی؟ چرا گریه میکنی؟ولی من فقط میخواستم یکی بغلم کنه و بگه راحت باش...گریه کن...ترستو بشکن! مجید اومد دعوام کردگفت هنوز زنده اس داره نفس میکشه چرا گریه میکنی!!!میدونستم رفتنیه!بردنش بیمارستان و منم یکشنبه رفتم دانشگاه اخه دوشنبه میانترم داشتم.رفسنجان که بودم میترسیدم مامان اینا زنگ بزنن و یهو بگن تموم کرد...ولی همش زنگ میزدم و میگفتم چه خبر؟ انقد حالش بد بود که بردنش سی سی یو.ظهر دوشنبه بود که خواهرم اس داد مرخصش کردن. دکترا جوابش کردن. خاله گفته بود کاراتونو بکنین...بهم گفت نگران نباشم و احت امتحانم بدم و بیام.قرار بود سه شنبه 19 خرداد بعد کلاس 8 صبحم برگردم کرمان. ینی ساعت ده.بعد کلاس رفتم وسایلامو برداشتم که برم سردر دانشگاه. اونجا یه راننده پژو داشت با بچه ها حرف میزد که فهمیدم با 6 تومن میره کرمان و میدان آزادی پیاده میکنه. از خدا خواسته سوار شدم.اصلا تو فکر بی بی نبودم. احساس می کردم مثل n دفعه ی قبل دوباره حالش خوب میشه! خودم چندبار شاهد سکته کردن و فلج شدن و هزار تا دردسر دیگه اش بودم.هزار تا برنامه واسه خودم ریخته بودم. برم درس بخونم، با حامد بریم بیرون، برم پیش خواهرم برام مانتو بدوزه، برم کتابخونه پبش بچه های قدیمی، برم خرید، برم کوه، برم جنگل قائم با بچه ها والیبال بازی کنیم....قرار بود حامد بیاد دنبالم. از اونجایی که با پژو خطی اومدم زودتر رسیدم و زنگ زدم که بیاد. فهمیدم توی ماشین با مامانش بوده و صدای مامان رو میشنیدم که داشت بلند بلند حرف میزد ولی منِ احمق به هیچی شک نکردم...وقتی اومد دنبالم مامان نبود. گفت رفته مامانو رسونده اومده. من غرق خوشحالی و ذوق دیدن حامد و این یه هفته تعطیلی بودم و هی حرف می زدم...ولی حامد ساکت بود و اعصاب نداشت!پیراهن پوشیده بود!!! با خودم گفتم حامد تو این گرما چرا پیرهن پوشیده!!؟؟ازش پرسیدم جواب سربالا داد...میفهمیدم حامد یه طوری شده که اعصاب نداره ولی یه ذره هم به چیزی مشکوک نشدم!نزدیکای خونه بودیم که سیم کلاچ ماشین پاره شد! (البته حامد اینو گفت من که نمیفهمیدم چی شده!)دیگه حامد جوش اورد...رفتم اب معدنی خریدم و اوردم خوردم و به حامد گفتم بخوره ولی نخورد و بهم گفت یه لحظه ساکت باشم!میدونستم اعصاب نداره واسه همین هیچی نگفتم. ولی بعد دوباره ارووم تر که شد اصرار کردم اب بخوره که خورد.قرار شد ماشینو بذاریم و بریم خونه بعدن بیان دنبالش! فقط کیف لپتاپ و کیف دستی خودمو برداشتم و رفتیم با تاکسی بریم خونه.توی تاکسی خیلی راضی تر بودم. چون تقریبا تو بغلش بودم و دلم میخواس ارومش کنم...سر سه راه پیاده شدیم که بقیه راه رو پیاده بریم. توی کوچه بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم قول بده ناراحت نشی!یهو ترسیدم. اخه موقع پیاده شدن از ماشین دکمه مانتوم باز بود و فکر کردم میخواد یه چیزی راجع به اون بگه و دعوام کنه ولی گفت بی بی ات...همین چندکلمه باعث شد تا ته قصه رو بخونم...داشت بهم میگفت سعی کنم ارووم باشم و خودمو کنترل کنم و ازین حرفا ولی من اصلن برام مهم نبود!نمیفهمیدم چی میگه فقط اون لحظه میخواستم خواب باشم و این حرفا واقعی نباشه!میخواستم ببرتم یه جایی که تنها باشم با خودش! اصلن دوس نداشتم به اون مجلس ختم لعنتی برم!دلم نمیخواس این هفت روزی که انقد واسش برنامه چیده بودم بهم بخوره!سرکوچه حامد گفت برم خونشون تا پیرهن مشکی بپوشه و باهم بریم خونه ما. قبول کردم و همراش رفتم. تو خونه فقط فهیمه بود و بهم تسلیت گفت.حامد همونجا جلو من پیرهنشو در اورد و داشت عوض میکرد. جا خوردم، خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. احساس کردم فهیمه فهمیده و بهم نیم لبخندی زد.رفتیم اونجا و فقط سرسری سلام کردم و رفتم لباس مشکیامو برداشتم و پوشیدم و اومدم تو اشپزخونه...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خوش میگذره

سه شنبه ظهر ساعت یک در حالی که پاهام به خاطر کفشام تاول زده، در اوج گرمای مزخرف رفسنجان رفتم سر در دانشگاه که یا ماشین ساعت یک و نیم برم کرمان.خداروشکر ماشینش زودتر اومد و همون صندلیای جلو نشستم. ولی تا نزدیکای ساعت دو حرکت نکرد و درحالی که کولرش زور میزد تا یه ذره هوا رو خنکتر کنه، داشتم به زمین و زمان گله و شکایت میکردم!بالاخره راه افتاد و رفت ترمینال:|یه ربعی هم اونجا معطل شدم و دیگه داشتم از دست دختر بغل دستیم عصبانی میشدم که هی هرچی میخورد میخواست به زور بده منم بخوم! مخصوصن چیپس سرکه ای که برای من مثل سمه، که اتوبوس راه افتاد سمت کرمان.از اونجایی که حامد هی وسط راه اس میداد که ببینه کجام که بیاد دنبالم ولی این دفعه اس نزد گفتم حتمن خوابه و دلم نیومد تا ترمینال بکشونمش واسه همین خبر ندادم ولی خودش وقتی رسیده بودم ترمینال اس داد گفت کجایی گفتم رسیدم ترمینال گفت چرا خبرش نکردم...تا مشتاق رفتم و به خاطر اصرار حامد، اونجا اومد دنبالم.یه گلدون کاکتوس خریدم واسه فهیمه (خواهر حامد) بردم. خیلی خوشگل بود و گلای زرد کوچیکی داشت. خودم کلی ذوق کردم، فهیمه از من بیشتر.عصرش با حامد اینا رفتیم مسجد توی جاده کوهپایه و هادی (داداش حامد) دعای توسل خوند. من  و حامد هم تمام مدت داشتیم تو حیاط مسجد قسمت وروی حرف میزدیم...خخخخاخر شب باب مامان رفتن برای کارای کشاورزیشون و من و حامد و فهیمه و زهرا و هادی رفتیم کرمان و توی شهر چرخیدیم. شب نیمه شعبان بود و همه شهر جشن بود. انقد همه جا شربت میدادن دیگه حالم داشت بد میشد! آخه زیاد شیرینی دوس ندارم...بعدشم رفتیم خونه. فردا صبح چهارشنبه رفتیم واسه شربت دادن تو جاده و آش پختن.ما شربت میریختیم و حامد و اقایون دیگه توی جاده به مسافرا میدادن. بعدشم رفتیم آش خوردیم. یه درخت توت سیاه هم اونجا بود که من دیگه همشو داشتم میخوردم!حامد میخواس منو ببره رودگز که میگفتن یه جای کوهستانی باحاله ولی نشد و حامد یه خورده عصبانی بود منم گفتم فدای سرت!فرداش گفت بیا بریم ولی حوصله نداشتم و نرفتم. بعدش فهمیدم فهیمه وحامد به خاطر من نرفتن و مامان و بابا تنهایی رفتن!در عوضش صبح جمعه با هزار بدبختی! 6 نفر جور شدیم رفتیم جنگل والیبال بازی کردیم و منم بعد از چند سال دوچرخه سوار شدم و خر کیف شدم!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

میرم

بعد از تلاش های وافر خواهرای محترمه و حامد جان و بقیه مسائلی که (طبق معمول!) دست به دست هم دادن، عصری بعداز مسابقه میرم کرمان. +حال ندارم برم مسابقه بدم!ولی میرم به خاطر (...)حالا دو ساعت دیر تر به جایی برنمی خوره که!+همه دارن تو اتاق درس میخونن!منم دارم در حین درس خوندن،ایمیل چک میکنمآهنگ آرش AP گوش میدمپست میذارماس میدماتوبوس هماهنگ میکنمبرنامه غذایی رو نگاه میکنمو...ان شاالله درس هم میخونم...پ.ن:مینا میگه شاهین نجف (خاک برسر!) رفته راجع به پیامبر آهنگ خونده اسمشم گذاشته صاد!خاک بر سرش! خدا لعنتش کنه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نمی فهمم...

نمی فهمم چمه!خیلی سخته نفهمی چته...تا درد رو تشخیص ندی که درمانی واسش نیست!البته ایی مدل دردای من از اونایی هست که درمانی واسش نیست...یا شاید حداقل من فک میکنم نیست. خب نیست آقاجون! چی کار کنم وقتی حتی خودم نمی فهمم چه مرگمه...آی خدا خیلی سخته!که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند!خودم میدونم چرت و پرت مینویسم...+دلم میخواد یه زنجیر خوشگل داشته باشم بندازم گردنم! همینطوری یهویی دلم خواست! که وقتایی بیکارم باهاش بازی بازی کنم...(بابا پنجعلی درونم میگه: حامد خان شما به خودت نگیر!!! این دختره دیوونه اس)+فردا مسابقه دارم و حوصله ندارم برم! به دکی گفتم واسه (...) میرم، گفت پس برو کیک و آبمیوه ات رو بخور و بیا!+بعد از مدت ها مریم السادات رو دیدم...کلی حرف زدیم...کلی دلم باز شد...+از اونجایی من این هفته نمی تونم برم خونه، نمی تونم بچه خواهرمو ببینم و نمی تونم شب شیشه بچه رو شرکت کنم!کارای واجب تر هست!+الان تو گوشم صدای امید نعمتیه!گروه پالت...دلم چارتار میخواد...پ.ن:بخون و رد شو... رد شووووو!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

علی

داشتم از خواهر کوچیکه احوال اون خواهرم رو میپرسیدم که بچش دنیا اومد یا نه که گفت نه هنوز...گفتم زودی بهم خبر بده.بعد از چند دقیقه یهو پیام اومد گفت : بچه دنیا اومد!من دوباره خاله شدم!انقد ذوق دارم که متن اولیه ام پر از اشتباهات تایپی بود...پسره و میخوان اسمشو بذارن علیحسین (بابای بچه) بهم پیام داده که : خاله نمیای علی کوچولو منتظره ها!کلی سر این پیام هم ذوق کردم ^_^یادمه مامان بهم گفت منم عصر بدنیا اومدم!پ.ن:الان حامد میاد میگه تو که اصلن نمی خواستی بچه دار بشی چرا انقد واسه بچه یکی دیگه ذوق کردی...؟؟به من ربطی نداره ولی کاش اسمشو بذارن  امیر علی یا علیرضا یا هرچی...فقط علی خالی نباشه!(بابا پنجعلی درونم میگه: به تو چه اصلن! :| )
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
مینا اولی امشب که اومد اتاق بهم گفت راستی فاطمه، اون دوتا فاطمه رو امروز تو کافی شاپ دانشگاه دیدم باهم خوب بودن داشتن حرف میزدن!یه لحظه هنگ بودم که فاطمه ها کین که یه دفعه دوزاریم افتاد و ذوق مررررررگ شدم!پ.ن:این دوتا قهر بودن خب!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
دیروز هوا ابری بود. با مهشاد بودم که کاراشو انجام بده با هم بریم سلف. توی سلف مهرناز و شکیلا رو دیدیم و بعدشم مینا دومی و عارفه(دوستش).همه با هم برای اولین بار توی سلف ناهار خوردیم! البته مینا اولی نبود.کلی عکس گرفتیم. انقد هم جیغ و داد و مسخره بازی راه انداختیم که همه داشتن نگامون میکردن...خوبه سلفا تفکیک جنسیتی شده!آخرای عکس گرفتن بودیم که یهو مینا اولی هم رسید و پرید وسط عکس سلفیمون!بعد از سلف داشتیم مثل آدم میرفتیم سلف خوابگاه امین که یهو بارون گرفت!از سلف مرکزی تا خوابگاه امین زیر بارون دویدیم!!!در حین اینکه مهشاد داشت غذاشو می گرفت من داشتم بیرونو تماشا میکردم (ینی حیاط خوابگاه امین). هر چی میگذشت بارون شدیدتر میشد که دیگه آخراش تگرگ می بارید!من و مهشاد وقتی غذاشو گرفت رفتیم دم در خوابگاه که بریم خوابگاه خودمون. همه وایساده بودن چون بارون شدید بود جوری که تقریبن داشت سیل میومد!!!!من و مهشاد هم درکمال خجسته گی دویدیم رفتیم خوابگاه! :|اول اینکه خیس شدیم در حد موش اب کشیده!دوم اینکه مهشاد خانوم غذاشو گرفته بود توی بغلش و تا خوابگاه که رسید کاملن برنج و خورش فسنجونش قاطی شده بود!سوم اینکه من بدبخت ساعت یک و نیم کلاس داشتم و تنها تیکه ی خشکم کمربند مانتوم بود!!!توی کفشم دریاچه تشکیل شده بود! چادرم کاملن خیس بود و از بالای مقنعه ام آب می چکید!چادر از طاهره قرض گرفتم(دوتا چادر داره).کفشامو به محض رسیدن به خوابگاه چپکی گذاشتم روی شوفاژ و خداروشکر یه ذره دریاچه اش خشک شده بود!جورابامو کلن عوض کردم و همینجور شلوارم که پایینش گلی شده بود!با این همه بدبختی رفتم کلاس ولی استاد نیومد!!!!در عوض یه دختره ای شیرینی آورده بود منم دوتا رولت خوردم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

توده ی حالِ بدِ اطرافم

سه شنبه داشتم واسه امتحان مبانی علوم ریاضی میخوندم که خوابم برد. بیدار که شدم دیدم حامد پیام داده و ...خلاصه دعوامون شد! :|:|:|حالم بدتر شد...سه شنبه عصر پیش اسما بودم دیدم چشمش کبوده اصرار کردم که بگه چی شده...گفت نامزدیشو بهم زده و خواهرش زده چشمشو...حالم بدتر شد... مریم سادات رو ندیدم، پیام دادم جواب نداد...زنگ زدم جواب نداد...نگرانش شدم!حالم بدتر شد...استرس امتحان رو داشتم و هنوز یه فصل مونده بود که نخونده بودم...حالم بدتر شد...همه چی چه خوب دست به دست هم داد که من حالم بدتر بشه!! (T_T)سه شنبه ساعت یک نصفه شب رفتم بیمارستان و سرم وصل کردم و حالم بهتر شد و دو رسیدیم خوابگاه و من از خستگی بیهوش شدم...فرداش دوباره روز از نو روزی از نو!دوباره درد شدید معده!بعد از مشقت های فرااااواااان زنگ زدم مریم و حسین اومدن دنبال من!رفتم کرمان و بعدشم دکتر و ...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

باتشکر از جیمیل!!

دیشب بعد از جریان شکیلا منم تا سه خوابم نبرد. هیچی بدتر از بیخوابی نیست...خلاصه کلی هم گرسنه ام بود پاشدم بقیه برنجایی که نسرین پخته بود خوردم و عینهو اژدها شده بودم!!! (هرچی فلفل بود خالی کرده بود تو غذا! )خوابم برد ولی صبح ساعت 6 با ویبره اس حامد بیدار شدم! داشتم از بیخوابی می مردم...جوابشو دادم و دوباره تَپ!!! سرم افتاد رو بالش!دوباره ویبره اومد...چشمام به زور باز شد و جواب دادم و دوباره تَپ!!!تازه داشت خوابم میبرد که 7.5 با الارم گوشی خودم بیدار شدم! خاموشش کردم ودوباره تَپ!!!8 بیدار شدم...9 بیدار شدم...9.40 بیدار شدم...ده کلاس داشتم...سرم درد میکرد واسه همین دوباره تَپ!!!10.5 دوباره ویبره، این دفعه هرچی صبر کردم قطع نمیشد. گوشیو برداشتم دیدم نوشته "مهشاد.خونه"جواب دادم...مهشاد گفت برم پیش استادش که بگم با درخواستش موافقت کنه!گفتم باش...داشت عذرخواهی می کرد منم گفتم خدافظ و قطع کردم و دوباره تَپ!!!11 بود که ویبره اس اومد...مهرناز بود گفت شارژرشو ببرم سلف! (کوفت بخورم، ناهار نمی خوام بذار بخوابم T_T)گفتم باش و دوباره تَ... باز اس داد!!!! :|:|:|"خواستی بیای خبر بده منم از کتابخونه راه بیفتم" ان دفعه جواب ندادم و دوباره تَپ!!!ساعت 11.14 دقیقه!این دفعه دیگه از سر درد لعنتی طاقتم طاق شد و پاشدم نشستم!بعد اینکه شارژر مهرناز رو دادم به مینا اولی که ببره سلف (آخه مهرناز به اونم پیام داده بوده که شارژرشو ببره براش :|) یه خورده تو اتاق ول چرخیدم و وسایلمو مرتب کردم و کارای دیگه 12.5 رفتم سمت سلف!توی سلف کارت که زدم نوشت "ژتون ندارد" (کوفت!!!!)گفت برو اتاقک سلف. اومدم اتاقک گفت برو امور دانشجویی. اومدم امور دانشجویی فهمیدم که اون روزی من غذا رزرو کردم سرور قطع شده و همش پریده!خلاصه گفت برو پرینت حسابتو بگیر بفهمیم چقد افزایش اعتبار دادی!!گفتم کارتم بانک کشاورزیه اینجا تجارته! گفت برو اینترنتی بگیر. خواستم برم خوابگاه که پشیمون شدم و رفتم دانشکده فنی و رفتم توی انجمن! اقای شیبانی اونجا بود و رفتم پای سیستم و ده گردش آخر حسابمو گرفتم که دیدم اولین تاریخش دقیقن مال روز بعد از غذا رزرو کردن منه! آخه رفته بودیم شهر منم همه چی رو با کارت پرداخته بودم!حالا توی این هیرو ویر خواهرم زنگ زده که شماره حامدو بده جواد آقا باهاش کار داره و این حرفا!دوباره هِلِک هِلِک رفتم امور دانشجویی و جریانو گفتم و خواهش کردم ایمیلمو نگاه کنه (چون جدیدن وقتی افزایش اعتبار میدادم یه ایمیل هم میخواست البته وارد کردنش اختیاری بود، خداروشکر حوصله ام گذاشته بود و ایمیلمو زده بودم!)اونم ایمیلمو باز کرد (البته بعد اینکه یه بار رمزو اشتباه زدم، آخه توی سیستم خودم همیشه رمزا بازه و منم یادم رفته بود رمزشو). یهو دیدم ایمیله نیست!ای داد بیداد کجاست!!!؟؟؟گفتم برو Trash رو ببین. آخــــــــــیش! همونجا بود... دقیقن تاریخ همون روز بود مبلغش هم بود. خلاصه اسممو نوشت و مبلغو به کارتم برگردوند و منم نوع غذاها رو گفتم و رزرو کرد واسم.داشتم میرفتم سلف که زنگ زدم به حامد جریان اقا جواد رو بگم جواب نداد. رسیدم سلف ناهار گرفتم اومدم قاشق اولو بخورم که حامد زنگ زد. جوابشو دادم و جریانو گفتم. حامد گفت شمارشو بدم. گفتم چه خبر؟ اونم گفت کار دارم واسه همین قطع کرد و منم دوباره زنگ زدم به خواهرم که نتیجه رو بهش بگم. از تلفن بازی که خلاص شدم ناهارمو که حسابی یخ کرده بود خوردم و اومدم خوابگاه...وقتی رسیدم خوابگاه انقد داغووون بودم که مینا اولی گفت واااای چی شدی فاطمه!؟جریان رو از صبح تا حالا واسش تعریف کردم و بیهوش شدم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

شبیه افغانیاس!!

دیشب تو اتاق نشسته بودیم که یهو سرپرست خوش صدا اعلام کرد که بوفه خوابگاه به مدت 20 دقیقه باز است!ماهم یه نگاه به هم کردیم و همه با هم گفتیم "آخ جــــــــــــــــــون!!!"و قرار شد نفری هزار بذاریم و بریم خوراکی بخریم!بعد از دعوا سر اینکه کی بره بخره من و مهرناز و مینا دومی رفتیم و چیپس و پفک خریدم و رفتیم توی اتاق و هر چی ماست داشتیم ریخیتم توی یه کاسه بزرگ و برداشتیم آوردیم توی حیاط و نشستیم که بخوریم...و اینجا بود که ماجرای ارشد اغاز شد!!!بحث رفت سمت "ارشد تقلبی" : موجودی بی شعور (لازمه بگم پسره یا نه؟!) که مینا رو میخواد و مینا هم اونو میخواد ولی نمیاد جلو که یه حرکتی بزنه!جالب اینه که مینا حتی اسم یارو رو هم نمی دونه!! فقط میدونه ارشد میخونه واسه همین میگه ارشد!و چرا "تقلبی"، چون که مینا خانوم دو نفرو دوس داشته که فک میکرده یه نفرن!! در صورتی که به اذعان دوستانی که این دو نفر رو دیدن اینا اصلن شبیه هم نیستن!!! حالا مینا چطوری اینا رو اشتباه گرفته الله اعلم!!خب بگذریم...خلاصه میناsbh (دوست مینا اولی) هم تو حیاط بود و ما رفتیم پیشش نشستیم. بحث ارشد بود که مینا برگشت گفت مینا اولی همش عاشق افغانیا میشه! و ارشد تقلبی شبیه افغانیاس!!اینو که گفت اصلن حواسش به شکیلا نبود...همه داشتیم میخندیدیم که یهو دیدیم شکیلا پاشد رفت تو اتاق!بدجوری ناراحت شده بود...میناsbh رفت دنبالش که ازش عذر خواهی کنه ولی مثل اینکه شکیلا محلش نذاشته بود و گفته بود مهم نیست. میناsbh هم اومد و کلی گریه کرد و گفت بخدا اصلن قصد مسخره کردن نداشتم و منظورم شباهت چشمای ارشد به افغانیا بوده و این حرفا...تا آخر شب درگیری داشتیم. هرچی اصرار کردیم به شکیلا نیومد بخوره و کلی گریه کرد و آخر شب اومدم آرومش کنم که برگشت گفت شما همتون همینطورین...اون از رئیس دانشگاهتون که تو کلاس یه حرفی بهم زد که هیچ وقت  یادم نمیره، اینم از شما! اصلا هیچ بویی از مسلمونی نبردین و این نماز و قرآنی میخونید هیچ فایده ای نداره و از بچگی اینطوری بار میاید!!! و هزارتا حرف دیگه...بدجوری خورد تو ذوقم...فهمیدم اینطوری آروم نمیشه و باید تنها باشه! تا نصفه شب خوابش نبرد ولی از تختش پایین نیومد...پ.ن:همش تقصیر ارشده!!!
  • ft _nk