سه شنبه ظهر ساعت یک در حالی که پاهام به خاطر کفشام تاول زده، در اوج گرمای مزخرف رفسنجان رفتم سر در دانشگاه که یا ماشین ساعت یک و نیم برم کرمان.خداروشکر ماشینش زودتر اومد و همون صندلیای جلو نشستم. ولی تا نزدیکای ساعت دو حرکت نکرد و درحالی که کولرش زور میزد تا یه ذره هوا رو خنکتر کنه، داشتم به زمین و زمان گله و شکایت میکردم!بالاخره راه افتاد و رفت ترمینال:|یه ربعی هم اونجا معطل شدم و دیگه داشتم از دست دختر بغل دستیم عصبانی میشدم که هی هرچی میخورد میخواست به زور بده منم بخوم! مخصوصن چیپس سرکه ای که برای من مثل سمه، که اتوبوس راه افتاد سمت کرمان.از اونجایی که حامد هی وسط راه اس میداد که ببینه کجام که بیاد دنبالم ولی این دفعه اس نزد گفتم حتمن خوابه و دلم نیومد تا ترمینال بکشونمش واسه همین خبر ندادم ولی خودش وقتی رسیده بودم ترمینال اس داد گفت کجایی گفتم رسیدم ترمینال گفت چرا خبرش نکردم...تا مشتاق رفتم و به خاطر اصرار حامد، اونجا اومد دنبالم.یه گلدون کاکتوس خریدم واسه فهیمه (خواهر حامد) بردم. خیلی خوشگل بود و گلای زرد کوچیکی داشت. خودم کلی ذوق کردم، فهیمه از من بیشتر.عصرش با حامد اینا رفتیم مسجد توی جاده کوهپایه و هادی (داداش حامد) دعای توسل خوند. من و حامد هم تمام مدت داشتیم تو حیاط مسجد قسمت وروی حرف میزدیم...خخخخاخر شب باب مامان رفتن برای کارای کشاورزیشون و من و حامد و فهیمه و زهرا و هادی رفتیم کرمان و توی شهر چرخیدیم. شب نیمه شعبان بود و همه شهر جشن بود. انقد همه جا شربت میدادن دیگه حالم داشت بد میشد! آخه زیاد شیرینی دوس ندارم...بعدشم رفتیم خونه. فردا صبح چهارشنبه رفتیم واسه شربت دادن تو جاده و آش پختن.ما شربت میریختیم و حامد و اقایون دیگه توی جاده به مسافرا میدادن. بعدشم رفتیم آش خوردیم. یه درخت توت سیاه هم اونجا بود که من دیگه همشو داشتم میخوردم!حامد میخواس منو ببره رودگز که میگفتن یه جای کوهستانی باحاله ولی نشد و حامد یه خورده عصبانی بود منم گفتم فدای سرت!فرداش گفت بیا بریم ولی حوصله نداشتم و نرفتم. بعدش فهمیدم فهیمه وحامد به خاطر من نرفتن و مامان و بابا تنهایی رفتن!در عوضش صبح جمعه با هزار بدبختی! 6 نفر جور شدیم رفتیم جنگل والیبال بازی کردیم و منم بعد از چند سال دوچرخه سوار شدم و خر کیف شدم!!!!
- ۹۴/۰۳/۱۵