بی بی حالش بد شد...زنگ زدن اورژانسنبودم...یه دقیقه با حامد رفتم وسایلارو ببریم خونشون بعدش برم خونه خاله واسه بی بی لگن بگیرم بیارم...از سر کوچه دیگه نذاشتم حامد بیاد و گفتم خودم میرم. رسیدم خونه نگاهش کردم اونم رفت خونشون.وقتی اومدم بی بی حالش بد شده بود. مامان ارووم گفت لگنو بذارم زیر تخت چون بی بی رو زمین بود و بابا رو به قبله اش کرده بود...سریع رفتم و از در پذیرایی اومدم تو خونه. نمیخاستم برم تو اون اتاق لعنتی! توی همین احوالا بودم که یهو خواهرم گفت حامد اومده! تعجب کردم سریع رفتم تو حیاط دیدم حامد کنار در اتاق بی بی وایساده و داره نگاش میکنه...ترس برم داشت...رفتم جلو...چهرشو که دیدم جا خوردم...یاد باشو نظر (بابای بابام) افتادم! وقتی که دیگه از دنبا رفته بود و من هنوز با ترس و بغض انگشت شصت پاهاشو محکم گرفته بودم به حدی که خون از دستم رفته بود!وقتی تو حموم داشتم غصل مس میت می کردم زیر دوش زار زدم...گریه کردم...گریه کردم...از ترس!ترسی که هنوزم باهامههمون ترسی که باعث شد از دیدن چهره ی بی بی وحشت کنم و دستمو بگیرم جلوی دهنم مبادا گریه مو کسی بشنوه!حامد بود...کنارم بود ولی انگاری اونم از گریه ی من ترسیده بود...بهم میگفت ارووم باش! چرا میلرزی؟ چرا گریه میکنی؟ولی من فقط میخواستم یکی بغلم کنه و بگه راحت باش...گریه کن...ترستو بشکن! مجید اومد دعوام کردگفت هنوز زنده اس داره نفس میکشه چرا گریه میکنی!!!میدونستم رفتنیه!بردنش بیمارستان و منم یکشنبه رفتم دانشگاه اخه دوشنبه میانترم داشتم.رفسنجان که بودم میترسیدم مامان اینا زنگ بزنن و یهو بگن تموم کرد...ولی همش زنگ میزدم و میگفتم چه خبر؟ انقد حالش بد بود که بردنش سی سی یو.ظهر دوشنبه بود که خواهرم اس داد مرخصش کردن. دکترا جوابش کردن. خاله گفته بود کاراتونو بکنین...بهم گفت نگران نباشم و احت امتحانم بدم و بیام.قرار بود سه شنبه 19 خرداد بعد کلاس 8 صبحم برگردم کرمان. ینی ساعت ده.بعد کلاس رفتم وسایلامو برداشتم که برم سردر دانشگاه. اونجا یه راننده پژو داشت با بچه ها حرف میزد که فهمیدم با 6 تومن میره کرمان و میدان آزادی پیاده میکنه. از خدا خواسته سوار شدم.اصلا تو فکر بی بی نبودم. احساس می کردم مثل n دفعه ی قبل دوباره حالش خوب میشه! خودم چندبار شاهد سکته کردن و فلج شدن و هزار تا دردسر دیگه اش بودم.هزار تا برنامه واسه خودم ریخته بودم. برم درس بخونم، با حامد بریم بیرون، برم پیش خواهرم برام مانتو بدوزه، برم کتابخونه پبش بچه های قدیمی، برم خرید، برم کوه، برم جنگل قائم با بچه ها والیبال بازی کنیم....قرار بود حامد بیاد دنبالم. از اونجایی که با پژو خطی اومدم زودتر رسیدم و زنگ زدم که بیاد. فهمیدم توی ماشین با مامانش بوده و صدای مامان رو میشنیدم که داشت بلند بلند حرف میزد ولی منِ احمق به هیچی شک نکردم...وقتی اومد دنبالم مامان نبود. گفت رفته مامانو رسونده اومده. من غرق خوشحالی و ذوق دیدن حامد و این یه هفته تعطیلی بودم و هی حرف می زدم...ولی حامد ساکت بود و اعصاب نداشت!پیراهن پوشیده بود!!! با خودم گفتم حامد تو این گرما چرا پیرهن پوشیده!!؟؟ازش پرسیدم جواب سربالا داد...میفهمیدم حامد یه طوری شده که اعصاب نداره ولی یه ذره هم به چیزی مشکوک نشدم!نزدیکای خونه بودیم که سیم کلاچ ماشین پاره شد! (البته حامد اینو گفت من که نمیفهمیدم چی شده!)دیگه حامد جوش اورد...رفتم اب معدنی خریدم و اوردم خوردم و به حامد گفتم بخوره ولی نخورد و بهم گفت یه لحظه ساکت باشم!میدونستم اعصاب نداره واسه همین هیچی نگفتم. ولی بعد دوباره ارووم تر که شد اصرار کردم اب بخوره که خورد.قرار شد ماشینو بذاریم و بریم خونه بعدن بیان دنبالش! فقط کیف لپتاپ و کیف دستی خودمو برداشتم و رفتیم با تاکسی بریم خونه.توی تاکسی خیلی راضی تر بودم. چون تقریبا تو بغلش بودم و دلم میخواس ارومش کنم...سر سه راه پیاده شدیم که بقیه راه رو پیاده بریم. توی کوچه بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم قول بده ناراحت نشی!یهو ترسیدم. اخه موقع پیاده شدن از ماشین دکمه مانتوم باز بود و فکر کردم میخواد یه چیزی راجع به اون بگه و دعوام کنه ولی گفت بی بی ات...همین چندکلمه باعث شد تا ته قصه رو بخونم...داشت بهم میگفت سعی کنم ارووم باشم و خودمو کنترل کنم و ازین حرفا ولی من اصلن برام مهم نبود!نمیفهمیدم چی میگه فقط اون لحظه میخواستم خواب باشم و این حرفا واقعی نباشه!میخواستم ببرتم یه جایی که تنها باشم با خودش! اصلن دوس نداشتم به اون مجلس ختم لعنتی برم!دلم نمیخواس این هفت روزی که انقد واسش برنامه چیده بودم بهم بخوره!سرکوچه حامد گفت برم خونشون تا پیرهن مشکی بپوشه و باهم بریم خونه ما. قبول کردم و همراش رفتم. تو خونه فقط فهیمه بود و بهم تسلیت گفت.حامد همونجا جلو من پیرهنشو در اورد و داشت عوض میکرد. جا خوردم، خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. احساس کردم فهیمه فهمیده و بهم نیم لبخندی زد.رفتیم اونجا و فقط سرسری سلام کردم و رفتم لباس مشکیامو برداشتم و پوشیدم و اومدم تو اشپزخونه...
- ۹۴/۰۳/۲۵