سه شنبه داشتم واسه امتحان مبانی علوم ریاضی میخوندم که خوابم برد. بیدار که شدم دیدم حامد پیام داده و ...خلاصه دعوامون شد! :|:|:|حالم بدتر شد...سه شنبه عصر پیش اسما بودم دیدم چشمش کبوده اصرار کردم که بگه چی شده...گفت نامزدیشو بهم زده و خواهرش زده چشمشو...حالم بدتر شد... مریم سادات رو ندیدم، پیام دادم جواب نداد...زنگ زدم جواب نداد...نگرانش شدم!حالم بدتر شد...استرس امتحان رو داشتم و هنوز یه فصل مونده بود که نخونده بودم...حالم بدتر شد...همه چی چه خوب دست به دست هم داد که من حالم بدتر بشه!! (T_T)سه شنبه ساعت یک نصفه شب رفتم بیمارستان و سرم وصل کردم و حالم بهتر شد و دو رسیدیم خوابگاه و من از خستگی بیهوش شدم...فرداش دوباره روز از نو روزی از نو!دوباره درد شدید معده!بعد از مشقت های فرااااواااان زنگ زدم مریم و حسین اومدن دنبال من!رفتم کرمان و بعدشم دکتر و ...
- ۹۴/۰۲/۱۶