خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷۷ مطلب با موضوع «خاطرات روزانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مراسمِ حال خوب کنی!

پنجشنبه شب دعای کمیل بودیممن و مینا اولی و مینا دومی و مهرناز و نسرین و عارفه و مریم السادات!شب آرزوها بود...کلی آرزوهای خوب خوب کردم...کلی بغضای ته نشین شده داشتم که شکست...کلی حال دلم خوب شد...خدایا شکرت!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سخته!!!

سخت ترین کار دنیا اینه که خودتو با حالِ دلِ کسی منطبق کنی که اصلن حالِ دلتو نمی فهمه...شایدم براش مهم نیست! دیکتاتوری...شک دارم این فهمیدنِ منم واقعی باشه یا حداقل یه ذره با واقعیتش صدق کنه!وقتی تو رو نمیفهمه، سخت تر میشه فهمیدنش...واسه همینه که چیزی که اون میخواد از زبون من درنمیاد!:|پ.ن:شاید تلاشی برای فهمیدنم نمیکنه...شایدم تلاشش نتیجه نمیده!یعنی انقد دنیامون دور از همدیگه اس؟!وای خدا...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

باتری خریداریم

آقای حامد خان موبایلش خورده زمین و باتریش گم شده و خاموشه! :|آبجیش اس داده میگه نگرانش نباش :|تا شب من چی کار کنم!!؟؟پ.ن:~_~
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

آلزایمر

من موضوعی برای ارائه روانشناسی ندارم! البته داشتم و موضوعم " آلزایمر" بود ولی دوستش نداشتم و میخوام عوضش کنم ولی حالا هرچی فکر میکنم موضوعی برای ارائه ندارم!دلم برای خونمون تنگ شده ~_~خیلی دلم میخواد خاطرات عید رو بنویسم ولی وقت نمیکنم (دروغ گفتم، حوصله اشو ندارم!)حالا پس فردا میانترم که دادم قول میدم بنویسم!!! قوول!!!!الهام دومی باز گند زده! من موندم این پسره (نامزدش) چرا بیخیالش نمیشه!!! مریم السادات می گفت لابد خیلی دوستش داره ولی خب وقتی دختره ازش متنفره محض غرور خودشم که شده باید بیخیال بشه...الهام زنگ زده به دوس پسر قبلیش که بیا ببینمت! دوس پسره هم برگشته گفته تو نامزد داری من نمیام!حالا نامزدش پیامکارو دیده!!! بقیشو ولش...اعصاب من یکی ریخته بهم انقد این الهامو نصیحت کردم گفتم نکن این کارارو !! برو به پسره بگو من نمی خوام با تو ازدواج کنم... مگه به خرجش میره!!؟؟ میگه بهش گفتم گفته حالا بعد یه سال و نیم الان نمیشه بهم بزنیم!!!! الکی میگه...اون پسری من دیدم اینقدر بی منطق نیست!!!انقد آهنگ تو لپ تاپم دارم و انقد همشونو گوش دادم دیگه به نظرم همشون تکرارین!!! دلم میخواد پاکشون کنم ولی بعضیاشونو دوس دارم!اووووف وقت و حوصله مرتب کردنشم ندارم!از الان کلی واسه تابستون برنامه ریختم...کاش زودتر امتحانامو به خوبی بدم و برم خونه!اول از همه باید یه سر سامونی به فایلای لپ تاپم بدم...بعدشم کلی لباس بدوزم ^_^بعدش کلی با حامد بریم خوشگذرونی *_*بقیشم سکرته!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سرما

از وقتی من نقاب خریدم هوا ابری شده! :|اگه آفتابی هم باشه انقد باد میاد که نمیشه نقاب زد! :|n تومن پول نقاب دادم هرکی شنید گفت واااای چقد زیاد! :|مینا دومی و مهرناز رفتن خونه هاشون و من و مینا اولی و شکیلا و نسرین هستیم. امروز ظهر بدجور دلم ماکارانی میخواد که قرار شد با بچه ها درست کنیم (حامد ناهار بادمجون داشت :(  جاش خالی)یه میانترم داشتم، اصلن دوستش نمی داشتم!  داشتم از الان براش میخوندم، حالا میانترمم کِی بود؟ 14 اردیبهشت!!! افتاده 28 اردیبهشت نسرین یه اسپری داره صد رحمت به حشره کش!!!!اصلن داغوووونه ها!!!!حالا هی میزنه! بهش گفتم توی اتاق اسپری نزن من آلرژی دارم! مگه به خرجش میره!؟الان اومد توی اتاق اسپری زد! حالا من بدبخت سرما خوردم حساس تر شدم...دیشب از اتاق بغلی منچ گرفتیم بازی کردیم ولی اصلن خوش نگذشت...امروز مینا هست بازی میکنیم...من و مینا هم که ته تقلب!!پنجشنبه این هفته تولد محمده (برادرزاده ام)...وای که دلم یه ذره شده براشیه پیراهن جین خوشگل دیدم میخوام براش بخرم! خدا رو چی دیدی شاید این هفته دعوت کردن رفتم کرمان...هفته بعد هم عروسی داداش حامده! میخواد بریم کت شلوار بخریم. قرار شد بریم من پسند کنم ولی من میگم سورمه ای حامد میگه مشکی!!!حالا هرکدوم بیشتر بهش بیاد، ولی میدونم سورمه ای جذاب تره!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

تنبلیسم

میخواستم خاطرات نوروز امسال رو بنویسم ولی افتادم بین یه مشت میانترم بی شاخ و دم و اصلن حس نوشتن نیست! (الان حامد دو شبه پیام نداده بگه :عه، چرا نوشته جدید نداری!! ^_^)میخواستم برای روز مرد واسش پیراهن بخرم. میخواستم یه رنگ خوشگل باشه که خوشش بیاد و بپوشه ولی مجبور شدم ازش بپرسم سایزش چیه واسه همین کل قضیه لو رفت! ولی من...بقیش بماند!!!رفسنجان بسی هوا گرمه وقیافه من وقتی میرسم خوابگاه دیدنیه!!! شبیه مرده متحرک میشم! انقد گرمم میشه که نفسم در نمیاد! دیروز مهرناز کلی بهم خندید.بچه ها دوباره رفتن تو جوّ مسابقه و ای سی ام و کانتست و این حرفا و قرار شد کانتست ها از این به بعد انفرادی باشه! و آخر هفته یه کانتست گروهی بدیم ولی کو گروه!!؟؟ اصلن من یکی که گروهی واسم نمونده!!!تصمیم گرفتم برم با چندتا از بچه های 93 گروه تشکیل بدیم که اونا هم بیان شرکت کنن ولی فعلن کسی رو پیدا نکردم!دیشب مینا شاهین نجفی گوش میداد کلی سر تیکه هاش خندیدیم!! عجب شعرهای مزخرفی می خوند! ولی بعضی حرفاش بدک نبود...راستی مینا یه تی شرت برام خریده که زرد رنگه با خط های سبز!!! (میدونم...شبیه تیم برزیل شدم!)دلم واسه والیبالی که سیزده بدر بازی کردیم تنگ شده!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

بله برون

یه نکته ی مهم : حامد داره این مطلب رو میخونه، و مسلمن نوشتن یه سری چیزا سخت میشه. باید در انتخاب کلمات و جملات دقت کنم...پس ببخشید اگه مطلبم جالب نبود (بابا پنجعلی درونم میگه : نیست که قبلن مطلبات خیلی جالب بودن!!! )در پرانتز :شاید دلیل قهر طولانی مدتِ من با وبلاگم هم همین باشه!پنج شنبه شب حامد اینا اومدن خونمون برای اجرای مراسمی موسوم به "بله برون"!شایدم اسمش یه چیز دیگه باشه یا بقیه یه چیز دیگه بگن، ولش خیلی مهم نیست! مهم اصل موضوعِ مراسمه!!خب اون وسایلی که با هم خریده بودیم کادو شده برام آوردن به علاوه یه انگشتر به اسم "نشون" و یه سرویس طلا.بقیه مراسمم شوخی و خنده و حرف و بحث راجع به مهریه و محدوده محرمیت و این حرفا بود.بعدشم یه صیغه محرمیت یک ساله خوندیم که قبلش مهریه براش تعیین شد.همین!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ترمیناتور

بعد اومدن به کرمان رفتم دکتر و از بینی ام عکس گرفتم و نشون دکتر دادم. اولش گفت وای این بینی دیگه بینی نمیشه برات! یه لحظه هنگ کردم ولی فهمیدم داره شوخی میکنه. گفت طوریش نیست و خیالت راحت ولی محض احتیاط عکسشو نشون یه دکتر متخصص بده.بعد کلی پول که بابت آژانس دادم و دکتر رفتن الکی، برگشتیم خونه.بینی ام ورم کرده بود و قوز در آورده بود و پشت چشمم کبود بود!خلاصه دیگه تا آخر هفته نرفتم دانشگاه و همه کلاسامو پیچوندم. چهارشنبه نمایشگاه شروع شد و رفتیم کمک بچه ها. آقای زند نبود و فقط آقای نظام آبادی اومده بود اونم که همش پی علاف بازی بود...پنجشنبه رفتیم آزمایش خون دادیم و اومدیم خونه و دم در طاهره خانوم قرار خرید هم گذاشت!!!شنبه صبح رفتم دانشگاه و فقط کلاس حل تمرین مبانی علوم ریاضی رو شرکت کردم.یکشنبه صبح امتحان دادم و ساعت حدود ده بود که سوار اتوبوس شدم و اومدم کرمان. با آژانس اومدم خونه و خسته و کوفته رفتم کارامو انجام دادم (لباس شستن و این کارا...). عصر هم نمایشگاه نرفتم و طاهره رو فرستادم به جای خودم.صبح دوشنبه طاهره خانم و حاج رضا اومدن دنبالم و من با زن داداش رفتیم خرید بله برون.ظهر رسیدیم خونه و من عصرش رفتم نمایشگاه و شب که رسیدم خونه فهمیدم قرار گذاشتن واسه پنجشنبه که داداشم سرکار نباشه و توی مراسم باشه.دعواها و بحث ها و منت های عروس و آبجی بماند...نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی مطمئنم ناراضی نبودم :)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

آتییش!!!

یکشنبه صبح سر کلاس مبانی علوم ریاضی حالم بد شد. فهمیدم داره حالم بد میشه چون مثل دفعه های قبلی بدنم داغ شد و انگار توی معده ام آتیش گرفته بود...اومدم بلند شم از کلاس برم بیرون که چشمام سیاهی رفت و وقتی چشمامو باز کردم دیدم بچه ها دورمو گرفتن و هی صدام میزنن. بعدش با نفیسه رفتم بیرون کلاس و رفتیم درمانگاه. از اونجایی که با صورت خورده بودم زمین و عینکم روی صورتم بود، پیشونیم و اَبروم و روی بینی ام و زیر چونه ام زخم و زیلی شده بود و بینی ام کلی خون اومد. جالب اینکه اصلن عینکم آخ نگفت! فقط یه اپسیلون خش برداشت. بعد وصل کردن سِرُم تو حال خواب و بیداری بودم تا تموم شد و خواستیم بریم خوابگاه که دوباره چشمم سیاهی رفت و حالم بد شد. این دفعه درد معده هم اضافه شد و فقط از درد ناله میکردم...بقیش ولش کنین مثل دفعه های قبلی همش درد بود و عذاب! عصرش مامان و بابام و خواهرم سمانه اومدن دنبالم و رفتیم کرمان.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

عذاب

بعضیا خوب بلدن آدمو اذیت کنناس میده و هزار تا تیکه بهت میندازه!!!زنگ میزنی بپرسی چی شده جواب نمیده...بعدش میگه حوصله حرف زدن ندارم...میگی خب چی شده؟میگه هیچی خسته ام میخوام بخوابم...دعواش کنی بد وبیراه میگه...منطقی جوابشو بدی جواب نمیده یا میگه ولش کن...هیچی نگی میگه پس راسته فلان و بهمان...آخه من چه بدی به تو کردم؟؟؟
  • ft _nk