خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷۷ مطلب با موضوع «خاطرات روزانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
از چهارشنبه هفته قبل تا الان انقد سرم شلوغ بود و در بی حوصلگی کامل به سر می بردم که اصلن دوس نداشتم سروقت وبلاگ بیام...نمی دونم چرا! ولی خب دیگه سرم گرم بود به...! ولش کنید! نیومدم دیگه!فک کنم موردی بگم بهتر باشه! پس:1. پنجشنبه یادم نیست چی شد فقط یادمه آخر شب با خواهرام نشستیم فیلم نگاه کردیم!2. جمعه دیگه بدتر...هیچی یادم نیست! خخخخخ3. شنبه رفتم قبض تلفن رو بپردازم ولی رمز رو اشتباه زدم عابر کارت رو خورد...! زنگ زدم داداشیم گفتم اینطوری شده گفت طوری نیست بابا میره میگیرتش!4. هر شب فیلم نگاه می کردیم! شب اول یه فیلم ترسناک دیدیم بعدش چون بچه ها ترسیده بودن یه فیلم بامزه گذاشتم با خیال راحت بخوابن، آخه ساعت دو نصفه شب بود! خلاصه، وسطای فیلم دومیه بودیم که یهو چند تا بالش از توی کمد افتاد پایین!!!! قیافه خواهرام دیدنی بود...آخ انقد ترسیده بودن که نفس نمی کشیدن... بعد چند ثانیه همه زدیم زیر خنده! واااای خیلی اتفاق باحالی بود! از این که انقد ترسیده بودیم خوشمون اومده بود!5. زن داداشم داره واسه محمد کوچولو پولیور می بافه! خیلی ناز بود. دیروز رفتم طبقه بالا پیش آتنا (برادر زاده ام) و لپ تاپم بردم با زن داداش چندتا مدل نگاه کردیم...بعضیاشون خیلی ناز بودن! دلم می خواد واسه خودم دستکش ببافم ولی بلد نیستم...6. مامان بزرگی حالش خوب نیست...خیلی می خوابه! همش تصورم اینه که می خوابه و بیدار نمیشه!7. ملخ دراز شب یلدا پیام داد که تنهام و کسی یادم نکرد و این حرفا!! واقعا با اون حرفی من بهش زدم عجب رویی داره دوباره اس داده! 8. چند روز پیش الهام اومد پیشم و توی حیاط کلی حرف زدیم... راجع به محمد (شوهر سابقش!) هم حرف زد و دوباره اشک ریخت!!! هم سن منه ولی مهر طلاق خوده رو پیشونیش! کلی نصیحتش کردم و دلداریش دادم و کلی خندوندمش! رفت خونشون قرار شد بعد امتحانا برم اتاقشو رنگ بزنم و نقاشی کنم!9. چهارشنبه ظهر، خواستگار خواهرم اومدن خونمون! اهل شهرستان بِجِستان مشهد هستن. مامانش اومده بود و میخواست زودی عروسشو ببینه و کارارو راست و ریس کنه و برگرده بجستان! از اونجایی که داماد مسئول بسیج دانشگاه خواهرمه و خواهرم مسئول خواهرانشون، و طرف خیلی با رئیس دانشگاه جوره! و همسر رئیس دانشگاه ادعایی مادری داره براش، شبش با رئیس دانشگاه و همسرش و رئیس حراست دانشگاهشون اومدن!!!! خخخخخخخ خب آقای داماد رفیق فابریک رئیس حراسته!!!10. بعد از این همه مواظبت از خودم که مبادا سرما بخورم، امروز صبح با سردرد و گلودرد بیدار شدم...چندتا قرص خوردم ولی فک کنم مریضی سختی در پیش داشته باشم... همه چی به کنار، این سردرد لعنتی داره دیوونم می کنه!11. آقای ارشد کامنت گذاشته برام! کلی خندیدم....فک می کردم وبلاگمو نمیخونه. هر چند خوندن یا نخوندنش هیچ فرقی به حال من نداره ولی خوب حالا که می خونه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
از ظهر تا عصر هر چی زنگ زدم به راننده و ماشین و ترمینال و این حرفا هیچی جای خالی نبود!انقد قاطی کرده بودم که نگوووو، نگران بودم که امشب مجبور بشم توی خوابگاه بمونم...با خودم شرط کرده بودم هر طور شده امشب خونه باشم!بیخیال اتوبوس شدم و با مهناز و دوستش قرار شد بریم میدون قدس و با پژو های خطی بریم. ساعت 3.15 عصر بود که رفتم خوابگاه مهناز ولی گفت دوستش تا 5 کلاس داره و باید منتظر اون باشیم...وای خدا!!!بعد کلی اصرارای من مهناز به دوستش گفت که آخرِ کلاسو بپیچونه که زودتر برسیم خونه! آژانس گرفتیم رفتیم دانشکده فنی و سریع دوستشو سوار کردیم...قیافش آشنا بود نمی دونم کجا دیده بودمش...؟؟ اول یه خانوم دیگه ای رو رسوندیم میدون شهداء و بعد یه راست میدون قدس! چون سه نفر بودیم فقط یه نفر دیگه لازم داشتیم و اونم خداروشکر زودی رسید و پیش به سوی کرمان!این گوشی من هر چند وقت یه بار باید بره روی اعصاب من! باید دوباره بذارمش توی بالکن و درو ببندم و بذارم  هر چی دلش می خواد زنگ بخوره!توی ماشین که انگاری توی خواب و بیداری بودم! گوشیم هم که همش پیام و زنگ و ... قرار بود یه کاری رو هماهنگ کنم واسه همین هی باید زنگ میزدم آقای فلانی و دوباره خانم فلانی و این وسط خواهرام هم هی از جاهای مختلف زنگ میزدن که کی میرسی بیایم دنبالت و این حرفا! البته آخرش تا خودِ خونه خودم تنهایی رفتم و هیشکی دنبالم نیومد!!!قابل توجه دوستان بارون میومد و بنده با کیف لپ تاپ و کوله پشتی نیمه سنگینی که داشتم و از همه مهمتر چادری که تازه شسته و اتو زده بودم، عین موش آب کشیده شده بودم که با یه مسواک افتاده باشی به جونش و سابیده باشیش! چون از سرما عین لبو سرخ شده بودم!خلاصه رسیدیم خونه و اول راهرو داشتم کفشامو در میاوردم یهو خواهرای محترمه حمله کردن و رگبار بوس و ماچ و دعوا و گله و شکایت که چرا بعد این همه مدت اومدم و چرا زودتر نیومدم و قربون صدقه به راه بود...رسیدم توی پذیرایی چشمتون روز بد نبینه، یهو دیدم خاله هاجر به اضافه دوتا پسر و دختر آخریش و خاله صفورا (خاله جان دراز کشیده بودن و بعدن بنده فهمیدم قلب مبارکشونو آنژیو نمودند!) اونجا تشریف دارن! خلاصه دوباره بوس و ماچ و احوال پرسی...خدا آخرشو بخیر کنه! تازه پسرخاله دومی (مصطفی) انقد اذیتم کرد و سوال پرسید و مسخره بازی راه انداخت که می خواستم برم خفه اش کنم، حیف که کنار دست بابام نشسته بود! حیــــــــف!مامان از اون شیرینی هایی که من دوس دارم خریده بودن و منم چند تایی خوردم، خاله بعد شام که چایی آوردم رفتن خونشون (خونشون کوچه جلویی ماست) و نذاشتن براشون میوه بیارم. به روح الله پسرخاله ام گفتم جمعه بریم جنگل والیبال بازی کنیم ولی گفت که با دوستاش داره میره سکنج ماهان. خلاصه از خستگی آخر شب دیگه بیهوش شدم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
1. از جمعه که رفته بودیم استخر (به قول مهشاد؛ اسلخ!! )  خواستم پستشو بذارم ولی وبلاگم قاطی کرده بود و نمی تونستم پست بذارم یا نظراتو جواب بدم. واسه همین از دسترس خارجش کردم و بعضی بچه ها گفتن چی شده و اینا...خواستم عذر خواهی کنم!حتی به فکر این افتاده بودم که وبلاگمو جابه جا کنم ببرم روی بلاگ بیان که هنوز نشده ولی تو اولین فرصت منتقلش می کنم!2. دیروز که اربعین بود نتونستم هیچ مراسمی برم 3. امروز از 10 صبح تا 5 عصر همش کلاس داشتم و کلی خسته بودم، حالا با این شرایط صبح دلپذیرم با خواب افتادن و دیدن جناب ارشد آغاز شد! ده دقیقه مونده بود به ده و من تازه از خواب بیدار شده بودم! در عرض ده دقیقه سریع لباس پوشیدم و یه تی تاپ شوکولاتی داشتم گذاشتم توی کیفم به اضافه چهار تا دونه خرما! سریع پریدم سمت در و بدو بدو اومدم داشتم می رسیدم به سلف که باید ردش می کردم و برم دانشکده فنی ولی...-این کیه داره میاد؟؟ چقد آشناست!!!-( و اون داشت میومد)- عـــــــــــــــــــــه!! این که ارشده!!!در همون حال که داشتم می دویدم دیگر نمی تونستم بیشتر از این تند برم واسه همین مسیرمو عوض کردم ازون طرف باغچه جلوی سلف رفتم و اصلا به هیچ صدایی توجه نکردم!!!4. دیشب انار دون کرده بودم الان با مهرناز و مهشاد خوردیم!5. امشب تولد مینا بود (همزمان تولد نیلو هم بود!!) واسه همین رفتیم بلوک نیلو اینا و کلی مسخره بازی و شادی و اینا دیگه!!! بقیش سانسوره!!!6. مهرناز رفته سوپ بپزه که شام بخوریم!!! دیشب طبق تحقیقاتی که داشتم خوردن مواد غذایی از جمله: چای، نسکافه، کاپوچینو، هات چاکلت، چربی، هله هوله، شیرینی زیاد، مواد غذایی غیر طبیعی و... برای خودم ممنوع کردم! در عوض تا دلم بخواد باید سبزیجات بخورم! هم به خاطر بیماری قبلیم، هم بیماری جدیدم، و همینطور بیماری های آتی!!!!7. چهارشنبه میرم خونه!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
بعد استخر رفتن انقد لِه بودیم که حال غذا پختن نداشتیم واسه همین وقتی نشستیم توی سرویس که برگردیم زنگ زدم پیتزا ساندویچ دانشگاه و سفارش ناهار دادم.رفتیم ناهار خوردیم و بعدم اومدیم خوابگاه. نماز که خوندیم همه خوابیدیم... وای چقد سرم درد می کرد! چشمام می سوخت و نمی تونستم باز نگهشون دارم! از ساعت 4 تا 6.5 خواب بودم ولی چهل بار بیدار شدم...قیافم انقد خسته بود مهرناز می گفت موندم چطوری بیداری!!!برم یه زنگ به مامان بزنم دلم براشون تنگ شده! این هفته اگه آسمونم زمین بیاد من میرم خونه!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز رفتیم استخر! انقد بچه ها به من خندیدن که نگو! آخه دفعه اولی بود می رفتم استخر و هیچی بلد نبودم... کلی آب رفت تو دهنم! توی گوشم، توی دماغم! خداروشکر بچه ها رفتن دماغ گیر بخرن برای منم خریدن.هر چی مهرناز و مینا و مهشاد اومدن یادم بدن چطوری برگردون بزنم و پشتکی شنا کنم آخرش یاد نگرفتم...ولی یه خورده تمرین نفس گرفتن کردم که فهمیدم نه بابا انقدم فک می کردم سخت نیست! آخه اولش که اومدم توی استخر جوگیر شدم اومدم برگردون بزنم یهو رفتم زیر آب نتونستم بیام بالا! وای مهرناز مرده بود از خنده!!!آب استخر یه خورده سرد بود... جکوزی هم بود که میتونستیم بریم ولی خیلی داغ بود!!! بیخیالش شدیم!وای که چقد ترسیدم از خفه شدن!تجربه جذابی بود!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
هفته مزخرف? بود و منم اعصابم خورد بود ول? م? خوام آخر هفته فقط خوش بگذرونم...صبح اصلا ب?دار نشدم که برم سر کلاس ر?اض?  و بعدشم معادلات داشتم که اصلا ?ادم نم?اد چرا ب?دار نشدم که برم سرکلاسش!  ظهر گرسنه بودم واسه هم?ن زنگ زدم به م?نا که غذامو با ژتون فراموش? بگ?ره و برام ب?اره که گفت خوابگاه نم?اد! گفتم به مهرناز بگه، آخه خودم شمارشو نداشتم! بعد ?ه ساعت م?نا زنگ زد  که البته مهرناز پشت خط بود و گفت اتاقک? که تو? سلف ژتون فراموش? م?ده بسته اس! ا?نم از شانس من! گفتم طور? ن?ست خودم م?رم غذا م?خورم.زنگ زدم به مر?م السادات گفتم من م?رم ناهار م?خورم تا ساعت دو م?ام، تو هم ب?ا جلو? خوابگاه که بر?م نما?شگاه گل و گ?اه  تو? لاب? دانشکده علوم پا?ه رو بب?ن?م. اونم گفت باشه و منم رفتم پا? لپتاپ که وقت بگذرونم که ساعت ?ک بشه برم ناهار. رفتم سلف و بعد ناهار اومدم جلو? خوابگاه ول? هر چ? زنگ زدم مر?م السادات جواب نداد! مثل هم?شه ?ا خواب بود ?ا حموم!خلاصه بعد از 20 دق?قه  علاف شدن و 6 دفعه زنگ زدن جوب داد و گفت من برم خوابگاه اونا چون م?خواد بره کلاس بعدش بره ?زد!!!رفتم اونجا و بعدش بعد از سه ساعت معطل شدن باهم رفت?م دانشکده و مر?م با چمدون رفت سر کلاس! اومد?م ب?رون کلاس که تا استادشون م?اد بر?م نما?شگاه رو بب?ن?م ول? همون موقع با استاد ف?س تو ف?س شد?م!!! مر?م بدو رفت کلاس منم خدافظ? کردم  رفتم تنها?? نما?شگاه رو بب?نم که البته به قول مر?م اصلا نما?شگاه نبود! چهارتا گلدون گذاشته بودن اگه اشتباه نکنم ?ک? از گل ها 105 هزار تومن بود !!!!داشتم م?ومدم سمت سلف که از عابر بانک پول بگ?رم که مهشاد رو د?دم داشت م? رفت دانشکده فن? کلاس داشت. منم ب?خ?ال عابر شدم رفت?م فن?. مهشادو رسوندم سر کلاس خودم رفتم انجمن پ?ش بچه ها. بر خلاف تصورم باز بود و آقا? ش?بان? و شر?ف?ان  اونجا بودن. نشستم و کل? راجع به مراسم شب قبل صحبت کرد?م و خند?د?م.آقا? بن? هاشم اومد و بچه ها که م?خواستن برن ?زد در انجمنو بستن و رفت?م. گفتن ساعت هفت قراره برن ول? من گفتم ماش?ن ?زد ?ه ربع به 5 م?اد و مر?م هم با هم?ن ماش?ن داره م?ره. اونام شمارشو گرفتن و رفتن!منم وا?سادم تو? ح?اط منتظر مهشاد ول? سرد بود رفتم طبقه سه و رو? ن?مکتا نشستم منتظرش شدم.  عصر چهارشنبه بود و تو? دانشکده پشه پر نم?زد!برعکس کلاسا? قبل?ش که به ?ک ساعت هم نم? رس?د ا?ن کلاسش از شانس من 1:50  دق?قه طول کش?د!!!!وقت? اومد رفت?م بازارچه که برا? مهشاد دلستر و برا? مهرناز ش?ر بخر?م. با کل? مسخره باز? و شوخ? و خنده اومد?م خوابگاهو قرار شد امشب ?لدا بگ?ر?م!!  آخه شب ?لدا همه م?ر?م خونه و م?خواست?م امشبو خوش باش?م. بچه ها نشستن به ف?لم تماشا کردن و منم سر کارا? خودم بودم. بعدش نشست?م کارت باز? و انقد سرش خند?د?م  که فاطمه قرمز شده بود و گفتم الانه که منفجر بشه!!! کل? خوراک? خورد?مفاطمه ?ه لاک پشت آب? کوچولو آورده خوابگاه! خواهرش حامله اس و م?گه ا?ن لاک پشت بو م?ده و نم? تونه تحمل کنه واسه هم?ن آورده خوابگاه مراقبش باش?م. کل? تو? آب شلپ شولوپ م? کنه!بچه ها امروز گذاشتنش تو? تشت فاطمه که فضا? ب?شتر? واسه شنا داشته باشه. خوبه، خوشگله ول? دمش خ?ل? زشته!!!مهشاد انقد بدش م?اد که نگوووو!!! قراره جمعه بر?م استخر! من و م?نا و مهرناز و مهشاد!!!!!مهرناز چا?? دم کردهبچه ها دارن راجع به انواع شنا حرف م?زنن!!! مهشاد فقط کرال پشت بلده! م?نا با دوستاش طبق معمول هم?شه رفته ب?رون. د?گه ف?لم جد?د ندارم که نگاه کنم. ب?کار? هم بد درد?ه والا!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

هفته جهنم!

1. ا?ن هفته عجب هفته ا? بود...!!!?ن? هر ک? هر چ? دلش خواست و عشقش کش?د بهم گفت! ت?که، متلک، حرف بد، فحش، کنا?ه، دعوا، اعصاب خورد?...د?گه تحملم نم? دونم تا کجاست! چرا منفجر نم?شه ا?ن اعصابِ لعنت?ِ من!!؟؟ چرا داغووون نم? شه ا?ن معدهِ حساسِ من!!؟؟ چرا نم? م?رم از ا?ن حرفا!!؟؟2. چندسال پ?ش ?ه مطلب? خوندم راجع به اعصاب. ا?ن بود که چشم بادوم?ا (واقعا نم?دونم چ?ن?، کره ا? ?ا شا?دم ژاپن? بودن! ) ?ه رستوران  داشتن که تو? ا?ن رستوران ?ه د?وار درست کرده بودن و هر ک? هر چ? اعصاب خورد? داشته م?ومده بشقاب چ?ن? م? کوبونده به ا?ن د?وار و خورد و خاکش?ر م?کرده! الان که مطالب ا?ن هفته وبلاگمو م?ب?نم احساس م? کنم وبلاگم شده همون د?واره و همه حرفا? من همون بشقابا!شا?د تعر?ف باشه از خودم شا?دم بگ?د خوبه حالا توهم انقد به خودت ن?ا، ول? هر ک? هر چ? بهم گفت ه?چ? نگفتم و فقط اومدم ا?نجا درد دل کردم...هع???ــــــــــــــــــــ?! 3. فردا م?رم خونه!  ا?ن الان تنها فکرِ خوب?ِ که م? تونم تو? ا?ن بلبشو? ب? اعصاب? بهش فک کنم و دلخوش باشم بهش! خدا?ا شکرت!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

منت

وقت? ?ه نفر ?ه کار? رو بدون ا?نکه بهش بگن  و بنا به خواست خودش انجام م?ده و افراد ز?اد? ازش تشکر م?کنن د?گه نبا?د منت بزاره سر اون افراد که دارم واسه شما کار م?کنم!...هر چ? دلش بخواد بهشون بگه بعدشم تا اونا ?ه حرف?، ?ه انتقاد? و ?ا حت? پ?شنهاد? بهش م?دن برا? بهتر شدن کارش، با ب? ادب? جوابشونو بده ?ا بهشون تند? کنه و هر چ? دلش خواست بهشون بگه آخرشم تا ?ه ذره بهش ?ه حرف? زد? برگرده هزار حرف...بهت بزنه!!!!خ?ل? اعصابم ر?خته بهم...آخه من آدمم!! بخدا منم دل دارم...اعصاب دارم...خب منم بهم بر م? خوره!خب منم ?ه توقع ها?? دارم...توقع دارم با ادب و احترام باهام حرف بزن?...هر چ? از دهنت در م?اد بهم م?گ? اونوقت توقع دار? منم بگم ببخش?د، من اشتباه کردم!عمراااااااااا!اَهـــــــــــــــــــــــــ      بغض بد? دارم...نم? خوام جلو بچه ها گر?ه کنم...ول? دلم م?خواد گر?ه کنم...دلم م?خواد بهش بگم برو به جهنم!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ببخش?د شما؟!

1. قبل از ا?ن که با ارشد کل کل و شوخ? کنم بهش گفتم چون د?دم ?ه اپس?لون جنبه داره باهاش شوخ? م? کنم، ول? آخرش که چندتا ت?که بهش انداختم برگشته م?گه "شبتان خوش!"خب من چ? بگم...؟؟؟!!! خب تو جنبه ندار? چ? کار کنم!؟ چرا ناراحت? سر من خال? م? کن?؟ا? بابا!! از دست بعض?ا آدم نم? دونه با?د به کجا پناه ببره!امروزم اولش جلو? سلف د?دمش. دوباره تر?بون آزاد بود راجع به "با?د ها و نبا?د ها? دانشجو" و مسلما ا?شون جاها? ا?نجور? نفر اوله! بعدش تو? دانشکده د?دمش. هر دومون ساعت 3.5 تا 5.5 کلاس داشت?م و ا?شون جلو? کلاسشون وا?ساده بود و داشت ما رو د?د م? زد!منم که اصلا برام مهم نبود رد شدم ول? سلام نکردم چون دوستاشم اونجا بودن! ا?شون لابد با خودش فکر کرده من از اون روز که ا?نطور? رفتار کردن ناراحتم واسه هم?ن سلام نکردم!تازه شمارشم پاک کرده بودم و ?ه نفر روز بعد از کل کل پ?ام داد منم نم? دونستم ک?ه! خب شماره ها? ملتو حفظ ن?ستم که! واسه هم?ن گفتم :ببخش?د شما؟!اونم د?گه جواب نداد...بعدش به ا?ن نت?جه رس?دم به احتمال 70 درصد خودش بوده!2. سرم درد م?کنه...?ه خورده گرسنمه...چشمام ?ه کم م? سوزه...گرممه...?ک? از دوستام ?هو وبلاگشو خال? کرده...دوباره امتحانا داره شروع م?شه...دلم ف?لم م?خواد...?ه ف?لم قشنگ مثل اون? که د?شب د?دم...دلم م?خواد با بچه ها بر?م وال?بال!3.امشب با مهرناز و مهشاد رفت?م پ?تزا?? دانشگاه و پ?تزا خورد?م!  بدک نبود! منم که شام رزرو نداشتم...4. اس زدم به استاد نقاش?م که حقوق تابستونمو برام بفرسته ول? گفت فعلا صبر کنم. تازه م?گه کجا?? م?گم رفسنجان، چهارشنبه م?ام. م?گه زنگ م?زنم ب?ا کمکم...م? خواستم بگم استاد ر?ه هام خرابه نم? تونم بو? رنگ رو تحمل کنم  ول ه?چ? نگفتم! فقط نوشتم "باش"!!5. سر کلاس ترک?ب?ات خواب   بودم ?هو افسانه زد به دستم ب?دار شدم همون لحظه نگام افتاد به استاد داشت نگاهم م? کرد! ?ه خورده خجالت کش?دم ول? ب?شتر از دست افسانه عصبان? بودم که ا?نطور? ضا?ع باز? در آورده بود! بهش گفتم د?گه ا?ن طور? ب?دارم نکن!  سر کلاس ر?اض? هفته پ?ش هم ?ه ربع خواب بودم  جلسه بعد? استاد گفت فلان مبحثو گفتم ؟بچه ها گفتن آره! من گفتم نه استاد درس نداد?د، افسانه گفت تو خواب بود? درس داد!! ! منم د?گه هچـــــــــــــــ? نگفتم!!!!6. مهرناز تخمه هندونه بهم داد خوردم خ?ل? خوشمزه بود 7. سر کلاس معادلات استاد از ?ه دختره ا? پرس?د اسمت چ?ه؟انگار? که داره با دوستش حرف م?زنه، م?گه : سحر! استادم کل? خند?د گفت : منظورم فام?لته! 8.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

lk nd'i wpfjd knhvl!!!

  • ft _nk