خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷۷ مطلب با موضوع «خاطرات روزانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تولد

دوشنبه که داشتم از کرمان راه میفتادم که بیام دانشگاه محبوبه زنگ زد که پنجشنبه تولد مهساس و میخواد جشن بگیره و همه بچه های ACM هستن و میخوایم بریم بیرون و این حرفا و منم دعوت کرد! منم گفتم باش. داشتم فکر میکردم کادو چی ببرم که یادم افتاد ابجیم سرکاره و ظهر میاد منم زنگ زدم گفتم یه عطر خوب براش بخره و خودمم یه جعبه درست کرده بودم که تا اون موقع قسمت کسی نشده بود. خلاصه اومدم رفسنجان و پنجشنبه شد و من فک می کردم تولد مهسائه!!!پنجشنبه امتحانمو دادم و عصرش زنگ زدم به مهسا که آدرسو بگیرم و راه افتادم که برم. توی مسیر سردر دانشگاه بودم که یه ماشین آژانس بانوان داشت می رفت که دیدم خانم افراشته اس. دست تکون دادم و رفتم سوار شدم و گفتم منو برسونه! رفتم میدون شهدا و از اونجا گفتم برسونتم جلوی رستوران که یهو سه تا از بچه های گروهو دیدم که وایساده بودن تاکسی بگیرن .منم دیدم ماشین خالیه پیاده شدم رفتم صداشون زدم که بامن بیان! خلاصه رفتیم اونجا و بعدشم بقیه بچه ها اومدن. تقریبن هممون بودیم به جز دوتا از دخترا و دوتا از پسرا!کیک خوردیم و انقد مسخره بازی در اوردیم که همه نگاهمون می کردن!تازه یه چیزی رو فهمیدم اینکه تولد مهسا نبوده تولد اسما و فائزه بوده و من پشت تلفن بد شنیدم و فک کردم میگه مهسا!!!! خخخخخقرار بوده هیشکی کادو نیاره ولی من خبر نداشتم و واسه مهسا کادو خریده بودم!!! چون دیدم یکی از بچه ها که خبر نداشته مثل من، واسه اسما کادو گرفته منم کادومو دادم به فائزه! بچه ها داشتن کیک میزدن به صورت اون دوتایی که تولدشون بود، و فرشید خیلی اذیت کرد و به همه پسرا کیک زد منم سینی کیک که یه تیکه کیک توش مونده بود برداشتم نمیخواستم بزنم ولی دیگه بچه ها گفتن بزن منم زدم تو سرش!!! خیلی جنبه داشت که منو کیک مالی نکرد!!!کلی خوش گذشت و بعد کیک، پیتزا سفارش دادیم و خوردیم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم...بعدشم با بچه ها از رستوران تا میدون شهداء پیاده اومدیم و تو راه کلی اذیت کردیم جوری که همه تو خیابون نگاهمون می کردن...!منم وسایل آش گرفتم چون به بچه ها قول داده بودم براشون آش بپزم. رفتیم دانشگاه و با وجود همه ی خستگیم آش هم پختم و زیاد پختم و به همه بچه های بلوکمون دادم و حتی اضافه اومد به طاهره از بلوک بغلی گفتم بیاد برای خودشون ببره!شب هم ساعت تقریبن دو بود که خوابم برد و ساعت 12.5 ظهر امروز بیدار شدم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امتحانام تموم شد!هــــــــــــــــــــــورااااا!!!همیشه از سه ماه تعطیلی تابستون بدم میومد، آخه مدرسه رو دوست داشتم! نه به خاطر درس، بلکه به خاطر اینکه با دوستام بودم و شیطونی می کردیم!ولی خداییش درس رو هم دوس داشتم! عاشق علوم بودم که همش آزمایشای بامزه داشت! عاشق تاریخ بودم و همیشه سر کلاس یاد می گرفتم و لازم نبود بخونم...عاشق ریاضی بودم به خاطر مبحثایی که تو زندگی روزمره درکشون کرده بودم! همیشه بقالی که می رفتم با طرف سر حساب کتاب بحث می کردم و سه ساعت واسه پیرمرد بدبخت توضیح می دادم که اینجوری باید حساب کنه!!!...خلاصه عاشق درس هم بودم...ولی الان توی دانشگاه و این سال های آخری بدترین سال های عمرم و خسته کننده ترینِ شون بوده! از یاد گرفتن زده شدم چون استادا به فکر نمره ان نه یادگیری...یادمون دادن نمره واسمون مهم باشه نه تحقیق و پژوهش!یه استاد هم که بخواد برگرده به این اصول مهم، خودمون حوصله شو نداریم و کاری می کنیم اونم نمره محور بشه! مشکل یکی دوتا که نیست!!!پ.ن:هرچند این روزها دارم عذاب میکشم ولی مطمئنم بعدن دلم بدجوری تنگشون بشه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز رفتیم جنگل و با بچه ها والیبال بازی کردیم. خیلی خوش گذشت و تا لحظات آخر که دیگه گرم شده بودیم و بازی به اوجش خودش رسیده بود چند باری تا مرز بردن رفتیم ولی آخرش اونا بردن و ماهم براشون بستنی خریدیم...!!!تیم ما من بودم و زن داداشم و آقای بدرود و آقای دادوری! (ار بچه های دانشگاه خواهرم بودن که توی بسیج با هم آشنا شدن) من جلو پاسور بودم و اونا سه نفری به صورت خطی عقب وایساده بودن و همه دریافتا با اونا بود!کلی خوش گذشت! آقای بدرود کلی هوامو داشت و همش راهنماییم می کرد...من زیاد بلد نیستم ولی بازیم بدک نیست ولی آقای دادوری که کلن رشته اش تربیت بدنی بود و آقای بدورود هم نمی دونم رشته اش چی بود ولی بازی اش عالی بود و با آقای دادوری خیلی مچ بودن!انقد واسه هم رجز خوندیم و تیکه انداختیم به هم که بیشتر از بازی اینا خنده دار بودن!واسه فراموش کردن بدبختیام عالی بود! ولی به محض رسیدن به خونه دوباره یادم افتاد :((کلی خسته ام...امشبم دوباره خواستگاری خواهرمه!!!ینی نشد من یه بار بیام کرمان و خواستگار نیاد!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

اورژانس

اینجا خونه!منم که با خبر قبلی اومده بودم ولی مثل اینکه خواهرم فک کرده فردا رو میگم و به مامان اینا هم همینا رو گفته پس خانواده جمیعن غافلگیر شدن شدید!! (خب درسته ترمینال اون طرف شهره و خونه ی ما این طرف شهر، ولی کسی دنبال من نمیاد و من با سه بار عوض کردن تاکسی و کمی پیاده روی میرسم خونه!! به همی راحتی و به همین خوشمزگی!)از اونجایی که وقتی میرسم خونه همه یهو میپرن سمت من و حال و احوال کردن و روبوسی و این حرفا...و انگاری هضم این همه حجم محبت برام سخته و ترافیک میشه. در اثر همین ترافیک همیشه خدا تا الان و امشب هم حتا دوباره یه نفر رو از قلم انداختم و یادم رفته باهاش حال و احوال کنم و حتا یادم رفته بهش سلام کنم!!! ینی تا این حد!! و امشبم نوبت مادربزرگم بود!!موضوع اصلی یعنی برادرزاده محترم بنده، آتنا خانوم:ایشون دیروز خونه ی یه نفر مهمونی بودن و در اثر حس خود بزرگ بینی میخواستن خودشون میوه پوست بگیرن و مسلمن کارد میوه خوری نسبتن تیزی رو برداشتن و چشمتون روز بد نبینه hurt her finger!!!از اونجایی که خان داداشم کوه نوردی میرن و دوره ی کمک های اولیه هم رفتن و کتابشو توی خونه به آتنا نشون دادن، آتنا خانوم هم بعد از اون واقعه ی هولناک!!! وقتی رسیدن خونه رفتن پای تلفن و با اورژانس تماس گرفتن که زن داداش سر رسیده و جلوشو گرفته!و عصر هم در پی این تلاش ناموفق، دوباره تصمیم به این کار گرفته و دوباره با اورژانس 115 تماس گرفته! و این دفعه زن داداش جانِ ما بعد از اتصال تماس و صحبت کردن اپراتور، قبل از اینکه آتنا شاهکار دیگری بیافریند!!! جلوشو گرفتن و تماسو قطع کردن!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

امتحان

امتحان ریاضی داشتم. خیلی سوالا اسون بود و راحت تونستم همه رو حل کنم!ان شاءالله همه امتحاناشونو همینجوری راحت بگذرونن!برای منم دعا کنید همه رو همینطوری پاس کنم!فردا و پس فردا هم دوباره دو تا امتحان تخصصی کامپیوتر و ریاضی دارم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
خدا خیری به این مهشاد بده! ینی اگه نبود من اینجا به چی میخندیدم!!!!؟؟؟؟جدید ترین شاهکار این خانم :دو تا مون داشتیم با لپ تاپ کار می کردیم یهو میگه وای فاطمه عجب سرعت دانلودی داره!! زود یه فیلم بگو دانلود کنم! ما هم از خدا خواسته گفتیم فلان فیلمو دانلود کن!بعد هی مهشاد می گفت وای سرعتش دو مگ شده...ایول شد سه مگ...ما هم تو کف بودیم گفتیم ایول عجب سرعتی! دانشگاه شیر فلکه رو باز کرده (البته اینو دکتر گفت!!!) بعدش گفتم ازش عکس بگیر بریم به بقیه نشون بدیم!خلاصه هی مهشاد می گفت وای چهار...وای پنج مگ شد!!! دیگه همینطوری داشت می رفت بالا رسید به ده مگ بر ثانیه!!! تازه من داشتم به فیلم دومی که میخواستم دانلود کنم فک می کردم که یهو گفتم برم نگاه کنم اصلن این چی داره میگه!!!؟؟؟خلاصه رفتیم بالا سر لپ تاپش داشتم نگاه می کردم یهو دیدم ایشون (بعله همین شنقل خان!!!!) داشته به جای سرعت دانلود مقدار دریافتی فایل دانلودی رو نگاه می کرده!!!ینی داغوووون شدم انقد خندیدم!!!!تازه دو نفر دیگه رو هم سر کار گذاشتیم بعد که بهشون گفتم یکیشون میخواست بیاد اتاقمون گوشامو بکنه!!!شاهکار بعدی این که بعد از این همه شنقل بازی، به جای فیلم رفته مجموعه موسیقی های متن فیلمو دانلود کرده!!!!:| من دیگه صحبتی ندارم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

مرجع تقلید

تنهایی من به پایان رسید و مهشاد جونم ساعت 5.5 صبح در حالی که من ساعت 4 خوابیده بودم، اومد توی اتاق. من به جای تخت روی زمین خوابیده بودم و در حد لالیگا خسته بودم! مهشادم نامردی نکرد و لامپ رو روشن کرد و من از خواب بیدار شدم!!! (تا الان فک نمی کردم هیچ وقت با این شرایط از خواب بیدار بشم. آخه خوابم سنگینه و اصلن اینطوری با روشن شدن یه لامپ بیدار نمی شدم ولی فک کنم بیشتر به خاطر سوز سرمایی بود که با باز شدن در اومد تو اتاق! چُم! را نمیبرم! )شب که مهشاد اومد نماز بخونه داشت راجع به یه نذری که داشت توضیح می داد و یه سوال شرعی ازم پرسید منم تا حدی میدونستم بهش گفتم و گفتم دقیقشو بره از رساله مرجع تقلیدش نگاه کنه! در کمال ناباوری بهم گفت مرجع تقلید نداره!!!!!!!!!من که داشتم شاخ در می آوردم... چطور یه مسلمون به این سن هنوز این چیزا رو نمی دونه!!!؟؟؟داشتم واسش توضیح می دادم که باید مرجع داشته باشه و تقلید مهمه و این حرفا که برگشت گفت : آخوندا رو قبول ندارم! خودم عقل دارم!مسلما وقتی این چیزا رو می شنویم میگیم خب اینا که دیگه بدیهی و راحته، طرفو توجیه کن و بهش بفهمون دین اینطوریه ولی واقعا وقتی میخواستم بهش بگم و دلایل جالب و بعضن بی منطقش رو می شنیدم نمی دونستم چطوری باید منطقی توجیحش کنم که اصل موضوعو درک کنه و البته لحنم طوری باشه که ناراحت نشه و فک نکنه می خوام زور بگم و این حرفا! سه ساعت تمام در حالی که بین کتاب و دفتر و جزوه نشسته بودیم حرف زدیم!خلاصه یه بدبختی بدی بود! احساس می کردم به عنوان یه کسی که معتقد به اسلام و دینه باید باهاش حرف می زدم ولی حرفایی که اون میزد هم درست بود ولی اشتباهش این بود مسائلو باهم قاطی کرده بود! ینی موضوعاتی رو بهم ربط داده بود که اصلن ربطی بهم نداشتن ولی در عین حال استدلالش راجع به بعضی مسائل کشور و دغدغه هایی که داشت منطقی بود و بعضیاشون واقعا نشون می داد این دختر دیدِ بازی داره! ولی "چرا"هایِ ذهنش زیاد بود!منِ مسلمون که ادعای مسلمونی دارم خیلی چیزا رو باید بدونم که در مقابل کسی که شبهه داره بتونم جواب منطقی و استدلال قوی داشته باشم! حالا مهشاد خوب بود که خودشم دین رو قبول داشت و حرف های ضد دین نمیزد ولی در مقابل کسایی که به هیچ چیز معتقد نیستن و اتفاقن تو دانشگاه کم هم نیستن، باید بلد باشی و علم صحبت کردن داشته باشی!امشب شرمنده خودم شدم... واقعا وقتی حرف می زدم و بعضی چیزا رو می گفتم که اون قبول کنه به این فکر می کردم خودم اینارو با چه استدلالی قبول کردم که اون بخواد قبول کنه و توقع داشته باشم ازم نپرسه "چرا"!!؟؟؟نتیجه گیری من:اگه دونسته باشی باید به بقیه هم یاد بدی، اگر هم ندونی باید بری یاد بگیری!! در هر صورت باید یاد بگیری...باید!پ.ن:نتیجه نظر سنجی :|اره، قشنگه                 46.67 درصد     (14 رای)خوبه، بدک نیست        13.33 درصد     (4 رای)قابل تحمله!                 6.67 درصد       (2 رای)افتضاحه، دیگه ننویس! 33.33 درصد     (10 رای)شرکت کنندگان                               30 نفر
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خاک پلاشی!

از 14 دی تا 16 دی سه تا امتحان تخصصی سختِ  خفن دارم...به من بگید چه خاکی، به چه اندازه ای، با چه روشی، به سر بریزم!!!؟؟؟آخه رئیس گروه محترم...ای بابا چیزی هم نمیشه گفت!!!!بی ربط نوشت:امروز هم ارشد رو دیدم...خداروشکر فاصله دور بود کفششون به کله ی بنده نمی رسید!!!اصلن یه روز ایشون رو نبینم، روزم شب نمیشه!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
سلام (خخخخخخ، تا حالا سلام نکرده بودم بهتون! )اینجا رفسنجان، دانشگاه ولی عصر (عج)، مجتمع خوابگاهی پرنیان، خوابگاه نرگس، بلوک نیلوفر (ترم قبل هم اسم بلوکمون نیلوفر بود!! )، اتاق 218.من تنها (خوشحالم که تنهام )!مهشاد دوشنبه میاد...مینا و مهرناز رو نمی دونم...فاطمه ها هم برام مهم نیست!دارم بادوم زمینی و خرما و کشک می خورم، جاتون خالی!منتظرم اذان بشه برم نماز، بعدش سلف، بعدشم امتحان!!! وااااایتتلو داره میخونه!!! واقعا نمی فهمم چرا دارم آهنگای این بشر رو گوش میدم!؟!؟می ترسم زودتر برم دانشکده جناب ارشد رو ببینم...خب جناب ارشد تقصیر خودتونه مثل جن شدید! !!: )))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

وقت رفتن!

بعد از 9 روز کامل و خورده ای تفریح، خوش گذرونی، مهمونی، دَدَر دودور، بخور و بخواب (اینو الکی گفتم چون همش در حال کار بودم!!! بعععععله!)، و استراحت، فردا وقت رفتنه!فردا صبح خاله جان میرن یزد که اون یکی خاله جان رو ببرن دکتر و من رو هم سر راه که از رفسنجان می گذره، می رسونن دانشگاه!اصلن دلم نمی خواد برم...البته دلم واسه دوستام تنگ شده ولی وقت امتحاناته و من هم که میانترم معادلات و ریاضی رو خراب کردم اصلن نمی خوام چشم تو چشم استادا بشم...ای واااااای!امروزم که دوستان حسابی مارو جلوی اون یکی دوستان ضایع کردند!!! فقط می ترسم طرف منو تو دانشکده ببینه با لنگه کفش بیفته دنبالم!کاش زود تموم شه بیام خونه....نه...دلم میخواد برم کوه!مگه چیه؟! دلم کوه می خواد خب!!!!
  • ft _nk