اینجا خونه!منم که با خبر قبلی اومده بودم ولی مثل اینکه خواهرم فک کرده فردا رو میگم و به مامان اینا هم همینا رو گفته پس خانواده جمیعن غافلگیر شدن شدید!! (خب درسته ترمینال اون طرف شهره و خونه ی ما این طرف شهر، ولی کسی دنبال من نمیاد و من با سه بار عوض کردن تاکسی و کمی پیاده روی میرسم خونه!! به همی راحتی و به همین خوشمزگی!)از اونجایی که وقتی میرسم خونه همه یهو میپرن سمت من و حال و احوال کردن و روبوسی و این حرفا...و انگاری هضم این همه حجم محبت برام سخته و ترافیک میشه. در اثر همین ترافیک همیشه خدا تا الان و امشب هم حتا دوباره یه نفر رو از قلم انداختم و یادم رفته باهاش حال و احوال کنم و حتا یادم رفته بهش سلام کنم!!! ینی تا این حد!! و امشبم نوبت مادربزرگم بود!!موضوع اصلی یعنی برادرزاده محترم بنده، آتنا خانوم:ایشون دیروز خونه ی یه نفر مهمونی بودن و در اثر حس خود بزرگ بینی میخواستن خودشون میوه پوست بگیرن و مسلمن کارد میوه خوری نسبتن تیزی رو برداشتن و چشمتون روز بد نبینه hurt her finger!!!از اونجایی که خان داداشم کوه نوردی میرن و دوره ی کمک های اولیه هم رفتن و کتابشو توی خونه به آتنا نشون دادن، آتنا خانوم هم بعد از اون واقعه ی هولناک!!! وقتی رسیدن خونه رفتن پای تلفن و با اورژانس تماس گرفتن که زن داداش سر رسیده و جلوشو گرفته!و عصر هم در پی این تلاش ناموفق، دوباره تصمیم به این کار گرفته و دوباره با اورژانس 115 تماس گرفته! و این دفعه زن داداش جانِ ما بعد از اتصال تماس و صحبت کردن اپراتور، قبل از اینکه آتنا شاهکار دیگری بیافریند!!! جلوشو گرفتن و تماسو قطع کردن!
- ۹۳/۱۰/۱۶