خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷۷ مطلب با موضوع «خاطرات روزانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
سلامبعد ده روز اومدم...ساعت سه صبح رس?دم کرمان 3.5 خونه بودم 4 پا? نت بودم !!!!خاطره ها? ا?ن ده روز رو هر روز ?ه قسمت?شو م?ذارم.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

?ک روز سختِ کار?

امروز روز خسته کننده ول? در ع?ن حال جالب بود..اولش که خواب موند?م و تازه با 20 دق?قه تاخ?ر رس?د?م م?دون مشتاق. بعدشم که اقا? رضا?? استادم با دوچرخه!!! اومده بود و مونده بود?م چطور? با?د بر?م سر کارمون که گفت نم?اد و خودمون با?د بر?م. ماهم سوار اتوبوس شد?م و تو راه جر?ان زالو گذاشتن د?روزو واسه زهرا تعر?ف کردم. وبعد کل? حرف رس?د?م م?دان آزاد? و پ?اده رفت?م امام جمعه. تو? راه ?ه خانومه ?ه دفعه کنارمون نگه داشت من فک کردم م?خواد ادرس بپرسه بعد د?دم مجر? راد?وئه! صداشو م?شناختم. گفت م?خواد باهامون مصاحبه کنه. زهرا نم?خواست قبول کنه انگار? خجالت کش?ده بود ول? من هم?نطور وا?ساده بودم. م?خواست از زهرا سوال بپرسه که زهرا گفت نه از ا?شون بپرس?د (?ن? من) و خانومه راجع به جمعه ها? تابستونمون ازمون پرس?د و من با ارامش کامل جواب دادم. خودمم از ا?ن همه ب?خ?ال? خودم خنده ام گرفته بود. ول? زهرا کل? بعدش استرس داشت که نکنه بد حرف زد?م و از?ن حرفا. بعدش اشتباه? داشت?م مدرسه رو رد م? کرد?م که ?افت?م راه رو و ?ه ربع به 8 رس?د?م تو? مدرسه!!!کارو شروع کرد?م و تا ظهر همه وجودم داغوون شد. س?نوز?تم اذ?ت م?کرد و افتاب م?خورد تو? فرق سرم که رفتم کلاه حص?ر? اوردم و گذاشتم سرم. خلاصه اخرشم رنگا رو مرتب کرد?م. (مامان? الان واسم ادامس موز? اورد...خخخخ)ساعت 1 ظهر اومد?م از مدرسه ب?رون. رفت?م از سوپر ن?ل? دوتا بستن? فروتاره خر?د?م با طعم انار! وا? که چقد خوشمزه بود...با زهرا قدم زنان رفت?م تا رس?د?م اول بهمن?ار و بعدشم تاکس? و انتظار و تاکس? وانتظار و....حدود ?ه ربع مونده به 2 رس?دم خونه! هرچ? اصرار کردم زهرا ب?اد ناهار بخوره ن?ومد وگفت با?د بره خونه (اخه مامانش ن?ستن وزهرا تنهاس) گفت با?د بره دوش بگ?ره عصر تمر?ن رانندگ? داره. منم د?دم قبول نم? کنه ب?خ?ال شدم.منم با حال نزار از خستگ? اومدم تو خونه و ?ه راست رفتم لباسارو عوض کردم و رفتم ناهار خوردم....بعدش پانسمان زخمو عوض کردم ومامان روغن گاو زد به موهام. آخ???شششش سرم چه خنک شد....!!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خسته ام...

روز سخت? بود...اخ???????ش که تموم شد! انقد ضعف داشتم که همه دست و پام ?خ زده...بغض تو گلومه...اشکام پشت چشامه ول? چون صب با?د برم سر کار نم? خوام چشمام پف کرده باشه.امشب خانم شف?ع? معاون قبل? مدرسه اس داد که به خواهرت بگو فردا بر?م جنگل وال?بال باز? کن?م منم که نم? شناختمش گفتم شما؟تازه توض?ح داد منم گفتم نم?ا?م باشه هفته ا?نده.گفت باشه شب بخ?ر...بچه ها م?گن سانتافه خر?ده و کل? کلاس م?ذاره...تمام عصر تا شبو تو? دفتر سا?ت خواب بودم...انقد خسته بودم کس? ب?دارم نکرده بود..امروز کل? با زهرا تو? مدرسه که کار م? کرد?م  خند?د?م سر ?ه چ?زا? ب?خود?، ول? هم?ن باهم بودنمون خوب بود...شا?د ?ه دوست معن?ش هم?ن باشه...حت? به ب? نمک? هاشم بخند?...ا? خدا ه?چ وقت ?ه همچ?ن دوست?و ازم نگ?ر!!!!آخ? تنها شدم...?ه عالم کار دارم...شنبه با?د برم اردو جهاد?...هنوز ه?چ کار نکردم...وسا?لامم هنوز ه?چ? شون آماده ن?ست...امشب زالو انداختم رو? چونه ام...بعد اردو اومدم م?رم دوباره م?ذارم...حجامتم با?د برم...اولش زالوها نم?گرفتن رگمو...همه تعجب کرده بودن ول? بعدش فهم?د?م به مواد ش?م?ا?? حساسن منم که بو? رنگ تو? تنم بود ...ههههخلاصه تا سه ساعت علافشون بود?م ول? آخرش گرفتن...واااااا? که چقد اولش م? سوخت و احساس ا?نکه دارن خونمو م?مکن...ووووو???????!!!!هنوز دستام بو? رنگ م?دن...اخ?ش فردا تموم م?شه و خداروشکر عصرش کانتست ندار?م...وااا? خدا خ?ر? به اقا? غلام? بده...ا?ن هفته چقد سرم شلوغ بود..حالا ا?ن دم آخر? که م?خوام برم هم آقا? رضا?? اومد پ?شنهاد کار داد!راست? امروز دخترش دن?ا اومد...چه قشنگ روز دختر دخترش دن?ا اومد....اسمشو م?خواست بذاره زهرا...اخ??? خسته ام...برم بخوابم...مامان اومد دعوا کرد گفت زود بخواب!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
جد?دا اشکام خ?ل? ب?شعور شدن..جد?دا که نه، از وقت? ب?مارستان بستر? شدم...از وقت? درد کش?دم..وا? که بعض? وقتا بعض? حرفا چقد اشک ادمو در م?اره...بغض گلوتو م? گ?ره...اشک م?اد پشت چشات انقد م? کوبونه به در چشمات که د?گه قفلش م? شکنه!!!اون وقته که هوا? دلت و چشات بارون? م?شه...اخ که بارون?ه هوام...ا?ن چند روز دلم ه? گرفت...از حرفا? بق?ه!د?شب داداشم ?هو برگشته م?گه دار? فقط باز? م?کن? وه?چ هدف? ندار?...اشکام ر?خت رو گونه هام وسرمو برگردوندم!اخ چه چقد دلم گله داشت...ول? سکوت...هع???...داداش? قلاب? از کار در اومد. ?ک? از بچه ها بهم گفت. خ?ل? خورد تو ذوقم...ابج? اومده م?گه گند? زد? خبر دارم...!!!!!اخه فلان فلان شده خوو ?ه کلام بگووووووو چ? شده...!!!!روووواننن?????? شدم...دلم گلزار شهدا م?خواد...دلم م?خواد برم سر قبر شه?دا حساب? گر?ه کنم...وا? که حاج م?ثم چقد سوزنده م?خونه...ز?نت دوش نب? رو? زم?ن جا? تو ن?ست، خار وخاشاک زم?ن...اخ? دلم گرفته...ا? خدا کمکم کن...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
6 سالم بود...داشت?م با خواهرم باز? م? کرد?م...دنبال هم م? دو?د?م...ساختمون خونه سه تا در داره...دوتاشون باز م?شه به مهمون خونه ها و?ک? هم به هال ودرها? مهمون خونه ها دو طرف هستن(تو شکل م? ب?ن?د که!)خلاصه بدو بدو م?کرد?م ا?نجور? که از در مهمون خونه سمت راست? م? رفت?م واز ح?اط م? گذشت?م واز در هال م? اومد?م تو واز هال م? رفت?م تو مهمون خونه! همون موقع بابام اومد تو? راهرو? هال ?ه لامپ ببنده...منم داشتم م?دو?دم که ب?ام تو هال...بابا از چهارپا?ه اومد پا??ن و رفت کنار د?وار که لامپو روشن کنه منم با سرعت دو?دم و خوردم به چهارپا?ه وخودم افتادم رو? چهارپا?ه و انگشت شصت دست چپم موند ز?ر م?له اش....از بند اولش قطع شد....تنها تصو?ر? که از بچگ?م خ?ل? واضح ?ادم مونده هم?نه! ا?نکه دارم بروبر به بند انگشت خم شده ? به پوست بند شده نگاه م?کردم!!!!بابام سر?ع دستمو گرفت و بند انگشتو گذاشت سرجاش و بغلم کرد بردم ب?مارستان...تو ب?مارستان 6 تا آمپول ب? حس? به همون انگشتم زدن ول? از بس ترس?ده بودم ب? حس نم? شد...بق?شو ?ادم ن?ست...تنها ?ادگار? ا?ن خاطره ?ه انگشت دو ت?که شده اس که اگه دوستان هم دانشگاه? دقت کرده باشن حتما د?دن...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سک سک

سه روز ه?چ? ننوشتم...بعدا که حال? بود م?ام م?نو?سم...کل? هم اتفاق تو ا?ن سه روز افتاد...اتفاقات بد وخوب? که اشک من ه? جار? بود...!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امروز ساعت 2 صبح ?ک? رو پ?دا کردم...?ه داداش?...خ?ل? خوب بود.خ?ل? دوسش دارم...تا ساعت 3 فقط گر?ه کردم...ول? گر?ه ? ب? صدا...همه خواب بودن...(معده ام درد م?کنه...آخخخ)قول دادم برم گلزار شهدا براش ز?ارت عاشورا بخونم...کاش م?شد خودم تنها?? برم.ماش?ن ندارم کس? هم ن?س ببرتم بعدش ب?اد دنبالم.با?د آژانس بگ?رم...?ه موقع م?خوام برم که ه?شک? نباشه قراره زنگ بزنم به حاج? برام روضه حضرت عباس بخونه.خدا?ا ?ن? م?شه برم...اخه داداش? قول داده واسم سربند ?ه شه?د گمنامو ب?اره.وا? از ذوق نم? دونستم چ?کار کنم....فقط اشک بود و اعتراف...ساعت 3 خواب?دم و ساعت ده صبح با تلفن الهام ب?دار شدم.گفت باهاش برم ب?رون منم قبول کردم .رفت?م ازاد? و کل? وس?له خر?د.منم فقط دنبالش م?رفتم.البته جر?ان طلاقشو فهم?دم .نصفه ن?مه البته!بعدش ناهار خورد?م و رفت ارا?شگاه منم رفتم خونه .ساعت 2 رس?دم.عصر با?د م?رفتم الهامو ثبت نام م?کردم بره واحدا? افتادشو امتحان بده...هفته د?گه امتحاناشه!سه ساعت اونجا معطل شد?م(با زهرا بودم)راست? قبلش زهرا که اومد خونه دنبالم داشتم کفشامو م? پوش?دم بهش گفتم ب?اد تو اونم اومد دم در هال وگفت سر کوچه شلوغه!!!!خخخخ منظورش ملخ دراز بود که ?ن? ب?رون وا?ساده!منم به حرف زهرا خند?دم.از در خونه که رفتم ب?رون نگام کرد(ملخو م?گم) منم سرمو انداختم پا??ن و اصن نگاش نکردم.رفتم تا سر کوچه و بدون حت? ?ه ن?م نگاه رفت?م سر خ?ابون.همش دلم م?خواس اس بده اذ?تش کنم ول? نداد...ولش...ساعت 8 ون?م رس?دم خونه که د?دم خان داداش داره ماش?ن حاضر م?کنه برن پارک...منم خوشحال شدم.رفت?م هفت باغ تا ساعت 12 اونجا بود?م.م?خواستم دوچرخه بگ?رم ب?س قدم مونده بود خان داداش نذاشت...تا اخرش اعصابم خورد بود مخصوصا که راجع به دانشگاه و معدل پرس?د منم دروغ گفتم بهش!راست? جر?ان داداش? رو به ابج?ا گفتم ساره م?خواس کله منو بکنه چرا چف?ه رو نگرفتم...خلاصه با کفن همه چ? ختم به خ?ر شد!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سپ?ده و دوستان!

د?روز با سپ?ده رفت?م ب?رون وکل? چرخ?د?م.البته چون ساعت 6 رفته بود?م ومجبور بود?م ساعت 8 خونه باش?م خ?ل? خر?د نکرد?م. نکته جالبش ا?ن بود که دو قدم دو قدم ?ه آشنا م? د?دم...بالاتر از باغمل? ?ک? از بچه ها? خوابگاه رو د?دم...سر ا?ستگاه باغمل? ?ک? د?گه...موقع سوار شدن اتوبوس ?ک? د?گه ...رفتم اخر اتوبوس بش?نم بازم ?ک? د?گه از دوستامو د?دم...اصن داشتم شاخ در م? اوردم...خ?ل? بامزه بود...!!!تازه فاط? رو هم د?دم که محلش ندادم.با افسانه بود.با افسانه صحبت کردم.فاط? اومد سلام کنه منم تو حرفش از افسانه خدافظ? کردم ورومو برگردوندم واومدم.تازه اخرش که داشتم م?ومدم سر چهارراه که واسه مامان گ?شن?ز بخرم هان?ه رو د?دم همراه باباش بود...امروز عصر? رفتم جلسه قران عمه فاط?.همش خوابم م?ومد.حالا تا 4 عصر هم خواب بودم ول? نم? دونم چرا انقد خوابم م?ومد!برم شام بخورم..
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
عکس مال چند وقت پ?شه...مال وقت بله برون خواهرم. دستمو سوخته بودم سر غذا درست کردن. خلاق?تم گل کرد و با زخمش ?ه طرح زدم.?ادش بخ?ر تو خوابگاه چقد از ا?ن کارا م?کردم...وا? دلم واسه مر?م السادات تنگ شد!!!! حالا د?گه تغ??ر رشته داده و د?گه باهم کلاس ندار?م...م?رم بهش م?گم عموم?ا رو باهم برم?دار?م. وا? چقد ترم اول تو کلاس بهرنگ خوش گذشت. چقد پسرارو اذ?ت کرد?م.?ک? از پسرا بهمون گفت "اراذل"...!!!!خنده ام گرفت...بهمون م?ومد مخصوصا من و مر?م السادات چون خ?ل? د?وونه باز? در م? اورد?م...!!!!?ادش بخ?ر چه زود گذشت...خدا کنه بق?ش هم زود و خوب بگذره!!
  • ft _nk