جد?دا اشکام خ?ل? ب?شعور شدن..جد?دا که نه، از وقت? ب?مارستان بستر? شدم...از وقت? درد کش?دم..وا? که بعض? وقتا بعض? حرفا چقد اشک ادمو در م?اره...بغض گلوتو م? گ?ره...اشک م?اد پشت چشات انقد م? کوبونه به در چشمات که د?گه قفلش م? شکنه!!!اون وقته که هوا? دلت و چشات بارون? م?شه...اخ که بارون?ه هوام...ا?ن چند روز دلم ه? گرفت...از حرفا? بق?ه!د?شب داداشم ?هو برگشته م?گه دار? فقط باز? م?کن? وه?چ هدف? ندار?...اشکام ر?خت رو گونه هام وسرمو برگردوندم!اخ چه چقد دلم گله داشت...ول? سکوت...هع???...داداش? قلاب? از کار در اومد. ?ک? از بچه ها بهم گفت. خ?ل? خورد تو ذوقم...ابج? اومده م?گه گند? زد? خبر دارم...!!!!!اخه فلان فلان شده خوو ?ه کلام بگووووووو چ? شده...!!!!روووواننن?????? شدم...دلم گلزار شهدا م?خواد...دلم م?خواد برم سر قبر شه?دا حساب? گر?ه کنم...وا? که حاج م?ثم چقد سوزنده م?خونه...ز?نت دوش نب? رو? زم?ن جا? تو ن?ست، خار وخاشاک زم?ن...اخ? دلم گرفته...ا? خدا کمکم کن...
- ۹۳/۰۶/۰۱
موفق باشید