خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۲ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سخته!!!

سخت ترین کار دنیا اینه که خودتو با حالِ دلِ کسی منطبق کنی که اصلن حالِ دلتو نمی فهمه...شایدم براش مهم نیست! دیکتاتوری...شک دارم این فهمیدنِ منم واقعی باشه یا حداقل یه ذره با واقعیتش صدق کنه!وقتی تو رو نمیفهمه، سخت تر میشه فهمیدنش...واسه همینه که چیزی که اون میخواد از زبون من درنمیاد!:|پ.ن:شاید تلاشی برای فهمیدنم نمیکنه...شایدم تلاشش نتیجه نمیده!یعنی انقد دنیامون دور از همدیگه اس؟!وای خدا...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

عذاب

بعضیا خوب بلدن آدمو اذیت کنناس میده و هزار تا تیکه بهت میندازه!!!زنگ میزنی بپرسی چی شده جواب نمیده...بعدش میگه حوصله حرف زدن ندارم...میگی خب چی شده؟میگه هیچی خسته ام میخوام بخوابم...دعواش کنی بد وبیراه میگه...منطقی جوابشو بدی جواب نمیده یا میگه ولش کن...هیچی نگی میگه پس راسته فلان و بهمان...آخه من چه بدی به تو کردم؟؟؟
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

:'(

حالم خیلی بده...خیلی اذیت شدم...داغوووونمممم!انقد حال بدی دارم که فقط میخوام بمیرم...خدایا فقط راحت بشم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

یه نقطه!

دیروز از صبح که بیدار شدم تا خود شب، بارون میومد...یک سره!اصلن یه دقیقه هم قطع نشد، فقط شدتش کم و زیاد میشد!منم که سه تا کلاس داشتم یکیشو نرفتم، یکیشم رفتم تشکیل نشد، آخریم تشکیل شد ولی زیاد درسش جالب نبود.در کل چون کلاسام بینشون فاصله بود می رفتم خوابگاه، و هر وقت می رسیدم خوابگاه عین موش آبکشیده بودم...از بس زیر بارون قدم زده بودم...نمی دونم چطور بود که موقع بارون که همه بدو بدو می رفتن من یواش یواش می رفتم...حتی یه لحظه می خواستم برم سوار تاب بشم ولی ترسیدم سرما بخورم نتونم کلاس برم...پ.ن:تفاوت دید آدما توی اینه که یکی بارون براش رحمته و خوشحاله، مثل دوستم مینا...یکی براش زحمته و ناراحت و عصبانیه، مثل دوستم مهرناز...یکی هم مثل من برام وقت تفکره! راجع به چی، نمی دونم...ولی میدونم خیلی فک کردم... :)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
حالم خیلی بده...بدجوری دلم گرفته و از لحاظ جسمی و روحی داغووونم!دندون درد و سر درد و معده درد همیشگی ولم نمی کنه! رفسنجونم که نمیشه دکتر برم...دلم برای سودابه تنگ شده...برای اون دو شبی که باهم رفتیم بیرون...برای شوخیاش...کلن برای خودش...و برای اینکه میخوامش!!با فرزانه صحبت می کردم گفت چرا وبلاگتو آپ نمی کنی!؟ انگاری یه دلیل و بهانه بود برای نوشتن...فرزانه اگه این مطلبو میخونی بهت میگم: ممنونم :)زهرا رفت...با مدرک کاردانی از دانشگاه اونم با 7 ترم درس خوندن فارغ التحصیل شد! نامرد بدون خدافظی رفت!سودابه تا الان اس نداده و دلم حسابی تنگشه! مهدی تا الان زنگ نزده (خداروشکر) و حسابی ازش متنفرم...مهرناز اومده رفسنجان و اولش باهام سرسنگین بود ولی بعدش خوب شد...بعدن فهمیدم چون عادت بود اعصاب نداشت و همینطور چون از شوهرش دور شده بود دل و دماغ نداشت!از هرچی به ذهنم و چشمم میاد می نویسم...راستی هفته آینده مهشاد جونم میاد رفسنجان و تا یه هفته میمونه پیشمون! دلم حسابی براش تنگ شده! امشب زنگ زد کلی حرف زدیم و خندیدیم...هفته دیگه میخایم بریم قشم سه روزه با تور...اگه جور بشه و به ها اوکی بشن عروسی آبجی رو میزنم تو دیوار و میرم قشم! کلی میخوام خرید کنم واسه خودم!لعنت به این ساعتای جفت!! الان  22:22دلم سودابه رو میخواد...پ.ن:نظر سنجی جدیده!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امشب یه درس مهم گرفتم (شایدم خیلی مهم نباشه! ) که وقتی اعصابم خورده برم و یه خورده از اون محیط دور باشم و بعد چند دقیقه برگردم و جواب طرفو بدم! یا اصلن جوابشو ندم، مثل امشب!البته بعضی مواقعم باید بری فک کنی چطوری طرفو بکوبونی تو دیوار که له بشه عینهو سوسک!! والا!مگه هر هرکیه که هرکی هرچی دلش خواست بهم بگه منم هیچی بهش نگم!!بعضی مواقع هم لازمه همون موقع جوری طرفو بکوبونید تو دیوار که له بشه بازم عینهو سوسک!پ.ن:البته بعضی مواقع هم باید وقتی تند میری و یه حرفی میزنی که بقیه ناراحت میشن، بری مثل یه بچه ی گل بگی : معذرت میخوام!بهههلههه!! من خیلی بچه خوبیم! :))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

من خسته ام...

اینهمه خوشحال بودم گفتم ریاضی نمره خوبی میگیرم...حالا نمره زده!من چرا انقد بدبختم...!چرا تلاشام نتیجه نمیده!؟خدایا خسته شدم..بخدا الانه بغضم بترکه!لعنت به همه چی این دنیا!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
یکی رو بیش از حد تحویل بگیری فک میکنه شاهزاده انگلستانه!!!!هرچی دلش خواست بهت میگه و حتا میزنه با شمشیرِ زبونش نصفت میکنه!!! جوری که دیگه دست به کمر باید بری...ای خدا...من که اینهمه تلاش میکنم واسه راحتی بقیه، چرا بقیه اینطورین!؟  بابا نمیخواد واسه راحت بودنم کاری بکنی، حتا یه اپسیلون!!! فقط اذیتم نکن!همین بخدا!نمی دونین با یه حرف چطوری میتونین یه نفر رو داغوووون کنید به معنای واقعی کلمه!!پ.ن:اگه از مطالب من خوشتون نمیاد میتونید وبلاگ من نیاید!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
ازون شباییه که یه اتفاق مزخرف میفته و اعصاب نداری بعد دوستان هم بی نصیبت نمیذارن و هرچی میرسن میگن بهت و هرجور دلشون خواست باهات رفتار میکنن! اگرهم چیزی بگم که هیچوقت نگفتم!...من که هیچ وقت بهشون چیزی نگفتم و همیشه بعدها با یه کار دیگه بهشون فهموندم کار اون روزشون اشتباه بوده پس چرا اینا اینطورین هنوز؟؟؟ینی الان که دارم به این موضوع فکر میکنم سردردم شروع شد..قبلش داشتم به این موضوع فکر میکردم توی این روزها که حالم اینطوریه مثلن یهو حالم بد بشه ببرنم دکتر، اونم بگه فردا میمیری...نه ان یه خورده غیر واقعیه! آهان!...مثلن برم دکتر برای دندون درد بعد حالم توی مطب بد بشه اورژانس بیاد منم خونریزی داخلی کنم توی راه بیمارستان تموم کنم!!! آره این بدک نیست! تازه تا حالا آمبولانس از این نزدیک که ندیدم، اینطوری با یه تیر دو نشون میزنم! وای دستگاه شوک!!! وایسا ببینم اصلن دستگاه شوک توی آمبولانس هست!!؟؟ فک کنم باشه...خب موردای دیگه هم هست! مثلن ماشین بزنه بهم و درجا برم تو کما بعد اعضای بدنمو اهداکنن! تازه فرمشم پر کردم قبلن و دیگه مشکلی هم پیش نمیاد! چه فداکارانه! البته اونجوری من از خیابون رد میشم بعید نیست ولی بخدا همیشه خیلی با احتیاط ولی سریع رد میشم! (بابا پنجعلی درونم میگه: اه میخوای بمیری دیگه چرا احتیاط میکنی!!؟؟) راست میگه هاااا...اصلن شب بخوابم صب پا نشم!...خب این یه خورده پیره! ینی آدمای پیر بیشتر اینطوری میشن! میشه مثلن برم خودکشی...نه! میرم جهنم (بابا پنجعلی درونم میگه: نیست الان بمیری خدا یه راست میبرتت بهشت!!!)خب پس چطوری!!؟؟!!؟؟!!؟؟آهان!مثلن برم دکتر بعد بگه توی سرت یه توموره و این سردردها هم برای همینه! تا چند ماه بیشتر زنده نیستی...عالی میشه! البته یه خورده کلیشه ای میشه ولی خب باحاله!مثلن منم فک میکنم الان این چندماه باید چی کارکنم...مثلن اگه اعضای خانوادم هم ندونن خیلی بامزه تر میشه! مثلن فقط عشق همیشگیم بدونه و اونم با من درد بکشه! (البته من راضی نیستم کسی درد بکشه و چون اصولن در عمرم عشقی نداشتم که بخواد همیشگی باشه واسه همین گفتم فقط اون درد بکشه!!!)خب بسه هرچی خوشحال شدی، خر ذوق شدی، کیف کردی و....من قرار نیست بمیرم...چون خیلی به طرز کاملا مزخرفی بدبختم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

درد!

نمی دونم چرا اینطوری شدم...البته به هر کی بگی میگه خب فصل امتحانات و استرس و این حرفا!سرم که همش درد میکنه دیگه انگار بهش عادت کردم و جدیدا چشمام هم خیلی درد میکنه و می سوزه!یه سری مشکلات مربوط به معده که داشتم و خوب شده بودم ولی دوباره دارم احساسشون میکنم و اینا باعث میشه یکی از لذت های دنیایی به نام غذا خوردن برات عذاب آور بشه. درد قفسه سینه رو هم به اینا اضافه کنید! و همینطورمشکلات کبد!!!جدیدا خیلی زود خسته میشم و اصلن حس درس خوندن ندارم...احساس میکنم مغزم داره تموم میشه! خخخخخولش کنید اصن، هرکی اینا رو بخونه با خودش میگه انگاری اومده مطب دکتر! بیخیال من دیووونه شدم! (بابا پنجعلی درونم میگه :نه که قبلن نبودی!!)
  • ft _nk