یکی از فانتزی هام این شده که گاهی وقتا بتونم همه چیزو نادیده بگیرم و برم بزنم به دشت و کوه و هیشکی رو توی تنهایی و دنیای خودم راه ندم...ولی نمی تونم!این قدر که بعضی وقتها درگیر کارای دیگران میشم که هزار تا مشکل ریز و درشت برای خودم بوجود میاد ولی من بازم تجربه نمیشه برام! بازم آدم نمیشم!سودابه طبق معمول اصلن منو یادش نیست...نه پیام، نه زنگ، نه حتی...چه توقعی دارم من!چون فردا قرار بود برم کرمان و پولشو بدم و حالا رفتنم کنسل شده، احتمال میدم فردا یه خبری ازم بگیره! شاید! (روحیه میدم به خودم)امروز بارون میبارید و من و مریم السادات و دوستش شیوا رفتیم کافی شاپ دانشگاه بعدشم کلی عکس گرفتیم...خیلی خوش گذشت! رفته بودیم با شیوا وسط خیابون نشسته بودیم و مریم السادت رفت عکس بگیره یهو از پشت سرمون داشت اتوبوس میومد...مریم گفت پاشید ولی ما گفتیم زودی عکس بگیرررررر!!!! اتوبوس 6 متری ما بود که پریدیم عقب! خخخخخبا چادر خوابیدم وسط علفا و با بچه ها سلفی گرفتیم. بعدشم رفتیم کافی شاپ و سفارشمونو گرفتیم و خوردیم.نزدیک خوابگاه که از بچه ها جدا شدم که بیام خوابگاه خودم، بارون شدید شد منم اهنگی که دوست داشتم رو پلی کردم و رفتم تاب بازی...خیس آب که شدم برگشتم خوابگاه!دلم می گیره ولی آسمون دنیام ابری میشه!قبلن به خاطر عینکی بودنم از بارون خوشم نمیومد...اما الان بارونو دوس دارم... فقط مشکلم با آسمون ابریه!