خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چشم

یکی از فانتزی هام این شده که گاهی وقتا بتونم همه چیزو نادیده بگیرم و برم بزنم به دشت و کوه و هیشکی رو توی تنهایی و دنیای خودم راه ندم...ولی نمی تونم!این قدر که بعضی وقتها درگیر کارای دیگران میشم که هزار تا مشکل ریز و درشت برای خودم بوجود میاد ولی من بازم تجربه نمیشه برام! بازم آدم نمیشم!سودابه طبق معمول اصلن منو یادش نیست...نه پیام، نه زنگ، نه حتی...چه توقعی دارم من!چون فردا قرار بود برم کرمان و پولشو بدم و حالا رفتنم کنسل شده، احتمال میدم فردا یه خبری ازم بگیره! شاید! (روحیه میدم به خودم)امروز بارون میبارید و من و مریم السادات و دوستش شیوا رفتیم کافی شاپ دانشگاه بعدشم کلی عکس گرفتیم...خیلی خوش گذشت!  رفته بودیم با شیوا وسط خیابون نشسته بودیم و مریم السادت رفت عکس بگیره یهو از پشت سرمون داشت اتوبوس میومد...مریم گفت پاشید ولی ما گفتیم زودی عکس بگیرررررر!!!! اتوبوس 6 متری ما بود که پریدیم عقب! خخخخخبا چادر خوابیدم وسط علفا و با بچه ها سلفی گرفتیم. بعدشم رفتیم کافی شاپ و سفارشمونو گرفتیم و خوردیم.نزدیک خوابگاه که از بچه ها جدا شدم که بیام خوابگاه خودم، بارون شدید شد منم اهنگی که دوست داشتم رو پلی کردم و رفتم تاب بازی...خیس آب که شدم برگشتم خوابگاه!دلم می گیره ولی آسمون دنیام ابری میشه!قبلن به خاطر عینکی بودنم از بارون خوشم نمیومد...اما الان بارونو دوس دارم... فقط مشکلم با آسمون ابریه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

کن فیکون

امروز انقد حذف و اضافه داشتم و رفتم پیش مسئول اموزش، بنده خدا از دستم دیوونه شده بود!اخرش هم همه چارت رو حفظ شده بودم و هم همه برنامه هفتگیم کن فیکون شد!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نفهم، بفهم!

"تو حقته حیرون باشی...همه از خداشونه دوستی مثه من داشته باشن تو دیگ کلاس میذاری به من نمی خوری!؟ بدرک"اینجاست که باید بگی : مگه مجبورت کردن!؟:|
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
حالم خیلی بده...بدجوری دلم گرفته و از لحاظ جسمی و روحی داغووونم!دندون درد و سر درد و معده درد همیشگی ولم نمی کنه! رفسنجونم که نمیشه دکتر برم...دلم برای سودابه تنگ شده...برای اون دو شبی که باهم رفتیم بیرون...برای شوخیاش...کلن برای خودش...و برای اینکه میخوامش!!با فرزانه صحبت می کردم گفت چرا وبلاگتو آپ نمی کنی!؟ انگاری یه دلیل و بهانه بود برای نوشتن...فرزانه اگه این مطلبو میخونی بهت میگم: ممنونم :)زهرا رفت...با مدرک کاردانی از دانشگاه اونم با 7 ترم درس خوندن فارغ التحصیل شد! نامرد بدون خدافظی رفت!سودابه تا الان اس نداده و دلم حسابی تنگشه! مهدی تا الان زنگ نزده (خداروشکر) و حسابی ازش متنفرم...مهرناز اومده رفسنجان و اولش باهام سرسنگین بود ولی بعدش خوب شد...بعدن فهمیدم چون عادت بود اعصاب نداشت و همینطور چون از شوهرش دور شده بود دل و دماغ نداشت!از هرچی به ذهنم و چشمم میاد می نویسم...راستی هفته آینده مهشاد جونم میاد رفسنجان و تا یه هفته میمونه پیشمون! دلم حسابی براش تنگ شده! امشب زنگ زد کلی حرف زدیم و خندیدیم...هفته دیگه میخایم بریم قشم سه روزه با تور...اگه جور بشه و به ها اوکی بشن عروسی آبجی رو میزنم تو دیوار و میرم قشم! کلی میخوام خرید کنم واسه خودم!لعنت به این ساعتای جفت!! الان  22:22دلم سودابه رو میخواد...پ.ن:نظر سنجی جدیده!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ارشد...

جناب ارشد:این پست برای شماست! چه میخونید و چه نمی خونید، برای شماست و در مورد شماست!این مدت منو خیلی اذیت کردید...اشک منو در آوردید...! من هیچ وقت برای چیزی یا کسی گریه نمی کنم، چون غرور دارم و فقط برای خودم گریه میکنم. برای حالِ بدِ خودم...هیچ وقت برای حرفای دیگران یا رفتارشون گریه نمیکنم...البته توی زندگیم پیش اومده کسی اشکمو دربیاره ولی اون طرفو از زندگیم انداختم بیرون!پس بفرمائید...من احتیاج به آدم بی منطق و بی ادب و خودخواه و بی شخصیتی مثل شما ندارم!قابل توجه بقیه: نگید حالا مثلن طرف چقد مهمه برات که واسش پست زدی...واسه ارامش خودم نوشتم! به ارشد هم هیچ ربطی نداره!کلن ایشون دوست دوستای من بود! یه آدمی تو حاشیه زندگی من بود! میخواستم مهمش کنم ولی لیاقت نداشت!حرفامو هر طور میخواید برداشت کنید...به قول مرتضی من مسئول حرفای خودمم، نه برداشت شما از حرفام! خواستم بدونی کسی که ارزش بقیه رو پایین بیاره، لیاقتش همین رفتاره!پ.ن:ناراحت_و_عصبی_نوشت!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سودابه

با سودابه رفتیم بیرون. کلی خندیدم! کلی بهم خندید...همش یاد اون بلایی که مهدی سرم آورد میفتم...هنوزم تنم می لرزه!امشب رسیدم خوابگاه...بعد از کلی کار خونه و غذا درست کردن و لباس شستن و وسیله حاضر کردن...اونم تنهایی!بچه ها رفتن جهاز آبجیمو بچینن. 8 اسفند عروسی دارن. آبجی بزرگه داره واسم کت و دامن میدوزه. آخه خودش کت و دامن دوخته واسه خودش و چون دامنش کوتاه بود روش نمی شد بپوشه گفته منم کوتاه بدوزم که روش بشه و تنها نباشه :|
  • ft _nk
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نمایشگاه

بعد از یازده روز کاری سخت، امروز اومدم سروقت وبلاگ! اینجا خوابگاه! امروز عصر با اتوبوس ساعت 4 اومدم. تنهایی و در کمال خستگی و بی حوصلگی... خیلی دلم میخواست اتاق خالی باشه و من تنها باشم و با خودم خلوت کنم ولی مینا اومده بود و یک دختر دیگه که هم اتاقی جدیدمونه!! که اتفاقا اونم اسمش میناست...و برق میخونه!دختر نازیه...نمایشگاه خیلی خوش گذشت و روز اخر نزدیک بود اشکم در بیاد مخصوصا که اکبر اذیتم میکرد و باهام شوخی می کرد! یه پسره ای تو گروهمون بود اسمش حسن بود که دو ماه از من کوچیکتر بود، خیلی پسر گلی بود...وسط نمایشگاه رفت قم چون مادربزرگش حالش خوب نبود!به جاش علی داداش اکبر اومد که دو ماه از من بزرگتر بود! :|کلی خندیدم توی این 11 روز نمایشگاه! اتفاقات جالبی افتاد که این طوری تعریف کردنش لطفی نداره و حس اون شرایط منتقل نمیشه! یا اینکه من بلد نیستم و نویسنده خوبی نیستم!از نظر جسمی خیلی اذیت شدم و از نظر روحی هم که خودم داغووون بودم!نت داشتم ولی نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمی رفت...بهرحال بعد این همه مدت اومدم و از اونجایی که کسی کامنت برام نمی ذاره و فقط یکی دو نفر اذیتم می کنن...ولش کن!Alisss دوباره اس داد و وقتی بهش گفتم مگه نگفتی دیگه شمارتو نمی بینم گفت اشتباه فرستادم...خلاصه یه ذره دعوامون شد ولی بعدش دوتاییمون ترجیح دادیم تنهاییمونو با هم پر کنیم...امشب داشتیم اس می دادیم که خوابش برد...خخخخامشب رفته بودم اتاق طاهره ازش تاید بگیرم لباسامو بشورم ولی نشستیم به حرف! مخصوصا که من تخمه افتابگردون تو جیبم داشتم و زدیم تو کار تخمه و بعدشم کلی بازی کردیم و خندیدیم جوری که دل درد گرفتم... بعدش تاید گرفتم اومدم اتاق لباسامو شستم و با وجود باد شدید پهنشون کردم! خداکنه نیفتن...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

فِرت

خسته ام...اعصابم خورده یه کمی...پاهام رو حس نمی کنم...صورتم میسوزه...دستام درد میکنه...چشمام داره از کاسه در میاد...انگشتام حس نداره...شونه هام داره میشکنه...گلوم میخاره و نمیذاره درست نفس بکشم...دیگه جون ندارم بقیشو بگم...!!!امشب خیلی از لحاظ جسمی داغوووونم...ولی روحم داره بیشتر داره عذاب میکشه!یه ذره که فکرم آزاد میشه یادش میفتم و باز اعصابم میریزه بهم!تنهام...شدیدن تنهام...فقط به شونه هایی احتیاج دارم برای گریه کردن و آغوشی برای بغل گرفتن!داغوووونم!کمک...کمک..کمک.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

نامردان عالم!

بعد یه هفته برنامه ریختن و خبر دادن به همه دوستان دوره دبیرستان و پیش دانشگاهی، قرار بذاری ولی بعد 20 دقیقه علاف (الاف؟!) شدن هیچ کدومشون نیان!!!:|منم رفتم بازار کلی خرید کردم واسه خودم، بعدشم کلم بروکلی که خیلی دوس دارم، خریدم که بخورم!!!دل همتونم سوزززززززززز!!!!پ.ن:1. شماره همشونو پاک میکنم!!!2. ینی خداییش از بین ده نفر آدم یکیشونم نباید بیاد!؟!؟3. فقط فائزه 5 دقیقه مونده به ساعت قرارمون اس داد گفت مشکلی پیش اومده نمی تونه بیاد!4. دوستان ماشی دارم من!!!!!!
  • ft _nk