با سودابه رفتیم بیرون. کلی خندیدم! کلی بهم خندید...همش یاد اون بلایی که مهدی سرم آورد میفتم...هنوزم تنم می لرزه!امشب رسیدم خوابگاه...بعد از کلی کار خونه و غذا درست کردن و لباس شستن و وسیله حاضر کردن...اونم تنهایی!بچه ها رفتن جهاز آبجیمو بچینن. 8 اسفند عروسی دارن. آبجی بزرگه داره واسم کت و دامن میدوزه. آخه خودش کت و دامن دوخته واسه خودش و چون دامنش کوتاه بود روش نمی شد بپوشه گفته منم کوتاه بدوزم که روش بشه و تنها نباشه :|
- ۹۳/۱۱/۲۳