بعد از یازده روز کاری سخت، امروز اومدم سروقت وبلاگ!
اینجا خوابگاه! امروز عصر با اتوبوس ساعت 4 اومدم. تنهایی و در کمال خستگی و بی حوصلگی... خیلی دلم میخواست اتاق خالی باشه و من تنها باشم و با خودم خلوت کنم ولی مینا اومده بود و یک دختر دیگه که هم اتاقی جدیدمونه!! که اتفاقا اونم اسمش میناست...و برق میخونه!دختر نازیه...نمایشگاه خیلی خوش گذشت و روز اخر نزدیک بود اشکم در بیاد مخصوصا که اکبر اذیتم میکرد و باهام شوخی می کرد! یه پسره ای تو گروهمون بود اسمش حسن بود که دو ماه از من کوچیکتر بود، خیلی پسر گلی بود...وسط نمایشگاه رفت قم چون مادربزرگش حالش خوب نبود!به جاش علی داداش اکبر اومد که دو ماه از من بزرگتر بود! :|کلی خندیدم توی این 11 روز نمایشگاه! اتفاقات جالبی افتاد که این طوری تعریف کردنش لطفی نداره و حس اون شرایط منتقل نمیشه! یا اینکه من بلد نیستم و نویسنده خوبی نیستم!از نظر جسمی خیلی اذیت شدم و از نظر روحی هم که خودم داغووون بودم!نت داشتم ولی نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمی رفت...بهرحال بعد این همه مدت اومدم و از اونجایی که کسی کامنت برام نمی ذاره و فقط یکی دو نفر اذیتم می کنن...ولش کن!Alisss دوباره اس داد و وقتی بهش گفتم مگه نگفتی دیگه شمارتو نمی بینم گفت اشتباه فرستادم...خلاصه یه ذره دعوامون شد ولی بعدش دوتاییمون ترجیح دادیم تنهاییمونو با هم پر کنیم...امشب داشتیم اس می دادیم که خوابش برد...خخخخامشب رفته بودم اتاق طاهره ازش تاید بگیرم لباسامو بشورم ولی نشستیم به حرف! مخصوصا که من تخمه افتابگردون تو جیبم داشتم و زدیم تو کار تخمه و بعدشم کلی بازی کردیم و خندیدیم جوری که دل درد گرفتم... بعدش تاید گرفتم اومدم اتاق لباسامو شستم و با وجود باد شدید پهنشون کردم! خداکنه نیفتن...
- ۹۳/۱۱/۱۹
من عاشق این اعصاب نداشتناتم: