وقت? د?شب نزد?ک ساعت 4 خواب?دم معلومه امروز ساعت 12.5 ب?دار م?شم! تازه اونم به خاطر ا?نکه ساعت 13.5 با?د سا?ت دانشکده علوم م? بودم و ناهار هم نداشتم و شد?دا گرسنه بودم!واسه هم?ن سر?ع پاشدم و در عرض ن?م ساعت ناهار پختم اونم خورش بادمجون و پلو!!! باور نم? کن?د؟؟مدارکشم موجوده!سر?ع حاضر شدم و رفتم سر کانتست!اوهو!!!!بچه ها? ورود? 93 هم اومده بودن...خوشحال شدم از ا?ن همه انرژ? و جد?ت!!!کم کم ?ه ت?م از بچه ها? آ? ت? هم اومدن...البته نتونستن سوال? حل کنن!ساعت 2 مسابقه شروع شد. ساعت 4 بود که محبوبه (هم گروه?م) رفت که بره کرمان! ت?م ما هم ?ک سوال حل کرد...البته چندتا سوالو کد زد?م ول? خب کامل نشدن که بفرست?م واسه داور!!!ده دق?قه ? آخر هم که داشتم با استرس تمام کد رو تصح?ح م? کردم که بفرستم، بچه ها که همه د?گه ب?خ?ال کد زدن شده بودن اومدن سر وقت ما که بر?م خوابگاهامون، حالا من هرچ? م?گم بذار?ن ا?ن 8 دق?قه رو من کار کنم بعد م?ام...ب?خ?ال! نذاشتن و اعصابم خورد شد...حالا مسئول بس?ج خواهران هم دق?قا ?ه ربع به پا?ان کانتست زنگ م? زنه!! اون هفته هم دق?قا همون موقع زنگ زد، به قدر? سر?ع حرف زدم بدبخت فقط تونست بگه ببخش?د و منم قطع کردم!سر?ع اومدم خوابگاه و شام که اضافه ? ناهار بود رو گرم کردم و خوردم...بعدشم ?ه چا? دارج?ن خوشمــــــــــــزه!!! به به!مامان زنگ زد، مثل ا?نکه ?ک? از همکلاس? ها? خواهرم تو? دانشگاه م? خواد ب?اد خواستگار? خواهرم. مر?م هم خدا بهش ن? ن? داده...