عصر? با مر?م السادات رفت?م شهر که ?ه جفت کفش ساده و راحت برا? دانشگاه بخرم. تو? مس?ر رفتن به سر در اصل? دانشگاه س?م?ن رو د?د?م و گفت که خ?ابان س?متر? حراج? زدن و داره م?ره خونه ما رو هم سر راه م? بره اونجا.ما ن?ز خوشحال همراش رفت?م و تو? راه کل? حرف زد?م و خند?د?م. وقت? رس?د?م اون مغازه ز?اد مدلا? جالب? نداشت واسه هم?ن راه افتاد?م سمت م?دان شهداء و مغازه هارو تماشا م? کرد?م.خلاصه رفت?م و رفت?م و رفت?م و آخرشم کفش نخر?دم ول? مر?م ?ه تون?ک زمستون? خوشکل مشک? خر?د و منم تو? بازارچه دانشگاه دو جفت جوراب خر?دم...از کفش به کجا رس?د!!!راست? محمد (پسر دختر عمه ام) اس زد که فور?ت پزشک? رفسنجان و س?رجان قبول شده و احتمالا م?اد رفسنجان. خبر جذاب? بود!
- ۹۳/۰۷/۳۰