خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

من در خانه!

ا?نجا خانه، کرمان...پر?شب تا ساعت 2.5 که کارا مو انجام دادم بعدش تا اذان صبح هرچ? گوسفند شمردم به جا?? نرس?د و خوابم نبرد آخرشم که ?ه ذره چشمام گرم شد اذن صبح پخش شد...5 صبح خواب?دم و 6.5 با اس ام اس ?ک? از دوستان ب?دار شدم جوابشو دادم و خواب?دم و ساعت 7.45 با اس ام اس د?گر? از خواب پر?دم و ا?ن دفعه  واقعا حالم داشت بهم م?خورد و دل پ?چه داشتم و گرمم شده بود واسه هم?ن بالش و پتو مو انداختم رو? زم?ن و به زور خودمو از رو? تخت بالا?? کشوندم رو? زم?ن خواب?دم ول? چه خواب?دن?!!! همش اس م?ومد و من جواب م? دادم تا چشام گرم م?شد دوباره اس م?زدن...خلاصه که تا 8.15 کارم هم?ن بود و د?گه برا? منفجر نشدن اعصابم بلند شدم و رفتم حاضر شدم که برم کلاس گراف که قرار بود ساعت نه صبح برگزار بشه!تا دوازده کلاس بود?م که کل? با بچه ها خند?د?م و آخرشم با وجود دل ضعفه ? شد?د دنبال ماش?ن بودم که ب?ام کرمان چون کلاس عصرمون کنسل شد. ساعت 12 بود که آقا? راننده فرمودند 12.5 سر در اصل? دانشگاه باش?ن. با سرعت تمام و خوشحال? ب? نها?ت تا خوابگاه دو?دم و وسا?لا رو جمع کردم و اومدم ب?رون و زنگ زدم که محبوبه ب?اد و بعد 5 بار زنگ زدن و جواب ندادن محبوبه پ?داش شد و و رفت?م سر در و اومد?م کرمان. تو? اتوبوس مهرناز زنگ?د که س?رجانه و داره م?اد دانشگاه. با ب? رحم? تمام گفتم که تو? اتوبوسم و به حال گرفته اش توجه? نکردم و گفتم ?کشنبه م?ام و خدافظ? کردم. بدبخت? ها? تو? ترم?نال بماند و تاکس? گرفتن که تا خونه 10 هزار تومن پول تاکس? دادم...آتنا انقد از سر و کول من بالا رفته که جون? برام نمونده خاطره بنو?سم. چقد دلم براش تنگ شده بود. وقت? اومدم تو? خونه تا دقا?ق? تو? بغل مامان بودم...انقد منو تو بغلش فشار داد که همه ? خستگ? هامون در رفت...و بعدشم نوبت آبج? ها بود...آخه بعد ?ک ماه اومده بودم خونه...تا هم?ن الان داشتم با آتنا و محمد باز? م? کردم. داداشم ?ه خورده تپل تر و ه?کل? تر شده بود...دلم واسش غش رفت...بابا?? بعد ?ه مدت طولان? اومد جلو و منو بوس کرد. کل? ذوق و بُغض! داشتم که با ا?ن حرکت بابا?? تکم?ل شد...تمام مدت عصر تا آخر شب رو در حال چا? دم کردن ?ا شام پختن ?ا سفره جمع کردن بودم. ساعتا? 10.5 بود که بچه ها لپ تاپو گرفتن که ف?لم نگاه کنن. من که ف?لمه برام تکرار? بود رفتم خواب?دم. نصفه شب تا صب انقد م?س کال و اس ام اس داشتم که صبحش دلم م?خواس گوش?مو بندازم تو? کوچه!!!!امروزم باز ناهار با من بود...زرشک پلو با مرغ درست کردم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسا?لام. مامان با داداش? رفته بودن ?ه خورده واسه خونه خر?د کنن که ظهر ساعت 12.5 برگشتن. عصر? م?خواستن برن ماهان که واسه دامادمون ماش?ن بخرن که منم گفتم منو ببر?د رفسنجان که بابا گفت ماهان اونوره رفسنجان ا?ن ور...تازه داداش? هم ش?فت سه بود و 9 شب باد م? رفت سرکار. د?گه رفتم خونه ? الهام و کل? خند?د?م بعدشم آبج? زنگ زد چون خونشون نزد?ک بود رفتم پ?شش با اونا اومدم خونه خودمون. طبقه بالا پ?ش زن داداش بودم که مهرناز زنگ زد. گفت دلش برام تنگ شده و تنهاس. فک کردم تو? اتاق تنهاس واسه هم?ن گفتم بچه ها کجان!؟ گفت همشون هم?نجان. گفتم خب بچه ها که هستن پس چ? م?گ? که تنها??!!!؟؟؟ م?گه من تو رو م? خوام!...وا? ا?ن دختره د?وونه اس...دارم وسا?لامو جمع و جور م?کنم که فردا ب?ام رفسنجان. حالا تمر?نا? معادلات و ر?اض? رو چه کنم؟؟؟؟
  • ۹۳/۰۷/۲۵
  • ft _nk

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی