خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

درد!

نمی دونم چرا اینطوری شدم...البته به هر کی بگی میگه خب فصل امتحانات و استرس و این حرفا!سرم که همش درد میکنه دیگه انگار بهش عادت کردم و جدیدا چشمام هم خیلی درد میکنه و می سوزه!یه سری مشکلات مربوط به معده که داشتم و خوب شده بودم ولی دوباره دارم احساسشون میکنم و اینا باعث میشه یکی از لذت های دنیایی به نام غذا خوردن برات عذاب آور بشه. درد قفسه سینه رو هم به اینا اضافه کنید! و همینطورمشکلات کبد!!!جدیدا خیلی زود خسته میشم و اصلن حس درس خوندن ندارم...احساس میکنم مغزم داره تموم میشه! خخخخخولش کنید اصن، هرکی اینا رو بخونه با خودش میگه انگاری اومده مطب دکتر! بیخیال من دیووونه شدم! (بابا پنجعلی درونم میگه :نه که قبلن نبودی!!)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

مرجع تقلید

تنهایی من به پایان رسید و مهشاد جونم ساعت 5.5 صبح در حالی که من ساعت 4 خوابیده بودم، اومد توی اتاق. من به جای تخت روی زمین خوابیده بودم و در حد لالیگا خسته بودم! مهشادم نامردی نکرد و لامپ رو روشن کرد و من از خواب بیدار شدم!!! (تا الان فک نمی کردم هیچ وقت با این شرایط از خواب بیدار بشم. آخه خوابم سنگینه و اصلن اینطوری با روشن شدن یه لامپ بیدار نمی شدم ولی فک کنم بیشتر به خاطر سوز سرمایی بود که با باز شدن در اومد تو اتاق! چُم! را نمیبرم! )شب که مهشاد اومد نماز بخونه داشت راجع به یه نذری که داشت توضیح می داد و یه سوال شرعی ازم پرسید منم تا حدی میدونستم بهش گفتم و گفتم دقیقشو بره از رساله مرجع تقلیدش نگاه کنه! در کمال ناباوری بهم گفت مرجع تقلید نداره!!!!!!!!!من که داشتم شاخ در می آوردم... چطور یه مسلمون به این سن هنوز این چیزا رو نمی دونه!!!؟؟؟داشتم واسش توضیح می دادم که باید مرجع داشته باشه و تقلید مهمه و این حرفا که برگشت گفت : آخوندا رو قبول ندارم! خودم عقل دارم!مسلما وقتی این چیزا رو می شنویم میگیم خب اینا که دیگه بدیهی و راحته، طرفو توجیه کن و بهش بفهمون دین اینطوریه ولی واقعا وقتی میخواستم بهش بگم و دلایل جالب و بعضن بی منطقش رو می شنیدم نمی دونستم چطوری باید منطقی توجیحش کنم که اصل موضوعو درک کنه و البته لحنم طوری باشه که ناراحت نشه و فک نکنه می خوام زور بگم و این حرفا! سه ساعت تمام در حالی که بین کتاب و دفتر و جزوه نشسته بودیم حرف زدیم!خلاصه یه بدبختی بدی بود! احساس می کردم به عنوان یه کسی که معتقد به اسلام و دینه باید باهاش حرف می زدم ولی حرفایی که اون میزد هم درست بود ولی اشتباهش این بود مسائلو باهم قاطی کرده بود! ینی موضوعاتی رو بهم ربط داده بود که اصلن ربطی بهم نداشتن ولی در عین حال استدلالش راجع به بعضی مسائل کشور و دغدغه هایی که داشت منطقی بود و بعضیاشون واقعا نشون می داد این دختر دیدِ بازی داره! ولی "چرا"هایِ ذهنش زیاد بود!منِ مسلمون که ادعای مسلمونی دارم خیلی چیزا رو باید بدونم که در مقابل کسی که شبهه داره بتونم جواب منطقی و استدلال قوی داشته باشم! حالا مهشاد خوب بود که خودشم دین رو قبول داشت و حرف های ضد دین نمیزد ولی در مقابل کسایی که به هیچ چیز معتقد نیستن و اتفاقن تو دانشگاه کم هم نیستن، باید بلد باشی و علم صحبت کردن داشته باشی!امشب شرمنده خودم شدم... واقعا وقتی حرف می زدم و بعضی چیزا رو می گفتم که اون قبول کنه به این فکر می کردم خودم اینارو با چه استدلالی قبول کردم که اون بخواد قبول کنه و توقع داشته باشم ازم نپرسه "چرا"!!؟؟؟نتیجه گیری من:اگه دونسته باشی باید به بقیه هم یاد بدی، اگر هم ندونی باید بری یاد بگیری!! در هر صورت باید یاد بگیری...باید!پ.ن:نتیجه نظر سنجی :|اره، قشنگه                 46.67 درصد     (14 رای)خوبه، بدک نیست        13.33 درصد     (4 رای)قابل تحمله!                 6.67 درصد       (2 رای)افتضاحه، دیگه ننویس! 33.33 درصد     (10 رای)شرکت کنندگان                               30 نفر
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
نمی دونم این خصوصی حرف زدن چه جوریه، اصلن چی داره که ملت هر چی دارن و ندارن و راست و دروغ و چپکی و راستکی و این ور اون ور شده تحویل هم میدن!اولشم اینطوریه : سلام، هستی؟ فقط خواستم احوالت رو بپرسم!خب احوال من به تو چه!!!!آخه یه بار جواب میدم، دوبار، اصن سه بار!!! دیگه بقیش واسه چیه!؟ خب حرفی نداری چرا ملتو اینطوری عذاب میدی!؟ اصلن چه دلیلی داره تو هر سه دقیقه یه بار یاد احوال من بیفتی که بخوای ازم بپرسی!یه مشت دری وری بی سرو ته! یه مشت حرفی که آخرش مجبور میشم برم بدون خدافظی و بعدش بیای خصوصی بگی که : ببخشید، حرف بدی زدم، منو ببخشید!خب از اولش نگو، نیا، شروعش نکن که اینطوری تموم بشه!!!! نکن این کارا رو که هم حرمت من شکسته بشه هم غرور نداشته ی تو!!!خیلیم اعصابم سرجاشه!!!هر کی میخوای باشی، باش! حرمتِ من و احترام خودتو حفظ کن، لطفن!!!پ.ن:شدیدا هلاک اون عده از دوستان هستم که در جواب این پست بنده، کامنت خصوصی فرستادن!:|
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خاک پلاشی!

از 14 دی تا 16 دی سه تا امتحان تخصصی سختِ  خفن دارم...به من بگید چه خاکی، به چه اندازه ای، با چه روشی، به سر بریزم!!!؟؟؟آخه رئیس گروه محترم...ای بابا چیزی هم نمیشه گفت!!!!بی ربط نوشت:امروز هم ارشد رو دیدم...خداروشکر فاصله دور بود کفششون به کله ی بنده نمی رسید!!!اصلن یه روز ایشون رو نبینم، روزم شب نمیشه!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
سلام (خخخخخخ، تا حالا سلام نکرده بودم بهتون! )اینجا رفسنجان، دانشگاه ولی عصر (عج)، مجتمع خوابگاهی پرنیان، خوابگاه نرگس، بلوک نیلوفر (ترم قبل هم اسم بلوکمون نیلوفر بود!! )، اتاق 218.من تنها (خوشحالم که تنهام )!مهشاد دوشنبه میاد...مینا و مهرناز رو نمی دونم...فاطمه ها هم برام مهم نیست!دارم بادوم زمینی و خرما و کشک می خورم، جاتون خالی!منتظرم اذان بشه برم نماز، بعدش سلف، بعدشم امتحان!!! وااااایتتلو داره میخونه!!! واقعا نمی فهمم چرا دارم آهنگای این بشر رو گوش میدم!؟!؟می ترسم زودتر برم دانشکده جناب ارشد رو ببینم...خب جناب ارشد تقصیر خودتونه مثل جن شدید! !!: )))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

وقت رفتن!

بعد از 9 روز کامل و خورده ای تفریح، خوش گذرونی، مهمونی، دَدَر دودور، بخور و بخواب (اینو الکی گفتم چون همش در حال کار بودم!!! بعععععله!)، و استراحت، فردا وقت رفتنه!فردا صبح خاله جان میرن یزد که اون یکی خاله جان رو ببرن دکتر و من رو هم سر راه که از رفسنجان می گذره، می رسونن دانشگاه!اصلن دلم نمی خواد برم...البته دلم واسه دوستام تنگ شده ولی وقت امتحاناته و من هم که میانترم معادلات و ریاضی رو خراب کردم اصلن نمی خوام چشم تو چشم استادا بشم...ای واااااای!امروزم که دوستان حسابی مارو جلوی اون یکی دوستان ضایع کردند!!! فقط می ترسم طرف منو تو دانشکده ببینه با لنگه کفش بیفته دنبالم!کاش زود تموم شه بیام خونه....نه...دلم میخواد برم کوه!مگه چیه؟! دلم کوه می خواد خب!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
از چهارشنبه هفته قبل تا الان انقد سرم شلوغ بود و در بی حوصلگی کامل به سر می بردم که اصلن دوس نداشتم سروقت وبلاگ بیام...نمی دونم چرا! ولی خب دیگه سرم گرم بود به...! ولش کنید! نیومدم دیگه!فک کنم موردی بگم بهتر باشه! پس:1. پنجشنبه یادم نیست چی شد فقط یادمه آخر شب با خواهرام نشستیم فیلم نگاه کردیم!2. جمعه دیگه بدتر...هیچی یادم نیست! خخخخخ3. شنبه رفتم قبض تلفن رو بپردازم ولی رمز رو اشتباه زدم عابر کارت رو خورد...! زنگ زدم داداشیم گفتم اینطوری شده گفت طوری نیست بابا میره میگیرتش!4. هر شب فیلم نگاه می کردیم! شب اول یه فیلم ترسناک دیدیم بعدش چون بچه ها ترسیده بودن یه فیلم بامزه گذاشتم با خیال راحت بخوابن، آخه ساعت دو نصفه شب بود! خلاصه، وسطای فیلم دومیه بودیم که یهو چند تا بالش از توی کمد افتاد پایین!!!! قیافه خواهرام دیدنی بود...آخ انقد ترسیده بودن که نفس نمی کشیدن... بعد چند ثانیه همه زدیم زیر خنده! واااای خیلی اتفاق باحالی بود! از این که انقد ترسیده بودیم خوشمون اومده بود!5. زن داداشم داره واسه محمد کوچولو پولیور می بافه! خیلی ناز بود. دیروز رفتم طبقه بالا پیش آتنا (برادر زاده ام) و لپ تاپم بردم با زن داداش چندتا مدل نگاه کردیم...بعضیاشون خیلی ناز بودن! دلم می خواد واسه خودم دستکش ببافم ولی بلد نیستم...6. مامان بزرگی حالش خوب نیست...خیلی می خوابه! همش تصورم اینه که می خوابه و بیدار نمیشه!7. ملخ دراز شب یلدا پیام داد که تنهام و کسی یادم نکرد و این حرفا!! واقعا با اون حرفی من بهش زدم عجب رویی داره دوباره اس داده! 8. چند روز پیش الهام اومد پیشم و توی حیاط کلی حرف زدیم... راجع به محمد (شوهر سابقش!) هم حرف زد و دوباره اشک ریخت!!! هم سن منه ولی مهر طلاق خوده رو پیشونیش! کلی نصیحتش کردم و دلداریش دادم و کلی خندوندمش! رفت خونشون قرار شد بعد امتحانا برم اتاقشو رنگ بزنم و نقاشی کنم!9. چهارشنبه ظهر، خواستگار خواهرم اومدن خونمون! اهل شهرستان بِجِستان مشهد هستن. مامانش اومده بود و میخواست زودی عروسشو ببینه و کارارو راست و ریس کنه و برگرده بجستان! از اونجایی که داماد مسئول بسیج دانشگاه خواهرمه و خواهرم مسئول خواهرانشون، و طرف خیلی با رئیس دانشگاه جوره! و همسر رئیس دانشگاه ادعایی مادری داره براش، شبش با رئیس دانشگاه و همسرش و رئیس حراست دانشگاهشون اومدن!!!! خخخخخخخ خب آقای داماد رفیق فابریک رئیس حراسته!!!10. بعد از این همه مواظبت از خودم که مبادا سرما بخورم، امروز صبح با سردرد و گلودرد بیدار شدم...چندتا قرص خوردم ولی فک کنم مریضی سختی در پیش داشته باشم... همه چی به کنار، این سردرد لعنتی داره دیوونم می کنه!11. آقای ارشد کامنت گذاشته برام! کلی خندیدم....فک می کردم وبلاگمو نمیخونه. هر چند خوندن یا نخوندنش هیچ فرقی به حال من نداره ولی خوب حالا که می خونه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
از ظهر تا عصر هر چی زنگ زدم به راننده و ماشین و ترمینال و این حرفا هیچی جای خالی نبود!انقد قاطی کرده بودم که نگوووو، نگران بودم که امشب مجبور بشم توی خوابگاه بمونم...با خودم شرط کرده بودم هر طور شده امشب خونه باشم!بیخیال اتوبوس شدم و با مهناز و دوستش قرار شد بریم میدون قدس و با پژو های خطی بریم. ساعت 3.15 عصر بود که رفتم خوابگاه مهناز ولی گفت دوستش تا 5 کلاس داره و باید منتظر اون باشیم...وای خدا!!!بعد کلی اصرارای من مهناز به دوستش گفت که آخرِ کلاسو بپیچونه که زودتر برسیم خونه! آژانس گرفتیم رفتیم دانشکده فنی و سریع دوستشو سوار کردیم...قیافش آشنا بود نمی دونم کجا دیده بودمش...؟؟ اول یه خانوم دیگه ای رو رسوندیم میدون شهداء و بعد یه راست میدون قدس! چون سه نفر بودیم فقط یه نفر دیگه لازم داشتیم و اونم خداروشکر زودی رسید و پیش به سوی کرمان!این گوشی من هر چند وقت یه بار باید بره روی اعصاب من! باید دوباره بذارمش توی بالکن و درو ببندم و بذارم  هر چی دلش می خواد زنگ بخوره!توی ماشین که انگاری توی خواب و بیداری بودم! گوشیم هم که همش پیام و زنگ و ... قرار بود یه کاری رو هماهنگ کنم واسه همین هی باید زنگ میزدم آقای فلانی و دوباره خانم فلانی و این وسط خواهرام هم هی از جاهای مختلف زنگ میزدن که کی میرسی بیایم دنبالت و این حرفا! البته آخرش تا خودِ خونه خودم تنهایی رفتم و هیشکی دنبالم نیومد!!!قابل توجه دوستان بارون میومد و بنده با کیف لپ تاپ و کوله پشتی نیمه سنگینی که داشتم و از همه مهمتر چادری که تازه شسته و اتو زده بودم، عین موش آب کشیده شده بودم که با یه مسواک افتاده باشی به جونش و سابیده باشیش! چون از سرما عین لبو سرخ شده بودم!خلاصه رسیدیم خونه و اول راهرو داشتم کفشامو در میاوردم یهو خواهرای محترمه حمله کردن و رگبار بوس و ماچ و دعوا و گله و شکایت که چرا بعد این همه مدت اومدم و چرا زودتر نیومدم و قربون صدقه به راه بود...رسیدم توی پذیرایی چشمتون روز بد نبینه، یهو دیدم خاله هاجر به اضافه دوتا پسر و دختر آخریش و خاله صفورا (خاله جان دراز کشیده بودن و بعدن بنده فهمیدم قلب مبارکشونو آنژیو نمودند!) اونجا تشریف دارن! خلاصه دوباره بوس و ماچ و احوال پرسی...خدا آخرشو بخیر کنه! تازه پسرخاله دومی (مصطفی) انقد اذیتم کرد و سوال پرسید و مسخره بازی راه انداخت که می خواستم برم خفه اش کنم، حیف که کنار دست بابام نشسته بود! حیــــــــف!مامان از اون شیرینی هایی که من دوس دارم خریده بودن و منم چند تایی خوردم، خاله بعد شام که چایی آوردم رفتن خونشون (خونشون کوچه جلویی ماست) و نذاشتن براشون میوه بیارم. به روح الله پسرخاله ام گفتم جمعه بریم جنگل والیبال بازی کنیم ولی گفت که با دوستاش داره میره سکنج ماهان. خلاصه از خستگی آخر شب دیگه بیهوش شدم...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ارشد جنی شده!!!

نمی دونم چرا این چند وقت همش شده غم...دلم گرفته ار دست چند نفر، نمی خواستم ببخشمشون ولی بازم سکوت کردم و به کنایه هاشون تلخند زدم...فردا میخوام برم خونه ولی الان استرس اینو دارم که مبادا فردا ماشین گیر نیاد!اَه چه حس مسخره ای!!!داداشیم الان پیام داد و احوالمو پرسید...میخواستم بنویسم خوبم از احوال پرسی های شما! ولی فقط نوشتم خوبم...وقتی پیامشو دیدم دوباره همون بغض لعنتی این چند روز اومد سراغم...بغضی که همش لهش کردم...بعضی وقتا با یه حرف یاد یه خاطره میفتم که گاهی خیلی تلخه...یکی از بچه های اتاق همش با حرفاش (که به قول خودش شوخیه!) نیش میزنه به قلبم...کاشکی حواسم باشه هیچ وقت با حرفام اینطوری یک نفرو داغووون نکنم!ارتباطات من با بقیه خیلی قویه، ینی همیشه میخوام همه شاد باشن و آرامش داشته باشن و کلن حالشون خوب باشه! ولی بقیه ترجیح میدن تنها باشن...تنهایی اونا معنیش اینه که بقیه به درک، فقط خودم! ولی من اینو دوس ندارم...امروز داشتم با خودم فک می کردم یعنی میشه امروز ارشد جلوم سبز نشه؟؟!! که همون موقع جناب ارشد از راه پله اومدن پایین!!!من و من و باز هم من و من هم به این موضوع اعتقاد پیدا کردم که اسم هر کی رو میارم پیداش میشه!!! آخه یه بار با مریم السادت رفته بودیم شهر خوش گذرونی، آقا اسم هر کی رو می آوردم از یه جایی پیداش میشد!!! از اون روز مریم کلی سر این قضیه مسخره بازی در میاره!! امروزم (بعد از دیدن جناب ارشد توی دانشکده) با مریم رفته بودیم بازارچه که یهو ساناز، از دوستای مشترک من و مریم، رو دیدم با چندتا از دوستای ترم اولیش داشتن میومدن بازارچه. بعد از سلام و احوال پرسی داشتم شوخی می کردم گفتم من فاطمه هستم، 42 روزه پاکم (آخه تا الان 42 روز خونه نرفتم!) بعدش به شوخی گفتم هیچی نگین الان ارشدپیداش میشه!!!در کمال ناباوری جناب ارشد همون لحظه داشت از پشت سر من میومد...کم مونده بود شاخ در بیارم!!مریم السادات هم از خنده...بقیش بماند!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سوتی دادم...

0. جدیدا وبلاگم شده شماره بازی خخخخخ ...1. امروز فهمیدم قبلا آدرس وبلاگمو به آقای ارشد  داده بودم و حالا که این همه راجع بهش نوشتم یادم اومده! ولی فک کنم اصلا وبلاگ منو نمیخونه...خدارو شکر...اگه می خوند حتما یه نظری می ذاشت و از خودش دفاع می کرد!2. یکی از مخاطبای جدید وبلاگم بهم گفت وبلاگم پر از منفی گراییه! حالا که نگاه کردم متوجه شدم این چند وقت خیلی وبلاگم پر از متنای اعصاب خوردی و ناراحتی و گله و شکایت و این حرفا بوده. ولی خب دروغ که ننوشتم...احساس اون لحظه ی من این بوده!3. فردا عصر میانترم ترکیبیات دارم و امروز وسط کلاس ریاضی که استاد استراحت داد، رفتیم پیش استاد ترکیبیات و گفتیم سوال سخت ندین!! اونم گفت باش!4. زنگ زدم به زهرا دوست مریم السادات که به آقای ملایی (یا شایدم مولایی!!) که صاحب ساندویچی دانشگاهه، بگه که برام گل پیچ بیاره. شب هم بعد از کلاس برنامه نویسی رفتم ازش گرفتم. می خوام ببرم واسه مامانم...5.چهارشنبه میرمخونه!!! می ترسم این قدر میگم آخرش یه بلایی سرم بیاد نتونم برم...
  • ft _nk