خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
12 شهر?ور 1393 "چهارشنبه" ساعت 07:51 صبح? ساعت 6.15 ب?دارم کردن که حاضر بشم و منم سر?ع ب?دار شدم و رفتم اماده شدم و سر سفره داشتم صبحانه م? خوردم که ز?نب گفت بچه ها? نوجوان ک? ب?کاره منم چون مسئول گروه نوجوان بودم، گفتم کلاسا? هرک? چ?ه و ز?نب گفت خودم بمونم و منطقه نرم. اولش که رفت?م تو? ح?اط و کل? با بچه ها مسخره باز? در اورد?م بعد اونا که رفتن رفت?م به غذا سر زد?م حالا هم من نشستم تا?پ م? کنم و ز?نب رفته حموم. منم م? خوام بخوابم و ظهر بر?م برنج دم کن?م و مرغ هارو پاک کن?م! ز?نب ار حموم اومد ول? من نخواب?دم و داشتم کل?پ نگاه م? کردم. رفت?م اشپز خانه و تا ظهر اعصاب خورد? بود که غذا درست کن?م. بالاخره خورش قرمه سبز? و برنجشو پخت?م و من با کمک ز?نب مرغ ها رو هم خورد کردم و تم?ز کردم و شستم که پدرم در اومد و ا?نقد خسته بودم که کمرم داشت دوت?که م?شد! (چهار تا مرغ بود!!!!)  بعدش شربت چهار تخمه درست کرد?م و اومد?م اتاق و بچه ها اومدن شربت خوردن و رفتن واسه استراحت و نماز خوندن و منم خوابم برد...ساعت ?ه ربع به سه بود که بچه ها برا? نهار ب?دارم کردن! خلاصه نهار خورد?م و من هنوز خوابم م?ومد ول? نخواب?دم و ساعت 4 د?گه حاضر شد?م و رفت?م منطقه! کلاس برگزار شد ول? من کلاس نداشتم چون وقت نبود و ?ه خانوم? از طلبه ها هم اومده بود برا? بچه ها کل?پ وضو گذاشت. آخرشم همه با هم رفت?م برگه ها?? که دست? از رو? شعر کپ? کرده بود?م داد?م بچه ها و ?ه بار سرود رو تمر?ن کرد?م تا سر مراسم فردا شب بخونن... شب شام املت درست کرد?م ول? املتو دادن پسرا و ما سوس?س سرخ کرده با خ?ار شور خورد?م!!!!!! دلم شد?دا املت م? خواست. چون گلوم درد م?کنه و سرما خوردم شد?د و تا الان دو تا قرص چرک خشک کن به صورت 6 ساعت? خوردم. که هنوزم درد م?کنه و الان چا?? ر?ختم و گفتم تا خنک م?شه ب?ام تا?پ کنم! الانم دارم م? خورمش!خخخخخخ اخ?ش چه گرمه!!!!! فرمانده و بچه ها دارن راجع به مراسم فردا صحبت م? کنند که با?د مراسم ?ادواره شهداء برگذار کن?م که خانواده شهداء هم هستن! اخ که چقد دلم دعا? کم?ل م? خواد! راست? خانم هاشم? زنگ زد برم به جاش بشم مسئول کانون سا?بر? بس?ج! شا?د رفتم و اوردمش ز?ر دست هسته کامپ?وتر! چه با حال م?شه! البته م? گفت ز?اد مسئول?تش سنگ?ن ن?ست و نبا?د کار ز?اد? انجام بدم. حالا با?د وقت? م?رم برا? ستاد استقبال با جانش?ن فرمانده صحبت کنم! ا?شالا همه چ? درست م?شه! برم بخوابم امشب به خاطر سرماخوردگ? و ا?ن همه کار اصن اعصاب درست وحساب? نداشتم و...
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
11 شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت 12:59 امروز صبح وضع?ت بلبشو?? بود که مد?ر?ت کلاسا سخت شده بود. اخه من بدبخت ?ا شا?دم خوشبخت مسئول گروه نوجوانم و با?د بگم ک? چ? کار کنه! امروز بچه ها م?خواستن برن آرا?شگر? ?اد بگ?رن که نم? شد بذارم برن...خدا?ا چقد راض? کردنشون سخت بود. و ا?نکه الان با د?د بدقول به ما نگاه م?کنن. اخه بعض? چ?زا که ندار?م ?ا ن?اورد?م ?ا نم?شه بذار?م برگذار بشه اونا رو ناراحت م?کنه و م?گ?م فردا ?ا بعدا م?گن: همش م?گ?ن بعدا ...همش م?گ?ن فردا!!!! ما هم?ن الان م? خوا?م.... اون موقع مثل اطراف?انم ن?ستن که بتونم مجبورشون کنم ?ا بهشون توض?ح بدم ?ا بعض? وقتا حت? تند? کنم....نم?شه با ا?ن بچه ها اون رفتارو داشته باشم...بنابرا?ن سخت م?شه مجابشون کرد که نه! نبا?د ا?ن کار انجام بشه! منم معمولا با پ?چوندن ا?نکارو م? کنم. م?پ?جونم و م? زنم جاده خاک? ... ا? خدا از هم?ن الان درد رفتن رو دارم....مطمئنم نم? تونم خودمو کنترل کنم...اشک ها?? که با?د بر?زم....که ر?خته م?شن و اجازه نم? گ?رن... اخ دلم م? خواد برم مشهد بعد اردو...کاش م?شد برم...!!!! ول? نم?شه! چون با?د برم دانشگاه. دلم برا? مهرناز تنگ شده...برا? زهره که ماه? براش بپزم...برا? رو?ا که وقت? م? خند?د صورتش خوشگل م?شد...برا? م?نا که موقع شام ب?اد بگه دل پاک باشه! ?ا بابا ?ه چ?ز? باشه فقط بخور?م....خخخخخخ اخ دلم واسشون تنگ شده! امروز کل? عکس هم گرفت?م با بچه ها. با طاهره و معصومه. کل? هم سر سوت? معصومه خند?د?م... حالا شب صدارو ضبط م?کنم معصومه تعر?ف م?کنه! ا?شالا! با?د بر?م ناهار بعدشم حلقه برگزار کن?م بب?ن?م عصر با?د چ? کار کن?م! وا? چقد خستم.... عصر سرو?س د?ر کرد و ساعت 5.40 رس?د?م مدرسه و بچه ها  م? گفتن چرا د?ر اومد?ن ما دو ساعته ا?نجائ?م!!! منم معذرت خواه? کردم و گفتم ماش?ن د?ر اومد دنبال ما.  بعدش چون فرمانده نبود و به من گفته بود مواظب باشم منم د?گه خ?ل? کلاس نداشتم و مواظب بودم که خ?ل? خسته شدم چون نرگس کوچولو خ?ل? ش?طون? م? کرد. منم به کولر و آب اوردن واسه کولر سرگرمش کردم و ا?نجور? هم سر کلاسا? بق?ه نم? رفت شلوغ کنه هم ا?نکه آب م? ر?خت تو? کولر و هوا خنک م? شد! خخخخخخ ?ه ماش?ن سپاه اومد دنبالمون البته ?ه ربع به هفت اومد که صبر کرد?م تا کلاس بچه ها تموم شه. د?گه نزد?کا? هفت درا رو قفل کرد?م و رفت?م بالا? مزدا که بر?م دنبال پرو?ن خانم و رضوان که رفته بودند درمانگاه. رفت?م درمانگاه ول? نبودند رفت?م مغازه ها و جاها?? که بچه ها بلد بودند که احتمالا اونجا باشن! ول? نبودند د?گه تا 7.5 رفت?م مدرسه و دوباره رفت?م درمانگاه و د?گه داشت?م سکته م? کرد?م و هر دعا?? بلد بود?م خوند?م که ?هو لب جاده د?د?مشون! از اونجا?? که بق?ه هم حرفا?? ترسناک? راجع به منطقه م?زدن و ا?نکه شب نبا?د ب?رون باش?م وحت? ?ه نفر گفته بود ا? وا? ا?نا اسلحه هم ندارن! د?گه خدارو شکر کرد?م پ?دا شدن. و رفت?م مسجد جامع مردهک چون مراسم دعا? توسل داشت?م که "شب? با مهد?" اسمش بود! تو? مسجد ?ه مورچه ها? بزرگ? بود که اگه گازت م?گرفت فک کنم م? مرد?!!!!!!! خلاصه دعا رو خوند?م و رفت?م اسکان و شام که کوکو س?ب زم?ن? به اضافه خ?ارشور و گوجه بود خورد?م و کل? مسخره باز? در اورد?م و بعدشم خواست?م بخواب?م ول? اتاق خ?ل? خلوت بود و بچه ها مثل ز?نب و فرمانده و مر?م نبودن. ?هو اومدن و من پرس?دم کجا بود?ن د?گه ه?چ? نگفتن ول? ز?نب گفت فاطمه و معصومه ب?ا?ن بر?م کارتون دار?م. رفت?م اشپزخونه و اول لوب?ا شست?م واسه خورش سبز? و بعدش برادرا گوشت اوردن ?ن? ?ه گوسفند که کشته بودن کامل اوردن و ما هم گوشتاشو ?ه سر? خورد کرد?م واسه خورش فردا و ?ه سر? هم گذاشت?م تو? پاکت و گذاشت?م تو? فر?زر! بعدش د?گه اومد?م ساعت ?ک شده بود من و ب?هوش شدم....
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
11 شهر?ور 1393 "سه شنبه" ساعت00:58 بچه ها خوابن و من دارم خاطره م? نو?سم. معصومه هم ب?داره. امشب که جلسه داشت?م م? خواستم صدا? بچه ها رو ضبط کنم که نشد. کلا بحثامون راجع به بچه ها? روستا خ?ل? جالبه و من و معصومه و کلا همه بچه ها کل? شوخ? م? کن?م و خ?ل? خوش م? گذره و گاه? تلخ م?شه با گفتن از مشکلاتشون و کمبودهاشون... امروز شک?لا (?ک? از بچه ها? روستا) کلا ب? اعصاب و ب? حال بود و طاهره رفت باهاش صحبت کرد که بعدش طاهره هم حالش خوش نبود و تو بغلم کل? گر?ه کرد...د?روز عصر که م?خواست?م بر?م ?ه وانت اومده بود که بچه ها رفتن وقرار شد برگرده مارو هم ببره ول? فرمانده زنگ زد گفت مثل ا?نکه بر نم? گرده و نم? دونست?م با?د چ? کار کن?م!!!! خلاصه د?گه بعد ?ه ساعت معطل? ساعت 5.5 راه افتاد?م اونم با ماش?ن سرا?دار مدرسه و ساعت 6 رس?د?م اونجا... بچه ها خ?ل? با نمکن...?ه خورده مشکلات? هست که اصن جالب ن?ست مثلا هم د?گه رو مسخره م?کنن...خ?ل? ناراحت م?شم وقت? ا?ن چ?زا رو م? ب?نم ول? بعد که به خودم و رفتارم نگاه م? کنم م? ب?نم منم هم?ن طور?م...مسخره کردن...دعوا کردن...اعصاب خورد?...حت? مشکلاتم ...ا? خدا ممنونم که اومدم ا?نجا....?ادم نم? ره وقت? روز اول اومده بودم و اصلا هنوز کلاس? برگذار نگرده بود?م. شب قبلش من کل? دپرس بودم به حد? که م? خواستم به فرمانده بگم من م? مونم واسه اشپز? شما بر?د کلاس برگزار کن?ن....!!!!! اخ کاش م?شد گر?ه کنم حساب?...کاش ?ه کوه بود فقط مال من بود....م? رفتم انقد داد م?زدم که تمام عقده ها? دلم باز م?شد...ا? خدا...بچه ها? علوم پزشک? اومدن و بچه ها? دانشگاه کار رفتن اون اتاق پ?ش اونا...اتاق خ?ل? خلوت شده... ?اد سپندار افتادم...الانم ?اد Alisss بودم کاش زنگ م? زد باهاش درد دل م? کردم اونم درداشو بهم م?گفت... ول? خب فکر ما خ?ل? متفاوته!!! دارم اهنگ شهرام شکوه? گوش م?دم...اخ خ?ل? قشنگه...بهم گفته بود چشمام پر از تشو?شه ...پر از ترس...اخ که چقد درد دل کرده بود?م ...اخ که چقد شادش کرده بودم....ا?ن جور? جواب منو داد...ام?دوارم تو? دانشگاهم نب?نمش...?ا اگه اومد اون منو بب?نه من نب?نمش...!!!!! اخ دارم باز چرت م?گم....هوس لعنت?!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   ولم کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
10 شهر?ور 1393 "دوشنبه" ساعت 12:41 امروز روز اول کلاسا بود. خ?ل? سخت و در ع?ن حال ش?ر?ن بود. ا?نکه نم? دون? چ? با?د بگ? و ?ه وقتا?? انقد حرف دار? منتظر? ?ک? باشه براش بگ?...قرآن، کاردست?، امداد، بهداشت، احکام، نقاش?، قلاب باف? و هزار تا کلاس د?گه...انقد چ?زا? متفاوت اَزمون م? خواستن که نم? دونست?م به کدوم جواب بد?م. شد?دا خسته شده بودم ول? تا وقت? تو? سرو?س ننشستم ?ا ب?ن کلاسا که ب?کار بودم اصن متوجهش نشدم. ب?ن راه خ?ل? خوشگل بود؛ درختا? نخل و پرتقال و ز?تون تک و توک، خ?ل? خوشگل بودن...نخلستانا? ز?با? خرما که خرماها هنوز نرس?ده بودن و پرتقالا? سبز? که هنوز به درخت بودن. انقد م?خواستم عکس ?ا ف?لم بگ?رم که نشد گوش? خودم که دورب?ن نداره و طاهره هم حواسم نبود بهش بگم. ا?شالا از فردا ف?لم م? گ?رم. دلم واسه رفسنگ و بچه ها تنگ شده. فک م? کردم بدون نت خ?ل? ب?کار باشم ول? انقد کار هست و انقد با بچه ها ا?نجا خوش م? گذره که اصن گذر زمانو متوجه نم? ش?... خداروشکر...واسه ا?ن دوستا? خوب? که هستن ا?نجا. هر روز برا? رفتن سر کلاس اماده م?ش?م و دعا? توسل م? خون?م و هر روز به ?ک? از ائمه متوسل م?ش?م. و بعد سوار سرو?س م?ش?م و م?ر?م. ناهار پختن و شام افتاد دست دخترا (اولش دست پسرا بود) و بچه ها برنامشو زدن به د?وار و برنامه جارو زدن اتاق هم هم?نطور. همش اهنگا? حامد زمان? پخش م?شه. صبحا ساعت 5 برا? نماز ب?دار م?شن و قبلش برا? نماز شب... اتاق فرهنگ? ?ه قسمت?ش برا? نماز و مناجاته. بعدش ساعت 6.5 ب?دار?ه و بچه هام?رن  روستا? کوشک مور، تو? مدرسه شهدا? گمنام. د?شب با طاهره همش داشت?م ا?ن پلاکاردا? جهاد? رو م?نوشت?م. طاهره م? نوشت و من گل م? کش?دم. و اخر شب رفت?م نصب کرد?م. امروزم طاهره داره رزق معنو? رو م? چسبونه (?ه تابلوئه که پاکت م?چسبونن روش به اندازه تعداد بچه ها و اسم هر کس? رو م?نو?سن رو? پاکت و هر روز براش ?ه رزق م?ذارن که م? خونه و م?ره سر کلاس) امروز ناهار استمبول? داشت?م که ط?به و فاطمه که از دانشگاه کار اومده زحمتشو کش?ده بودن. دلستر ها هم ?خ زده بودن و مثل ?خ در بهشت شده بود که با کل? مسخره باز? خورد?مشون. تا هم?ن الان معصومه پ?مان کنارم نشسته بود و داشت شوخ? م?کرد. بعدش کل?پ نگاه م? کن?م. کل?پا? زندگ? به سبک اخرالزمان. ?ه جاها??ش رو برا? معصومه توض?ح م?ددم. الانم دارم اهنگها? حامد زمان? رو برا? فاطمه بلوتوث م? کنم. جناب کا?کو (?ه مزاحمه!!!)هم داره اس م?ده و چرت وپرت م?گه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
9 شهر?ور 1393 "?کشنبه" ساعت5:44 از د?روز که قرار بود ساعت 11 از دانشگاه بچه ها راه ب?فتن تا الان ا?نترنت نداشتم و از ا?ن به بعد هم نخواهم داشت. د?روز فرمانده بهم گفت ?ازده، ?ازده و ن?م از دانشگاه راه م?فتن و م?ان دنبال من. از ساعت 12 ظهر حاضر بودم و منتظر بچه ها که بگن کجا م?ان دنبال من. ول? نگو چون راننده تا ساعت 4 عصر د?ر کرده ا?نا ه? م?گفتن وقت? راه ب?وفت?م خبرت م?د?م. وبالاخره طاهره وقت? راه افتادن بهم اس زد. بعد ?ه سر? صحبت قرار شد ب?ام م?دان سرآس?اب و اونجا سوار شم. بابا رفته بود سرکار چون ساعت 2.5 ساره رو برده بود راه آهن که بره تهران. بره آبعل? واسه ?ه طرح? از طرف بس?ج . خلاصه سوار شدم و طاهره که برام جا گرفته بود رفتم کنارش نشستم. تو راه کل? مسخره باز? داشت?م و خند?د?م. خ?ل? تو? راه علاف شد?م. شام هم تو? ماش?ن الو?ه خورد?م. تا ج?رفت 230 ک?لومتر بود و از اونجا تا عنبراباد هم با?د م? رفت?م. ?ه ساعت تو? ماش?ن خواب?دم که باعث شد گردنم درد بگ?ره که کل? ماساژش دادم تا خوب شد. ساعت 00:00 رس?د?م محل اسکان... ?ه مدرسه شبانه روز? بزرگ و ش?ک سه طبقه! فک کنم ما منطقه محروم تر بود?م نسبت به ا?نا... خلاصه اومد?م طبقه دو. د?شب بچه ها سرو?س بهداشت? رو که فج?عا کث?ف بود، شستن. امروز صب? ب?دار شد?م واسه نماز. وحالا من دارم خاطره هامو م? تا?پم. بدون نت خ?ل? سخته. اصن حوصله لپ تاپ روشن کردن ندارم. ول? فقط بعد نماز صبح م?ام خاطره هامو م? نو?سم. امروز اول?ن روز اردو هست  وبا?د بر?م در خونه ها که طرح رو معرف? کن?م. من تو? گروه نوجوانم. با طاهره و دو نفر د?گه که مثل ما ترم بوق? هستن!!!!! د?روز از بچه ها? رفسنگ خدافظ? کردم و گفتم ده روز ن?ستم. اونام کل? لا?ک و کامنت زدن که موفق باش? و التماس دعا و از ا?ن حرفا... همه خوابن نم? دونم چرا ب?دار نم?شن که اتاقو تم?ز کن?م. منم نم? دونم چ? کار کنم....به ام?د ?ه روز بهتر!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
سلامبعد ده روز اومدم...ساعت سه صبح رس?دم کرمان 3.5 خونه بودم 4 پا? نت بودم !!!!خاطره ها? ا?ن ده روز رو هر روز ?ه قسمت?شو م?ذارم.
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

حرف منه!!!

(پست ثابت)

چرت و پرتای من شاید به درد کسی نخوره ولی حداقل ذهن خسته ام هر روز از این همه مشغله خالی میشه !!!!!

  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

?ک روز سختِ کار?

امروز روز خسته کننده ول? در ع?ن حال جالب بود..اولش که خواب موند?م و تازه با 20 دق?قه تاخ?ر رس?د?م م?دون مشتاق. بعدشم که اقا? رضا?? استادم با دوچرخه!!! اومده بود و مونده بود?م چطور? با?د بر?م سر کارمون که گفت نم?اد و خودمون با?د بر?م. ماهم سوار اتوبوس شد?م و تو راه جر?ان زالو گذاشتن د?روزو واسه زهرا تعر?ف کردم. وبعد کل? حرف رس?د?م م?دان آزاد? و پ?اده رفت?م امام جمعه. تو? راه ?ه خانومه ?ه دفعه کنارمون نگه داشت من فک کردم م?خواد ادرس بپرسه بعد د?دم مجر? راد?وئه! صداشو م?شناختم. گفت م?خواد باهامون مصاحبه کنه. زهرا نم?خواست قبول کنه انگار? خجالت کش?ده بود ول? من هم?نطور وا?ساده بودم. م?خواست از زهرا سوال بپرسه که زهرا گفت نه از ا?شون بپرس?د (?ن? من) و خانومه راجع به جمعه ها? تابستونمون ازمون پرس?د و من با ارامش کامل جواب دادم. خودمم از ا?ن همه ب?خ?ال? خودم خنده ام گرفته بود. ول? زهرا کل? بعدش استرس داشت که نکنه بد حرف زد?م و از?ن حرفا. بعدش اشتباه? داشت?م مدرسه رو رد م? کرد?م که ?افت?م راه رو و ?ه ربع به 8 رس?د?م تو? مدرسه!!!کارو شروع کرد?م و تا ظهر همه وجودم داغوون شد. س?نوز?تم اذ?ت م?کرد و افتاب م?خورد تو? فرق سرم که رفتم کلاه حص?ر? اوردم و گذاشتم سرم. خلاصه اخرشم رنگا رو مرتب کرد?م. (مامان? الان واسم ادامس موز? اورد...خخخخ)ساعت 1 ظهر اومد?م از مدرسه ب?رون. رفت?م از سوپر ن?ل? دوتا بستن? فروتاره خر?د?م با طعم انار! وا? که چقد خوشمزه بود...با زهرا قدم زنان رفت?م تا رس?د?م اول بهمن?ار و بعدشم تاکس? و انتظار و تاکس? وانتظار و....حدود ?ه ربع مونده به 2 رس?دم خونه! هرچ? اصرار کردم زهرا ب?اد ناهار بخوره ن?ومد وگفت با?د بره خونه (اخه مامانش ن?ستن وزهرا تنهاس) گفت با?د بره دوش بگ?ره عصر تمر?ن رانندگ? داره. منم د?دم قبول نم? کنه ب?خ?ال شدم.منم با حال نزار از خستگ? اومدم تو خونه و ?ه راست رفتم لباسارو عوض کردم و رفتم ناهار خوردم....بعدش پانسمان زخمو عوض کردم ومامان روغن گاو زد به موهام. آخ???شششش سرم چه خنک شد....!!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خسته ام...

روز سخت? بود...اخ???????ش که تموم شد! انقد ضعف داشتم که همه دست و پام ?خ زده...بغض تو گلومه...اشکام پشت چشامه ول? چون صب با?د برم سر کار نم? خوام چشمام پف کرده باشه.امشب خانم شف?ع? معاون قبل? مدرسه اس داد که به خواهرت بگو فردا بر?م جنگل وال?بال باز? کن?م منم که نم? شناختمش گفتم شما؟تازه توض?ح داد منم گفتم نم?ا?م باشه هفته ا?نده.گفت باشه شب بخ?ر...بچه ها م?گن سانتافه خر?ده و کل? کلاس م?ذاره...تمام عصر تا شبو تو? دفتر سا?ت خواب بودم...انقد خسته بودم کس? ب?دارم نکرده بود..امروز کل? با زهرا تو? مدرسه که کار م? کرد?م  خند?د?م سر ?ه چ?زا? ب?خود?، ول? هم?ن باهم بودنمون خوب بود...شا?د ?ه دوست معن?ش هم?ن باشه...حت? به ب? نمک? هاشم بخند?...ا? خدا ه?چ وقت ?ه همچ?ن دوست?و ازم نگ?ر!!!!آخ? تنها شدم...?ه عالم کار دارم...شنبه با?د برم اردو جهاد?...هنوز ه?چ کار نکردم...وسا?لامم هنوز ه?چ? شون آماده ن?ست...امشب زالو انداختم رو? چونه ام...بعد اردو اومدم م?رم دوباره م?ذارم...حجامتم با?د برم...اولش زالوها نم?گرفتن رگمو...همه تعجب کرده بودن ول? بعدش فهم?د?م به مواد ش?م?ا?? حساسن منم که بو? رنگ تو? تنم بود ...ههههخلاصه تا سه ساعت علافشون بود?م ول? آخرش گرفتن...واااااا? که چقد اولش م? سوخت و احساس ا?نکه دارن خونمو م?مکن...ووووو???????!!!!هنوز دستام بو? رنگ م?دن...اخ?ش فردا تموم م?شه و خداروشکر عصرش کانتست ندار?م...وااا? خدا خ?ر? به اقا? غلام? بده...ا?ن هفته چقد سرم شلوغ بود..حالا ا?ن دم آخر? که م?خوام برم هم آقا? رضا?? اومد پ?شنهاد کار داد!راست? امروز دخترش دن?ا اومد...چه قشنگ روز دختر دخترش دن?ا اومد....اسمشو م?خواست بذاره زهرا...اخ??? خسته ام...برم بخوابم...مامان اومد دعوا کرد گفت زود بخواب!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
  • ft _nk