خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
خدا خیری به این مهشاد بده! ینی اگه نبود من اینجا به چی میخندیدم!!!!؟؟؟؟جدید ترین شاهکار این خانم :دو تا مون داشتیم با لپ تاپ کار می کردیم یهو میگه وای فاطمه عجب سرعت دانلودی داره!! زود یه فیلم بگو دانلود کنم! ما هم از خدا خواسته گفتیم فلان فیلمو دانلود کن!بعد هی مهشاد می گفت وای سرعتش دو مگ شده...ایول شد سه مگ...ما هم تو کف بودیم گفتیم ایول عجب سرعتی! دانشگاه شیر فلکه رو باز کرده (البته اینو دکتر گفت!!!) بعدش گفتم ازش عکس بگیر بریم به بقیه نشون بدیم!خلاصه هی مهشاد می گفت وای چهار...وای پنج مگ شد!!! دیگه همینطوری داشت می رفت بالا رسید به ده مگ بر ثانیه!!! تازه من داشتم به فیلم دومی که میخواستم دانلود کنم فک می کردم که یهو گفتم برم نگاه کنم اصلن این چی داره میگه!!!؟؟؟خلاصه رفتیم بالا سر لپ تاپش داشتم نگاه می کردم یهو دیدم ایشون (بعله همین شنقل خان!!!!) داشته به جای سرعت دانلود مقدار دریافتی فایل دانلودی رو نگاه می کرده!!!ینی داغوووون شدم انقد خندیدم!!!!تازه دو نفر دیگه رو هم سر کار گذاشتیم بعد که بهشون گفتم یکیشون میخواست بیاد اتاقمون گوشامو بکنه!!!شاهکار بعدی این که بعد از این همه شنقل بازی، به جای فیلم رفته مجموعه موسیقی های متن فیلمو دانلود کرده!!!!:| من دیگه صحبتی ندارم!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

درد!

نمی دونم چرا اینطوری شدم...البته به هر کی بگی میگه خب فصل امتحانات و استرس و این حرفا!سرم که همش درد میکنه دیگه انگار بهش عادت کردم و جدیدا چشمام هم خیلی درد میکنه و می سوزه!یه سری مشکلات مربوط به معده که داشتم و خوب شده بودم ولی دوباره دارم احساسشون میکنم و اینا باعث میشه یکی از لذت های دنیایی به نام غذا خوردن برات عذاب آور بشه. درد قفسه سینه رو هم به اینا اضافه کنید! و همینطورمشکلات کبد!!!جدیدا خیلی زود خسته میشم و اصلن حس درس خوندن ندارم...احساس میکنم مغزم داره تموم میشه! خخخخخولش کنید اصن، هرکی اینا رو بخونه با خودش میگه انگاری اومده مطب دکتر! بیخیال من دیووونه شدم! (بابا پنجعلی درونم میگه :نه که قبلن نبودی!!)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

مرجع تقلید

تنهایی من به پایان رسید و مهشاد جونم ساعت 5.5 صبح در حالی که من ساعت 4 خوابیده بودم، اومد توی اتاق. من به جای تخت روی زمین خوابیده بودم و در حد لالیگا خسته بودم! مهشادم نامردی نکرد و لامپ رو روشن کرد و من از خواب بیدار شدم!!! (تا الان فک نمی کردم هیچ وقت با این شرایط از خواب بیدار بشم. آخه خوابم سنگینه و اصلن اینطوری با روشن شدن یه لامپ بیدار نمی شدم ولی فک کنم بیشتر به خاطر سوز سرمایی بود که با باز شدن در اومد تو اتاق! چُم! را نمیبرم! )شب که مهشاد اومد نماز بخونه داشت راجع به یه نذری که داشت توضیح می داد و یه سوال شرعی ازم پرسید منم تا حدی میدونستم بهش گفتم و گفتم دقیقشو بره از رساله مرجع تقلیدش نگاه کنه! در کمال ناباوری بهم گفت مرجع تقلید نداره!!!!!!!!!من که داشتم شاخ در می آوردم... چطور یه مسلمون به این سن هنوز این چیزا رو نمی دونه!!!؟؟؟داشتم واسش توضیح می دادم که باید مرجع داشته باشه و تقلید مهمه و این حرفا که برگشت گفت : آخوندا رو قبول ندارم! خودم عقل دارم!مسلما وقتی این چیزا رو می شنویم میگیم خب اینا که دیگه بدیهی و راحته، طرفو توجیه کن و بهش بفهمون دین اینطوریه ولی واقعا وقتی میخواستم بهش بگم و دلایل جالب و بعضن بی منطقش رو می شنیدم نمی دونستم چطوری باید منطقی توجیحش کنم که اصل موضوعو درک کنه و البته لحنم طوری باشه که ناراحت نشه و فک نکنه می خوام زور بگم و این حرفا! سه ساعت تمام در حالی که بین کتاب و دفتر و جزوه نشسته بودیم حرف زدیم!خلاصه یه بدبختی بدی بود! احساس می کردم به عنوان یه کسی که معتقد به اسلام و دینه باید باهاش حرف می زدم ولی حرفایی که اون میزد هم درست بود ولی اشتباهش این بود مسائلو باهم قاطی کرده بود! ینی موضوعاتی رو بهم ربط داده بود که اصلن ربطی بهم نداشتن ولی در عین حال استدلالش راجع به بعضی مسائل کشور و دغدغه هایی که داشت منطقی بود و بعضیاشون واقعا نشون می داد این دختر دیدِ بازی داره! ولی "چرا"هایِ ذهنش زیاد بود!منِ مسلمون که ادعای مسلمونی دارم خیلی چیزا رو باید بدونم که در مقابل کسی که شبهه داره بتونم جواب منطقی و استدلال قوی داشته باشم! حالا مهشاد خوب بود که خودشم دین رو قبول داشت و حرف های ضد دین نمیزد ولی در مقابل کسایی که به هیچ چیز معتقد نیستن و اتفاقن تو دانشگاه کم هم نیستن، باید بلد باشی و علم صحبت کردن داشته باشی!امشب شرمنده خودم شدم... واقعا وقتی حرف می زدم و بعضی چیزا رو می گفتم که اون قبول کنه به این فکر می کردم خودم اینارو با چه استدلالی قبول کردم که اون بخواد قبول کنه و توقع داشته باشم ازم نپرسه "چرا"!!؟؟؟نتیجه گیری من:اگه دونسته باشی باید به بقیه هم یاد بدی، اگر هم ندونی باید بری یاد بگیری!! در هر صورت باید یاد بگیری...باید!پ.ن:نتیجه نظر سنجی :|اره، قشنگه                 46.67 درصد     (14 رای)خوبه، بدک نیست        13.33 درصد     (4 رای)قابل تحمله!                 6.67 درصد       (2 رای)افتضاحه، دیگه ننویس! 33.33 درصد     (10 رای)شرکت کنندگان                               30 نفر
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
نمی دونم این خصوصی حرف زدن چه جوریه، اصلن چی داره که ملت هر چی دارن و ندارن و راست و دروغ و چپکی و راستکی و این ور اون ور شده تحویل هم میدن!اولشم اینطوریه : سلام، هستی؟ فقط خواستم احوالت رو بپرسم!خب احوال من به تو چه!!!!آخه یه بار جواب میدم، دوبار، اصن سه بار!!! دیگه بقیش واسه چیه!؟ خب حرفی نداری چرا ملتو اینطوری عذاب میدی!؟ اصلن چه دلیلی داره تو هر سه دقیقه یه بار یاد احوال من بیفتی که بخوای ازم بپرسی!یه مشت دری وری بی سرو ته! یه مشت حرفی که آخرش مجبور میشم برم بدون خدافظی و بعدش بیای خصوصی بگی که : ببخشید، حرف بدی زدم، منو ببخشید!خب از اولش نگو، نیا، شروعش نکن که اینطوری تموم بشه!!!! نکن این کارا رو که هم حرمت من شکسته بشه هم غرور نداشته ی تو!!!خیلیم اعصابم سرجاشه!!!هر کی میخوای باشی، باش! حرمتِ من و احترام خودتو حفظ کن، لطفن!!!پ.ن:شدیدا هلاک اون عده از دوستان هستم که در جواب این پست بنده، کامنت خصوصی فرستادن!:|
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

خاک پلاشی!

از 14 دی تا 16 دی سه تا امتحان تخصصی سختِ  خفن دارم...به من بگید چه خاکی، به چه اندازه ای، با چه روشی، به سر بریزم!!!؟؟؟آخه رئیس گروه محترم...ای بابا چیزی هم نمیشه گفت!!!!بی ربط نوشت:امروز هم ارشد رو دیدم...خداروشکر فاصله دور بود کفششون به کله ی بنده نمی رسید!!!اصلن یه روز ایشون رو نبینم، روزم شب نمیشه!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
سلام (خخخخخخ، تا حالا سلام نکرده بودم بهتون! )اینجا رفسنجان، دانشگاه ولی عصر (عج)، مجتمع خوابگاهی پرنیان، خوابگاه نرگس، بلوک نیلوفر (ترم قبل هم اسم بلوکمون نیلوفر بود!! )، اتاق 218.من تنها (خوشحالم که تنهام )!مهشاد دوشنبه میاد...مینا و مهرناز رو نمی دونم...فاطمه ها هم برام مهم نیست!دارم بادوم زمینی و خرما و کشک می خورم، جاتون خالی!منتظرم اذان بشه برم نماز، بعدش سلف، بعدشم امتحان!!! وااااایتتلو داره میخونه!!! واقعا نمی فهمم چرا دارم آهنگای این بشر رو گوش میدم!؟!؟می ترسم زودتر برم دانشکده جناب ارشد رو ببینم...خب جناب ارشد تقصیر خودتونه مثل جن شدید! !!: )))
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

وقت رفتن!

بعد از 9 روز کامل و خورده ای تفریح، خوش گذرونی، مهمونی، دَدَر دودور، بخور و بخواب (اینو الکی گفتم چون همش در حال کار بودم!!! بعععععله!)، و استراحت، فردا وقت رفتنه!فردا صبح خاله جان میرن یزد که اون یکی خاله جان رو ببرن دکتر و من رو هم سر راه که از رفسنجان می گذره، می رسونن دانشگاه!اصلن دلم نمی خواد برم...البته دلم واسه دوستام تنگ شده ولی وقت امتحاناته و من هم که میانترم معادلات و ریاضی رو خراب کردم اصلن نمی خوام چشم تو چشم استادا بشم...ای واااااای!امروزم که دوستان حسابی مارو جلوی اون یکی دوستان ضایع کردند!!! فقط می ترسم طرف منو تو دانشکده ببینه با لنگه کفش بیفته دنبالم!کاش زود تموم شه بیام خونه....نه...دلم میخواد برم کوه!مگه چیه؟! دلم کوه می خواد خب!!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
از چهارشنبه هفته قبل تا الان انقد سرم شلوغ بود و در بی حوصلگی کامل به سر می بردم که اصلن دوس نداشتم سروقت وبلاگ بیام...نمی دونم چرا! ولی خب دیگه سرم گرم بود به...! ولش کنید! نیومدم دیگه!فک کنم موردی بگم بهتر باشه! پس:1. پنجشنبه یادم نیست چی شد فقط یادمه آخر شب با خواهرام نشستیم فیلم نگاه کردیم!2. جمعه دیگه بدتر...هیچی یادم نیست! خخخخخ3. شنبه رفتم قبض تلفن رو بپردازم ولی رمز رو اشتباه زدم عابر کارت رو خورد...! زنگ زدم داداشیم گفتم اینطوری شده گفت طوری نیست بابا میره میگیرتش!4. هر شب فیلم نگاه می کردیم! شب اول یه فیلم ترسناک دیدیم بعدش چون بچه ها ترسیده بودن یه فیلم بامزه گذاشتم با خیال راحت بخوابن، آخه ساعت دو نصفه شب بود! خلاصه، وسطای فیلم دومیه بودیم که یهو چند تا بالش از توی کمد افتاد پایین!!!! قیافه خواهرام دیدنی بود...آخ انقد ترسیده بودن که نفس نمی کشیدن... بعد چند ثانیه همه زدیم زیر خنده! واااای خیلی اتفاق باحالی بود! از این که انقد ترسیده بودیم خوشمون اومده بود!5. زن داداشم داره واسه محمد کوچولو پولیور می بافه! خیلی ناز بود. دیروز رفتم طبقه بالا پیش آتنا (برادر زاده ام) و لپ تاپم بردم با زن داداش چندتا مدل نگاه کردیم...بعضیاشون خیلی ناز بودن! دلم می خواد واسه خودم دستکش ببافم ولی بلد نیستم...6. مامان بزرگی حالش خوب نیست...خیلی می خوابه! همش تصورم اینه که می خوابه و بیدار نمیشه!7. ملخ دراز شب یلدا پیام داد که تنهام و کسی یادم نکرد و این حرفا!! واقعا با اون حرفی من بهش زدم عجب رویی داره دوباره اس داده! 8. چند روز پیش الهام اومد پیشم و توی حیاط کلی حرف زدیم... راجع به محمد (شوهر سابقش!) هم حرف زد و دوباره اشک ریخت!!! هم سن منه ولی مهر طلاق خوده رو پیشونیش! کلی نصیحتش کردم و دلداریش دادم و کلی خندوندمش! رفت خونشون قرار شد بعد امتحانا برم اتاقشو رنگ بزنم و نقاشی کنم!9. چهارشنبه ظهر، خواستگار خواهرم اومدن خونمون! اهل شهرستان بِجِستان مشهد هستن. مامانش اومده بود و میخواست زودی عروسشو ببینه و کارارو راست و ریس کنه و برگرده بجستان! از اونجایی که داماد مسئول بسیج دانشگاه خواهرمه و خواهرم مسئول خواهرانشون، و طرف خیلی با رئیس دانشگاه جوره! و همسر رئیس دانشگاه ادعایی مادری داره براش، شبش با رئیس دانشگاه و همسرش و رئیس حراست دانشگاهشون اومدن!!!! خخخخخخخ خب آقای داماد رفیق فابریک رئیس حراسته!!!10. بعد از این همه مواظبت از خودم که مبادا سرما بخورم، امروز صبح با سردرد و گلودرد بیدار شدم...چندتا قرص خوردم ولی فک کنم مریضی سختی در پیش داشته باشم... همه چی به کنار، این سردرد لعنتی داره دیوونم می کنه!11. آقای ارشد کامنت گذاشته برام! کلی خندیدم....فک می کردم وبلاگمو نمیخونه. هر چند خوندن یا نخوندنش هیچ فرقی به حال من نداره ولی خوب حالا که می خونه!
  • ft _nk