خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷ مطلب با موضوع «*خاطرات ستاره دار*» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کوتاه

انتظار خیلی قشنگه! مخصوصن وقتی به لحظه بهم رسیدن فک میکنی...هرچی نقشه ریخته بودی از یادت میره و یهو میبینی کنارشی!حالا با تمام وجودت میخوای از این لحظه لذت ببری...با تمام احساست نگاش میکنی...با همه ی توجهت وقتی صدات میکنه بهش میگی :"جانم"...یه لحظه میبینی هیچی از حرفاش نفهمیدی، چون داشتی به صداش گوش می دادی...دوس داری همه ی احساسِ توی قلبتو با کلمات بهش بگی...ولی امان از واژه هایی که وقتی می بینیش از یادت میرن...یه لحظه اگه از کنارت بره همش با چشمات دنبالش می گردی...بعد از این همه دلتنگی میبینی ساعت ها میشن ثانیه و مثل برق میگذرن...لعنت به این لحظه های کوتاه...با خودت میگی کاش زمان بیشتری داشتم...لعنت به این لحظه های کوتاهی که من عاشقانه می پرستمشون!!!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

دلتنگی...

دلتنگش بشی...از صبحش صدتا کلاس داشته باشی...همش نگات رو گوشیت باشه...زنگ نزد...زنگ نزد...زنگ...همش واست پیام بیاد هی بگی خدا کنه اون باشه...ولی همراه اول!!!!آخرین پیام ...گوشیو میگیری تو دستت، با التماس میگی خدایا...التماس محض بود...این دفعه همرا اول نبود، سایت مصاف بود :|
  • ft _nk
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ft _nk
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
حالم خیلی بده...بدجوری دلم گرفته و از لحاظ جسمی و روحی داغووونم!دندون درد و سر درد و معده درد همیشگی ولم نمی کنه! رفسنجونم که نمیشه دکتر برم...دلم برای سودابه تنگ شده...برای اون دو شبی که باهم رفتیم بیرون...برای شوخیاش...کلن برای خودش...و برای اینکه میخوامش!!با فرزانه صحبت می کردم گفت چرا وبلاگتو آپ نمی کنی!؟ انگاری یه دلیل و بهانه بود برای نوشتن...فرزانه اگه این مطلبو میخونی بهت میگم: ممنونم :)زهرا رفت...با مدرک کاردانی از دانشگاه اونم با 7 ترم درس خوندن فارغ التحصیل شد! نامرد بدون خدافظی رفت!سودابه تا الان اس نداده و دلم حسابی تنگشه! مهدی تا الان زنگ نزده (خداروشکر) و حسابی ازش متنفرم...مهرناز اومده رفسنجان و اولش باهام سرسنگین بود ولی بعدش خوب شد...بعدن فهمیدم چون عادت بود اعصاب نداشت و همینطور چون از شوهرش دور شده بود دل و دماغ نداشت!از هرچی به ذهنم و چشمم میاد می نویسم...راستی هفته آینده مهشاد جونم میاد رفسنجان و تا یه هفته میمونه پیشمون! دلم حسابی براش تنگ شده! امشب زنگ زد کلی حرف زدیم و خندیدیم...هفته دیگه میخایم بریم قشم سه روزه با تور...اگه جور بشه و به ها اوکی بشن عروسی آبجی رو میزنم تو دیوار و میرم قشم! کلی میخوام خرید کنم واسه خودم!لعنت به این ساعتای جفت!! الان  22:22دلم سودابه رو میخواد...پ.ن:نظر سنجی جدیده!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
چرا نه اس، نه کال و نه حتی میس کال!؟دلم تنگه، ناراحتم...غصه دارم...چرا نیستی که باهام شوخی کنی و حالم خوب شه!من بهت حق نمیدم که اینطوری تنهام بذاری!تو که گفتی خودتم تنهایی...یلدا بود، یادته!؟ چرا نمی خوای این تنهایی پر بشه...خودم کردم که لعنت بر خودم باد...لعنت بهت!شاعر میگه :هیشکی خبر نداره دارم به زور می خندم...نمی دونن چرا من چشمامو هی میبندم...چشمامو من میبندم تا منتظر بشینم...شاید تو این سیاهی بازم تو رو ببینم...هوای دلم دلگیره...تو رو اینجا نمی بینم...تو نیستی و من از دوریت خودم رو مرده می دونم...پ.ن:دلم برات تنگ شده!(پ.ن).پ.ن:بوی ارررررشــــــــــــــــــــــــد میاد!!!! :)خودم گند زدم به پست احساسیِ خودم! (بابا پنجعلی درونم میگه: نخیر ارشد گند زد!)
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ساعت 00:00

به قول بچه ها ساعت عاشقی بود و منم هوس فال حافظ کردم...عجب حافظ حال آدمو می گیره!!!
  • ft _nk