خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عروس بشیم!!

این روزها همش صحبت ها و بحثای من و حامد حول عروسی میچرخه!کی؟کجا؟چه وقت؟چطوری؟عاغا خسته شدم خب! هشت ماه از نامزدی ما گذشته و من واقعن همش دلم براش تنگ میشه...(دختر لوسی نیستم بخدا! الهی وابسته شی به یکی منو مسخره نکنی!)دعا کنید کارامون درست و حسابی جور شه. انگاری افتادیم وسط یه nضلعی که به هر دری (ضلعی) میزنیم بسته اس!مثلن یکی از اضلاع نبود جا برای وسایلای جاری وسطیه. چون رفتن تهران یه سری از وسایلاشون تو خونه حامد ایناس و خب توی اتاقیه که ما قراره توش زندگی کنیم! بعد یه اتاق انباری مانند دارن تو خونشون که میشه وسایلا رو برد اونجا ولی خب جهازیه خواهر حامد اونجاس!!!ینی اول باید خواهرش عروسی بگیرن برن بعد ما وسایلای اونا رو ببریم اون انباری بعد خودمون عروسی بگیریم. ولی اینام تا اون تایمی که ما میخوایم عروسی بگیریم نمی خوان عروسی بگیرن!...مشکل یکی دوتا که نیست که اخه!!+فردا 8امین ماهگرد نامزدیمونه! مبارکه!! ^_^
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

ریزه میزه

امروز میخواستم برم بیرون مریم هم اومد، زن داداشم هم قبلش رفته بود، ابجی سکینه هم بعدش اومد...خلاصه همه توی اموزشگاه صنایع دستی رسیدیم به هم! رفتم کلاس ثبت نام کردم. زن داداش هم قلاب بافی اسم نوشت. بعدش با مریم رفتم وسایل بخرم برای گل کریستال (گل افتابگردون). تا ظهر طول کشید بعدش رسیدم رفتم برای مامان حامد شولی بردم :))))بعد ناهارم نشستیم به گل درست کردن تا عصر تموم شد.فهیمه برامون کدو تنبل اورد میخوایم مربا کدو بپزیم. فعلن خوردشون کردیم ریختیم توی اهک!علی (بچه خواهرم مریم) رو بردیم حموم. انقد ماچش کردم بچه سرخ شد!!!مامان اینا رفتن مجلس دعا منم ناخوش بودم نرفتم. ان شاالله فردا شب دعای کمیله میرم.محمد چندروز پیش واکسن زده هنوز می لنگه! انقد بامزه میشینه و بلند میشه که ناخوداگاه قربون صدقه اش میرم ^_^الان مریم اینا با داداش رفتن مراسم دعا رفتم تا دم در خونه ماه رو توی اسمون دیدم کلی ذوق کردم...خیییییییلی خوشگل بود...بزررررررگ!!!!یه ذره سرما خوردم...میخوام برم حجامت البته اگه بشه!
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

جنبه

بعد دو هفته اومدم پست بذارم هنوزم حسشو ندارم....واسه همینه میگم سخت شده واسم....من قبلنا خیلی رک بودم و خیلی توجه داشتم و اگه میشد یه حرفی رو زد، میزدم! ینی میدونی منظورم اینه از خیلی چیزا ساده نمیگذشتم، خیلی فک میکردم و عمل میکردم ولی الان فقط شک میکنم به همه چی و رد میشم از کنارشون، هیچ تصمیمی، هیچ عملی! عینهو عن!!!...نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه ولی حالم خیلی بده...+نمیدونم از پست قبلی تا الان چی شد و چطوری گذشت و اصلن نمیخوام به مغزم فشار بیارم که یادم بیاد فقط میدونم گفتم بودم محرم میرم ولایت حامد اینا یعنی "کوهپایه". البته خودِ کوهپایه نه! یه مسجد سرراهی هست به اسم موسی بن جعفر (ع) که بابای حامد جزو بانی های اونجاس.از پنجشنبه ینی شب قبل تاسوعا، رفتیم اونجا و مراسم بود و منم چون بار اولم بود بچه ها برام توضیح میدادن و این حرفا.عاشورا خیلی خوب بود چون روستا به روستا میرفتن و هیئت ها میومدن و کلی پذیرایی و جالب اینکه با اتوبوس میرفتیم. ینی همه ماشینارو گذاشته بودن پای مسجد و همه سوار اتوبوس بودیم و این ور اون ور میرفتیم. مامانم اینا هم بودن.(الان خواهرم سمانه اومد یهو پرید رو لپ تاپ منو ترسوند! قلبم وایساد کلی فحشش دادم روانی رو!)ظهر تاسوعا هم حجت و زهرا از تهران اومدن که مراسما اینجا باشن. همه چی اوکی و خوب...مراسماشونم خوب بود و کلی بهم خوش گذشت. مخصوصن صدای هادی (داداش بزرگ حامد و شوهر دخترخاله ام) رو خیییییییییییییللللی دوس دارم و همش دعاش میکنم که انقد مداحیاش خوبه.شب عاشورا هم مراسم شام غریبان بود و همه جارو تاریک کرده بودن و ظلماتی شده بود واسه خودش...هر دو شب ما که میخواستیم برگردیم شهر من و حامد با مزدای بابای حامد میومدیم و خیلی خوب بود چون میشد راحت حرف بزنیم.+انقد نوشتن اروومم میکنه که انگاری خالی میشم...الان که این چرت و پرتارو نوشتم سبک شدم...اخه عصری حجت اینا میخواستن برن تهران و مامانش گفت منم برم باهاشون تا راه اهن ولی حجت یه حرفی زد که منم ناراحت شدم و نرفتم...خلاصه مامان با حامد و اینا دعواشون شد (چقد به حامد گفتم با مامان بحث نکنه!) اخرشم من که اومدم خونه ولی حامد میگفت خونشون همه قهر کردن باهم!حامد همش طرف اونارو گرفت و گفت وقتی مامانم ازت خواهش کرد باید میرفتی...از این حرفش خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت...:((((((((((((((((خیلی خستم...خیلی احساس تنهایی کردم...خیلی احساس درموندگی کردم...خیلی دلم گرفت امروز...مراسم هم دعوت بودیم و مامان اینا نرفتن و من با داداش رفتم و یه خورده اونجا گریه کردم ارووم شدم ولی مگه جریان امروز از مغزم بیرون میره!!!اصلن مغزم داره میپکه!حامد هم خوابیده...شایدم بیداره جواب نمیده!:((((((
  • ft _nk