خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

خاطرات روزانه

برای اینکه یادم بماند چه بودم و چه کردم....

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زرورق

جمعه شب رفتیم خونه حامد اینا و کادوهاشو بردیم. خیلی خوش گذشت. محمد کلی مسخره بازی در اورده بود و همه مرده بودن از خنده!با هادی برادر حامد بازی میکرد و محمد هی الکی هادی رو میزد، یهو هادی پاشد و گفت بیا دعوا کنیم و دستاشو بهم میمالید یهو محمد اومد جلوش دستاشو با یه حالت بامزه بهم میمالید و میخواست ادای هادی رو در بیاره...انقد خندیدیم که نگووو.....+یه وبلاگ پیدا کردم مال یه آخونده که بامزه مینویسه! تا شب دوم 35 صفحه از متناشو خوندم!!!+چقد سخت شده نوشتن واسم :(((((
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰
امسال قراره محرمو برم کوهپایه. بچه ها خیلی تعریف مراسماشو میکنن. مامانم روز اول محرم قراره عاشوری (همون بلغور گندم) بپزه. خاله هاجرم روز دوم مراسم گرفته که قراره با بابارضا و حامد اینا بریم روستا...اصلن دلم نمیخواست برم...اول چون کک داره (منم که بسی خوشمزه شدم واسه کک ها و حسابی نیشم میزنن!!) دوم اینکه از وقتی عمه فوت شده از اونجا بدم میاد!! خب میدونم ربطی به مکان نداره ولی بابام از اونجا بدش میاد و اصلن وقتی خاله دعوت کرد گفت نمیاد!! (فک کنم پدرم دلیل قانع کننده ای باشه! حداقل برای من که هست!)و سوم اینکه مسافت زیاده و حدود دوساعت تو راهیم و البته قسمتهای اخری جاده هم خرابه! اگرم از جاده ی اسفالته بریم حدود 2.5 ساعت تو راهیم!حالا اینارو ولش! ماکه باید بریم ولی کاش زودی تموم شه برگردیم!+فردا شب قراره بریم خونه حامد اینا کادوهایی که براش خریدیم ببریم. واقعن نمیدونم چی بپوشم!!!!! :| :| :|کادوهش خیلی خوشگل شدن!!! حالا بعدن عکسشو ضمیمه میکنم.قراره همه بریم برای شام هم بمونیم. ولی سمانه رفته مشهد نیست. خیلی دلم میخواست سمانه باشه.طاهره از همین الان داره لباساشو ست میکنه من هنوز نمیدونم چی بپوشم!!!؟؟ :((+محمد برادراده ام بهم میگه "پاتی"الهی قربونش برم وقتی میبینه حرص میخورم انقد ذوق میکنه! دوباه میگه "پاتی"به طاهره هم میگه طالو! خخخخخ
  • ft _nk
  • ۰
  • ۰

سلامم

چندوقت نبودم اتفاقات زیادو تقریبن مهمی افتاده حالا یکی دوتا در میون میگمتون...مراسم چهلم عمه صغری به سلامتی و خوبی توی روستامون "مدبون"برگزار شد و منم نتونستم یه دل سیر گریه کنم:( حامد اینا نبودن چون مراسم عمه ام توی روستا بود و دوساعت راهه. و خودشون هم قربونی داشتن اخه مراسم روز عید قربان بود.+مامانش دستش شکسته بود. کربلا رفته بودن حموم مثل اینکه خورده زمین و دستش درد داشته بعد یه هفته رفته دکتر گفته ارنجم درد داره بعد دکتر گفته برید عکس بگیرید. عکسو نشون دکتر دادن گفته مچ دستتون شکسته!! :|باید 20 روز تو گچ میبود و چون مامانش پوکی استخون داره باید مراقبتش بیشتر میبود که نبود و بعد 20 روز دکتر گفت جوش نخورده و باید 20 روز دیگه هم باشه!بهش گفتم قرص کلسیم بخور و اب کرفس بخور دستت خوب شه انقد باهاش کار میکنه که نمیذاره جوش بخوره!دیروز پریروزا براش شیر خریدم بردم که بخوره ولی گفت رفته پیش دکتر گفته اگه جوش نخوره باید عملش کنیم. بمیرم براش خیلی ناراحته!حالا توی این شرایط خواهر شوهرم به سلامتی نوزمد دار شده مامانش حرص جهاز و پول و اینارو هم باید بخوره...+6 ماه از نامزدی ما میگذره چقد زود گذشت...رسیدیم محرم! +حامد ببخش بقیشو بعدن مینویسم...خخخخخخخخخ
  • ft _nk