وقتی هنوز عینکی نشده بودم فک می کردم همه دنیا رو این شکلی که من می بینم می بینن! تار و محو...البته وقتی عینکی شدم فهمیدم من اون موقع دنیا رو تار و محو می دیدم!!!وقتی عینکی شدم دوستش نداشتم...عینکو از بچگی دوس نداشتم...برعکس اکثر بچه ها (حتی نی نی کوچولوها که معمولا جذب عینکم میشن) من از عینک متنفر بودم!!!کلن عینک چیز مزخرفیه! به نظرم باید فقط لنز اختراع میشد! که دیگه یه موجود بی وجودِ مسخره جلوی چشمت روی بینی ات نباشه!امروز ناهار پیتزا سفارش دادیم و طبق معمول من حتی نتونستم نصفشو بخورم! با سه تا تیکه سیر میشم! :(قبلش رفته بودم حموم و قبل تَرِش اتاقو جارو زدم و قبل تَرتَرِش کلی با مهشاد وسط اتاق جنگولک بازی در آوردیم! ^__^مهشاد دلش گرفته...رضووو ولش کرده رفته! :(دلم برای مامانم تنگ شده...دلم برای گریه کردن تنگ شده...بعضی وقتا بدجوری بغض میکنم...خداروشکر گنده بک دست از سرم برداشت!ولی سودابه دیگه نه زنگ زد و نه اس داد...میخواستم حداقل ازش خدافظی کنم :'(پ.ن:خدایا کمکم کن...دارم پرپر میشم...
- ۹۳/۱۲/۱۵